با افتخار، بانوی فرهنگی ام
ساعت از ۶:۳۰ صبح گذشته بود که هوشیار بلند شدم . انگار اصلا خواب نبودم . بعد از نماز سر پا مهمان چای و سنگک تازه پدر خانواده شدم که بویش وسوسه ای عجیب در دلم بیدار میکرد . تند تند بلعیدم شان و یواشکی طوری که هیچ کس نفهمد بیرون زدم .
سوم اسفند … از راه رسید
هیچ گاه این تاریخ برایم این قدر با شکوه و پر هیجان نبود . همه آمده بودند . از شهرهای دور و نزدیک . برای جشن باشکوهی که از همان ۲۵ تیرماه با حضورم در بانوی فرهنگ جایش در جدول برنامه ها مشخص بود .
دلم پر از پروانه بود . با هر چهره ای که میدیم و لبخندی که روی هر لب میشکفت پروانه ها صد برابر میشد .
جمع شدن دور هم، نهار خوردن در سالنی پر از شور و هیاهو . میزهایی که به هم میچسبیدند تا مزه غذا را با طعم خوش صمیمیت و دیدار ترکیب و دوچندان کنند .
سوار اتوبوس شدن و راهی شدن .. گپ و گفت قلم دوستان با کارشناسی که چهار ماه فقط پیام و صوتش را داشتند و حالا روبروی شان بود . شرکت کنندگان مجازی که استادشان را از نزدیک میدیدند و صوت کلاس ها را با تصویر مدرس مهربان مطابق میکردند .
چقدر حس خوبی داشت دیدن شهرستانی هایی که می گفتند :” خانم مقیمی دستتون درد نکنه که صوت ها رو اونقدر سریع تو گروه میذاشتین .” پروانه های دلم با هم پرواز کردند و با حس شعف از فتح قله میگفتم : ” دلم میخواست از بچه هایی که حضور داشتن خیلی عقب نباشید .”
هم همه ای که در فضا پیچیده بود بی نظیر بود . مثل لالایی مادرانه به وجود سراسر هیجانم آرامش عجیبی می داد . انگار کوه از دلم برداشته شده بود و سبک بال لابه لای کتابخانه جناب نادر خان ابراهیمی قدم میزدم .
فارغ از هر تعلقی عکس میگرفتم . خنده های شکیبا و هانا با دوستی تازه نفسشان دلم را سوار بلند ترین چرخ و فلک شهر میکرد و دور رفاقت نازک اما به هم تندیده شان می چرخاند .زینب شش ماهه قلبم را برد . وقتی مامان زینب دوره را ثبت نام کرد حوالی ۲، ۳ ماهش بود . تنها نشاندمش و چند تصویر خندان که وجودم را مملو از مهر کرد، از او گرفتم . به مادرش گفتم اگر نویسنده شود با این عکس ثابت میکند از شش ماهگی بانوی فرهنگی بوده .
همه گرم صحبت بودند و من مسرور و سرخوش و نمیخواستم به حجم کارهای پیش رو برای مراسم جشن فردا فکر کنم . هوای آزاد مسیر باغ کتاب هم عالمی داشت . سومین روز از آخرین ماه زمستان دلچسبی بهار را داشت . تولد برادر بانوی فرهنگ با ورود به باغ کتاب توسط دونات یک وجبی که روکش شکلات سفید و دراژه های رنگی داشت در عریض ترین راهرو با غافلگیر کننده ترین حالت برگزار شد . همه جمع شدیم و تولدت مبارک گفتیم . آقای عیوضی با وسایلی که دستش داده بودیم نمیدانست کیک با عظمت ما را چطور بگیرد . هوا را به جای شمع نداشته کیک فوت کرد که دلمان خوش شود آرزو و شمع ۳۰ سالگی را خاموش کرده .
خدا را شکر شادی اش را زیاد کردیم و خستگی مسیر ارومیه تا تهران را یک جا از تنش پر دادیم .
راهروهای کتاب پر بود از عزیزان بانو که مادرانه دوستشان داشت . در چرخیدن های بی هدف که حالم خوبم را چندین برابر میکرد معین دلم را هزار پاره کرد . وقتی با دیدن من بغضش ترکید و گفت خواهرم گم شده .
همه توانم را جمع کردم که با آرامش به او بگویم : ” نگراش نباش .. الان میریم پیجش میکنیم و دو سوته پیدا میشه . تو باغ کتاب کسی بخواد هم گم نمیشه ” .
حالا در دلم غوغا بود و که :” اینجا اطلاعاتی نداره که کسی رو پیج کنه .. مگه تو اید هم همه صدا به صدا میرسه .. اصلا بگیم کجا باید بیاد فاطمه زهرا؟؟ ” . اما اینها مهم نبود . برایم شسته شدن بغض از گلوی معین مهم بود که شد . روشن شدن امید درنگاهش بود که شد .
همینطور که سرگردان در قسمتهایی که تا آن زمان خودم هم نرفته بودم میگشتیم با تماس تلفنی فهمیدیم فاطمه زهرا پیدا شده و کنار مادرش، استاد دوره ما، درحال گشت زدن در کتابفروشی بزرگسال بود .
نمیتوانم بگویم از خوشحالی و برق چشم معین ، مازیار و امیرحسام که انگار قله ای فتح کرده و پرچم خود را محکم در دلش فرو نشاده بودند .
در راه برگشت دوستان سوار اتوبوس شدند و برای تلطیف فضا کلی به افتخار همه کف زدیم ….
به افتخار مادر بانو که مادرانه پای این نازدانه نشسته و نازش را همه جوره خریدار است .
به افتخار مادرانی که با فرزند کوچک دل به دریا زدند و همراه شدند .
به افتخار ۲ همسری که پای بالندگی عیالشان موذب شدن کنار ۸۰،۷۰ خانم دیگر و بودن در جمعشان را با لذت به جان خریدند .
به افتخار همه کودکان بانو که روزی این خاطرات پس دلشان بال میزند و لبخندی گوشه لبشان مینشاند .
و …
به افتخار اعضای دلبند بانو که روزی این رویداد را برای همه به عنوان شروع مسیر جدید زندگی شان بازگو میکنند .
(عترت سادات مقیمی)
دیدگاهتان را بنویسید