روایت اربعینی
27 شهریور 1401
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
بیشتر از اینکه خستگیاش به چشم بیاید، احساس غربتش ما را نگه داشت.
پسری جوان تنها روی سکّویی به پاهای تاولزدهاش نگاه میکرد. بغضش را محکم فرو داد وقتی متوجّه ما شد. راهمان را به سمتش کج کردیم. حرف زدن چارهی این لحظات پر از درد و غربت است. با ربط یا بیربط فرق چندانی ندارد. پماد و پودر و هرچه داشتیم برایش درآوردیم. بستهای هم خشکبار به دستش دادیم. حالش که جا آمد گفت: «برادرم خسته شد. ماشین سوار شد و رفت.» این جملهی کوتاه دلیل تمام دردهایش بود.
نبود برادر درد دارد. غربت میآورد. چه هزار و چندی سال پیش در کربلا، چه امروز!
(زهرا قمی، اربعین)
دیدگاهتان را بنویسید