کنار تو جوانه میزنم…(۳)
چمدان که بستم، مادرانگیام را هم با خودم برداشتم. مقصد جایی بود که مادری، ارزش افزوده حساب میشد، نه مخلّ نظم و برهم زننده چارچوبهای خشک قانونی. پسرکم میتوانست کنار چادرم بدود، بخندد و مزه سفری از جنس کلمه را بچشد. دخترکم میتوانست بیشتر از من عطر خوش واژهها را در ریههایش فرو دهد و نوجوانیاش را بیشتر از قبل به کتابها گره بزند.
چمدان که بستم، دلم گرم بود. قرار بود شانه به شانه زنانی قدم بزنم که برای آرمانی بلند، زره کلمه پوشیدهاند. خبری نبود از تفاوتهای سیاه ویرانگر. دلم، آدمهای یک دل میخواست.
رفتم و برای تجربه همه آن لحظهها، قلبم ضربآهنگ شکر گرفت. شکری که با غمی عمیق در هم آمیخته بود و در سکانس آخر جشن، با نمایش”شمعدانیهای فصل سرد نویسنده ” قطره قطره اشک شد که بیامان میبارید.
غمی که از لابلای کامنت یکی از پستهای جشن پیج بانو سرش را بلند کرد و نوشت:
“یک عمر گشتم در کوچههای بیسرانجامی/یک عمر گشتم تا که فهمیدم تو سایهبون خستگیهامی…. کاش زودتر به دنیا آمده بودی.”
به گمانم جنس این غم را دختران جوان جمع عزیز بانوی فرهنگ به سادگی درک نخواهند کرد. باید در دامنه چهل سالگی بایستی و از آنجا خودت را بپایی که از نوجوانی و جوانی، هاجروار کوه به کوه پیِ چشمه کلمه گشتهای. سراب، فراوان دیدهای و هر بار دستِ خالی تر از قبل بازگشتهای.
گاه در جمع اهل کلمه بودم اما با فاصله بسیار با آرمانهایم و گاه در میان همفکرهایم اما به دور از وادی کلمه. قلبم دو تکه میشد سوار بر این دو خط موازی؛ بیآنکه نقطه وصلی در کار باشد.
اما حالا در مدینه فاضلهای بودم که مردمانش آرمانهایم را بلند فریاد میزدند و ریههایشان از اکسیژن کلمه انباشته بود. همجنس بودند و ارتباط با آنها در مختصات زیست یک زن مسلمان به سادگی میگنجید. اسماعیل رویاهایم پای بر زمین کوبیده بود و زلال بانوی فرهنگ روی کویر نافرجامیها جاری شد.
برای نوشیدن این زمزم، جرعه به جرعه، از پرودگارم مدد میخواهم و لطف.
به قلم مولود توکلی
کنارتوجوانه_میزنم
روایت اعضای باشگاه ادبی بانوی فرهنگ از تولد شش سالگی این مجموعه
دیدگاهتان را بنویسید