پنج داستان کوتاه نوروزی
سال تحویل شد.
به جای سفره هفت سین و گلدان سنبل،
لایهای خاک، سنگ سفید قبر را پوشانده بود.
مادر، مهمان پسر شهیدش شده بود.
(سیده اعظم الشریعه موسوی)
.
«امید»
برای هفتمین مرتبه، دعای تحویل سال را روی کاغذ نوشت. به پای آخرین کبوتر بست و در هوای حرم پروازش داد. چشمان اشکآلودش چرخید و به گنبد طلایی امام رضا علیهالسلام خیره ماند. با صدای شادی مردم به خودش آمد. برای اولین بار همزمان با آنها بدون لکنت زبان میخواند: یا مقلبالقلوب و الابصار، یا مدبر الیل و النهار…
(امینه گلزاده)
.
«عیدی»
دنبال مادرش دوید دم در. نماینده خیریه، بسته معیشتی را گرفت روبروی مادر. پسرک، مشتش را باز کرد، هزاریِ مچاله را گرفت رو به نماینده و گفت: “عید شما مبارک”.
(آزاده رباطجزی)
.
«عیدی مادربزرگ»
پیرزن پاکتهای خالی عیدی را گذاشت لای قرآن هفت سین و نشست پای سجادهاش.
عید شد. بچه ها منتظر بودند که سجدهی طولانی مادربزرگ بالاخره تمام شود.
مادر قرآن را بوسید و کنار جانماز گذاشت.
پاکتهای پر از عیدی از لای قرآن چشمک میزدند.
(هدی اسکندری)
.
«نو… روز…»
دست برد و اینبار خودش یک پاکت از فالهایش بیرون کشید: “نفس باد صبا …”
بچهتر از آن بود که معنایش را بفهمد.
نوروز برایش،
روز از نو بود و روزی از نو…
(فاطمه شایان پویا)
دیدگاهتان را بنویسید