کنار تو جوانه میزنم… (۱)
حال دلم خوب نبود . زمستانهای همه عمرم حال دلم خوب نخواهد بود . روز سوم اسفند شانزدهمین سفر کلمه ام را به امید خدا با پرواز ساعت ۸ صبح آغاز کردم . در همان قدم اول آجر به آجر ساختمان حوزه هنری تهران برایم جالب و رمانتیک بود . دیدار و مصاحبت با آقای ساسان ناطق بعنوان یک همزبان دومین رویداد مقبول سفرم شد. حیاط حوزه را که پی یاران ادیب مجازی ام رفتم ، یک جفت کبوتر گمنام به پیشوازم آمدند . دلم لرزید . سه را شمردم . سیمای نازنینی از درگاهی بانوی فرهنگ خوش آمد گفت “مقیمی هستم “. آخ که دلم را برد لبخندش . صدا را شنیده بودم تصویر را اینگونه نمیپنداشتم . هشت پروانه تهرانی در اتاق بغلی به گپ و گفت بودند . سلامم را به گرمی پاسخ گفتند . نگاه گرم سارای شیرین پشت بند معرفی خودم آمد :”خانم عالمی سر کلاس از نثر و رمانتان تعریف میکنند..” خوشم آمد . جالب بود . حس ششم ام این را نگفته بود . چهار را شمردم . پروانه جنوبی وارد اتاق شد . صفای خلیج و آرامشی به طعم شکلات تلخ را داشت برای مسافری غریب و خسته . در آغوشم کشید خانم امیرزاده . صدایی کاملا آشنا وارد اتاق شد . شبیه صدای مادری در گوش نوزادی تازه بدنیا آمده . نفس راحتی کشیدم وقتی استاد عالمی را که دیدم . بعد از نماز وقت نهار شد . ادیبان دور میزها نشسته بودند . میگفتند، میخندیدند . میخوردند .غذایم را گرفتم و تنها پشت میزی چهار نفره نشستم . درست مثل دوران کودکی ، دوران ابتدایی که درمیان جمع غریبی میکردم . داداش حسن اما انگار هنوز هوایم را داشت . درست مثل همان سالها که کیف مدرسه ام را برمیداشت و با دوستانش مرا تا دم مدرسه ناهید میرساند . بعد از تعطیل شدن مدرسه بدو بدو خودش را به آنطرف خیابان میرساند و منتظر میشد تا خانم شادمان من را با پرچم قرمز ایست از عرض خیابان رد بکند . تنهایم نمیگذاشت . “اجازه هست من اینجا بنشینم ؟” صدای مهربان خانم امینی بود . عضو بانوی فرهنگ بود درست مثل برادرش احمد که با داداش حسن در عملیات والفجر هشت بوده . چه حسن تصادفی . برایم جالب بود . حسن و احمد خواهرهایشان را در سی و هفتمین سالگرد عملیات و شهادتشان تنها نگذاشته بودند و به هم معرفی کردند . یقینا خودشان هم آنجاحضور داشتند . پنج را شمردم . استاد نادرابراهیمی به یک فنجان نسکافه میهمانم کرد . حس قشنگی بود وقتی دست میکشیدم روی کتابهایی که روزی استاد آنها را ورق زده بود . ششمین رویداد رقم خورد . باغ کتاب سر ذوقم آورده بود . زیر هر درختی ، لای هر بوته ای سرک میکشیدم . آلبر کامو و دولت آبادی را دیدم کنار جوی ، نشسته بودند بر نیمکت . به چای . “ها صدیق چته؟ حیرونی؟” استاد محمود بود که میپاییدم . لب جویدم و آرام گفتم ” نثرم استاد . نثرم را نمی پسندند ” .
خوشه ای از کلمه را گذاشت داخل سبد و گفت “خب خنک خدا این که ماتم ندارد .کلیدر بخوان” .
آلبر پیپش را گوشه لبش جا کرد و طاعون را انداخت داخل سبد و گفت:” نجویده قورتشون نده “
اووه که هفت را هم دیدم . خسته و کوفته به خوابگاه رسیدیم . در آغوش محفل قرآن آرام گرفتیم . تازه سر صحبت باز شد . رایحه معنوی قم ، کوچه پس کوچه های زیبای یزد . صمیمیت اراک ، مهر کرمان ،شهد و شکر تهران یک جا در یک اتاق جمع شده بود . اینهمه خوب وخوبی خوابم از چشمانم ربوده بود . همه که آرام گرفتند . در خلوت شبانه ، در عالم رویا کتابم را به چاپ هشتم رساندم . چهارم اسفند ، ششمین تولد پروانه های بانوی فرهنگ را گرفتیم . عصری با کوله باری از هشت نویسنده خودم را به پرواز ساعت هشت رساندم و آهنگ پایانی شانزدهمین سفر کلمه ام را نواختم . هنوز به خانه نرسیده بودم . ساعت بیست و دو و هشت دقیقه داخل تاکسی مسیر فرودگاه به خانه پیام استاد دوست داشتنی خانم دوست محمدیان را خواندم . جزو هشت نفر منتخب بدون راهبر بودم . برایم جالب بود . رویداد هشتم رقم خورد ….
عدد هشت سفرم را به تشبیه ستاره هشتم آسمان امامت به فال نیک گرفتم .
به قلم صدیقه حسن زاده
کنارتوجوانه_میزنم
روایت اعضای باشگاه ادبی بانوی فرهنگ از تولد شش سالگی این مجموعه
دیدگاهتان را بنویسید