معرفی کتاب نگهبان سرو
اغلب كتابهای كودكان و نوجوانان گرچه هدف اصلیشان سرگرم كردن بچههاست؛ ولی بهطور غيرمستقيم توجه كودكان و نوجوانان را به مسائل اجتماعي جلب میكنند و در نتيجه نوعي رنگ سياسی بهخود میگيرند. اين كتابها اگر خوب تهیه شده باشند احساس مسئوليت فرد را نسبت به جامعه و آگاهي او را از وظايف جامعه نسبت به مسائل مختلف اجتماعي بيشتر میسازند. درواقع رمان نوجوان شاخهای از ادبيات تعليمي بهحساب میآيد و كار آن هدايت نوجوان بهسوی رشد است.
فاطمه نفری در ششمین کتاب خود با نام «نگهبان سرو» توانسته با رعایت نکات بالا و با زبانی ساده کتابی خوشخوان را برای مخاطب نوجوان مهیا کند.
داستان درباره پسر نوجوانی است به نام «سپهر» که پدرش از محیطبانان جنگل در مازندران است. زخمی شدن پدر سپهر توسط قاچاقچیان چوب باعث شده که او از کار بیکار شده و شرایط مالی خوبی نداشته باشند. سپهر هرازگاهی تلاش میکند در کنار درسخواندن کارهایی را هم برای بهبود شرایط مالی خانواده انجام دهد. در این میان متوجه میشود که قاچاقچیان چوب قصد قطعکردن «درخت سرو کهنسال جنگل» را دارند. درختی که مردم روایتهای قدیمی و افسانهای دربارهاش از نسلهای قدیمی بهیادگار دارند و همین مسئله باعث شده تا برای آنها قداست خاصی داشته باشد.
استفاده نویسنده از نمادها و کهنالگوها و همچنین روحیه مبارزهطلبی شخصیتهای اصلی و فرعی داستان، ناخودگاه ذهن خواننده را بهسمت مبارزان انقلابی جنگلهای گیلان و مازندران در عصر رضاشاه سوق میدهد. همچنین بخشهایی از رمان بیانگر این است که او تلاش کرده فرهنگها، افسانهها، لهجه مازنی، اقلیم و جغرافیای منطقه، بهخصوص جنگلهای هیرکانی مازندران را تا اندازهای که برای روایت داستان نیاز دارد، بشناسد. مضافبراین از سوژه نابی که برای نگارش داستان استفاده کرده نباید غافل شد.
بیش از یک دهه از قاچاق چوب در جنگلهای شمالی میگذرد و برای محافظت از منابع ملی و طبیعی، محیطبانان زیادی در این راه از خودگذشتگی بهخرج دادند. ازاین رو، «نگهبان سرو» میتواند انعکاس رشادتهایی باشد که معمولا دیده نمیشود.
این کتاب در ۷۸ صفحه و توسط انتشارات جمکران در بهار امسال منتشر شد.
در بخشی از کتاب آمده است:
«مردمی که از قدیم میگفتند: «اگر کسی سرو را قطع کند، کمرش میشکند! اگر کسی با هیزمش خانهاش را گرم کند، خانهاش میسوزد!» یا میگفتند: «اگر سرو قطع بشود، بلا میآید. بلا هم تر و خشک را باهم میسوزاند!
آنوقت همین مردم، پدرم را تنها گذاشته بودند تا به این روز بیفتد! اگر بابا را میبردند و دیگر هیچوقت نمیدیدمش؟ دوست داشتم دهانم باز بود تا با تمام وجودم فریاد بزنم و جنگل را از خواب زمستانی بیدار کنم! با چشمهای تارم به آسمان نگاه کردم تا شاید ماه را ببینم، اما از ماه هم خبری نبود تا اندک نوری به جنگل سیاه بدهد!
بابا تقریباً بیهوش شده بود و دیگر نزدیک سرو کهن شده بودیم. از پشت پرده اشک، ناگهان نوری درخشید. جنگل روشن شد و از کنار سرو، نور مسیرمان را روشن کرد. خواب بودم یا بیدار؟ سرم را محکم تکان دادم تا اشکها بروند کنار و خوب بتوانم ببینم. همهچیز در یکلحظه اتفاق افتاد، عین یک رؤیا! یک نفر نبودند، دو نفر نبودند، دهها نفر آدم بودند که نور فانوسها و موبایلهایشان را روشن کرده بودند و به سمتمان میدویدند.»
تهیه و تنظیم: رضا شعبانی
دیدگاهتان را بنویسید