معرفی کتاب «خیاطی مادام»
کتاب “خیاطی مادام” داستان باورهاست. داستان بازوهای توانمندیست که عشق به سرزمین را پیشه خود کردند و با دمیدن روح پشتکار در عرصه تولید این کشور، صدای غرش چرخدندههای تولید ایرانی را به گوش جهانیان رساندند.
چند سالی است که مقام معظم رهبری نام سال جدید را براساس مباحثی مرتبط با تولید داخلی و حمایت از آن انتخاب می کنند. که این نشان از اهمیت ویژه این مسئله در نظر ایشان است. مانند این جمله: “رسیدن و دستیافتن به پیشرفت عادلانه در اقتصاد و حلّ مشکل فقر در کشور، فقط از مسیر تقویت «تولید» میگذرد.”
هدی حشمتیان نویسنده این کتاب که پیشتر هم دستی بر ادبیات کودک و نوجوان داشته، با کنار هم چیدن داستانهایی از افرادی که با تکیه بر توان ملی رونق اقتصادی را به کشور هدیه کرده اند، تلاش کرده تا روحیه امید و خودباوری را به ذهن مخاطبان خود القا کند.
متن داستانها ساده و روان است، بهطوریکه هر نوع مخاطبی را اغنا می کند. هر داستان از زاویه دید متفاوتی روایت میشود که هرکدام متناسب با موضوع قصه، جالب توجه و هوشمندانه است.
با خواندن این کتاب از لابه لای پارچههای رنگارنگ خیاطخانه مادام ژانت که نان ترمهبافان ایرانی را آجر کرده میگذرید و با جسارتِ دختر کردستان روبرو میشوید، با دل سوخته لنج ماهین همدلی میکنید و در نهایت سر از آزمایشگاه کوچک نیما و سارا در میآورید.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
اگر مادام شوهر دارد، شوهرش همینطوری مثل آقا جان ابا میکند از گفتن حرفهای زیر بازارچه توی اندرونی. خانمجان همانطور نشسته میرود سمت آقا جان، چادر نماز میافتد رو شانههایش:
-جان تاجالملوک اگه طوری شده بگید؟ مرگ من…
مادام همینطوری رگ خواب شوهرش را بلد است؟ اینطوری مثل خانم جان بلد است لیلی به لالای شوهرش بگذارد و نازش را بکشد که به حرف بیاید؟ چطوری خوب است؟ مثل خانمجان باشم یا مادام؟
مش قاسم پاتیل برنج و خورش را میگذارد روی ایوان. بوی روغن حیوانی و عطر قرمهسبزی جا افتادهی مش قاسم، دماغم را پر میکند، با خودم میگویم: ولی بوی قرمهسبزی یک چیز دیگری است.
آقاجان چشم می دوزد به پاتیلها. خانمجان می رود جلوتر. آقاجان نرم میشود و به حرف می آید:
-به مش قاسم بگو مِنبعد هفتهای یه نوبت پلوخورش درست کنه. بازار کساده خانم. ترمه از چشم خلقالله افتاده… کوه پارچه مونده رو دست و بالمون. قبلترش کلی آدم، حتی از همین تهران، میاومدن طاقهطاقه ترمه میبردن. حالا میگن پارچههای فرنگی کل بازار رو قبضه کرده…
چایش را سر میکشد. خانمجان هم حالا تلخ شده. آقا جان که تلخ شود، خانمجان هم میشود، عینهو قهوه مادام که تلخیاش عجیب بهدلم نشسته بود.
خانمجان آرام میگوید:
-خدا بزرگه، دست و بال مردمم یکم تنگه…
-نه خانم! از قدیم گفتن مرغ همسایه غازه.
استکان را میگذارد به پیشانیاش.
-اگه این جوری پیش بره، باید عروسی رو بندازیم عقب.
خانمجان زیرچشمی نگاهم میکند. مینشینم کنار سماور. آقاجان آخرین جرعه چاییاش را سر میکشد. خانم جان غمبرک زده. به طاقههای آقاجان فکر میکنم که کنج رَف کز کردهاند و لباسی که امروز مادام اندازهاش را گرفت و خدا میداند کی میتوانم بپوشمش.
در پایان، خواندن این کتاب را به تمام کسانیکه خواهان طلوع خورشید پیشرفت و موفقیت در سرزمین سرافراز ایران هستند توصیه میکنم.
این کتاب سال ۱۴۰۰ و در ۶۹ صفحه توسط انتشارات جمکران بهزیور طبع آراسته شده است.
تهیه و تنظیم: فاطمه پرورشزاده
دیدگاهتان را بنویسید