نقد داستان کوتاه “دستان خدا”

به قلم اکرم جعفرآبادی
آقا رحیم، دستهای زمخت و آفتاب سوختهاش را زیر شیر آب حیاط گرفت و چند بار مالید. آب چرکتاب زردی از آنها درآمد. دو بار مشتهای بزرگش را پر کرد و محاسن و همه جای صورت را دست کشید. دهان و خلط گلویش را شست و آب آن را بیرون ریخت. دست خیسش را به غبار نشسته بر گردن گوشت آلود و موهای جو گندمیاش هم کشید. بعد، از جایش بلند شد و شیر آب را بست. همانطور که با دستمال چهارخانه یزدی، آب صورت و دستهایش را میگرفت، به طرف آلاچیق رفت. آلاچیق، در امتداد دروازه آهنی حیاط تا ورودی ساختمان آجری اتاقها بود. آنجا دو تا تخت چوبی کنار هم داشت که درخت زردآلوی تناور پشت دیوار، بر آن سایه انداخته بود. کریم، از لبه تخت بلند شد و به آقا رحیم سلام و خدا قوت گفت. آقا رحیم جلوتر رفت و با او دست داد:
_ به به آقای مشاور!! کی اومدی؟ سولماز خانم چرا نیست ؟
زیور، زن آقا رحیم با سینی چای جلو آمد:
_ همین الان پیش پای شما رسید.
آقا رحیم، گیوههایشان را درآورد و چند بار پاهایش را محکم روی قالیچه پایین تخت کوبید. میخواست گرد و خاک جورابهایش بریزد. بعد هم بالا رفت و با اشاره دست، کریم را هم تعارف به نشستن کرد. دو تا پشتی ابری و قالیچه دستباف رنگ و رو رفته روی تختها، هر غروب، محل استراحت آقا رحیم بودند. چای و هندوانه و میوههای تابستانه زیور، هیچوقت دیگر، به آن اندازه به کام آقا رحیم مزه نمیدادند.
آقا رحیم ، یک وری تکیه به پشتی آلاچیق داد و دستش را در امتداد لبه آنها دراز کرد. کریم اما روی زانوهایش نشسته بود و دستهای لاغر در هم چفتشدهاش را لای آنها گرفته بود. انگار خواسته و خواهشی از آقا رحیم داشت که برای گفتنش بسیار معذب بود. آن هم هنوز از راه نرسیده!! اما او تمام راه تهران تا همدان را برای رو در رو صحبت کردن درباره همان خواسته آمده بود. فردا صبح زود باید برمیگشت.
آقا رحیم سینی چای را به سمت او سراند و گفت:
_ بخور عموجان، چرا انگار روی خار نشسته ای؟
کریم دراز شد و یک لیوان چای و دو تا حبه قند از قنددان برداشت:
_ راستش عموجان روم سیاه، اومدم چیزی ازتون بخوام.
آقا رحیم حبه قند را در چای خیساند و نزدیک لبهایش آورد:
_ خیر باشه، چی هست؟
کریم سرش را انداخت پایین و با انگشتهایش بازی کرد:
_ میخواستم بگم سهم زمین ما رو یا بخرید یا اینکه شما هم سهمتون رو بفروشید.
زیور که گوشه دیگر آلاچیق داشت نعناهای خشک شدهاش را با چرخش کف دستش از سبد پلاستیکی رد میکرد، زیر لب بسمالله گفت. او همیشه وقتهایی که غافلگیر میشد، کلمه بسمالله هم بیاختیار بر زبانش جاری میشد. مخصوصاً حالا که باید تکلیفشان را با چهار دانگ زمینی روشن میکردند که سه سال میشد ارثیه پدری کریم بود و آقا رحیم آخر هر سال زراعی اجارهای بابت آن به کریم پرداخت میکرد .
آقا رحیم ته لیوانش را هورتی بالا کشید و نگاهش به نگاه مضطرب زیور افتاد. کلی سوال و ابهام و حرف نگفته بین آنها رد و بدل شد.
زیور که پیش خودش احتمال میداد، حالا که دولت رئیسی، نرخ خرید گندمها را بالا برده است، طمع به جان کریم افتاده، در سوال پرسیدن پیش دستی کرد. او همانطور که سعی میکرد خودش را خونسرد جلوه دهد، خرده سبزیها را در یک شیشه مربا ریخت و پرسید:
_ اتفاقی افتاده؟ از چیزی ناراضی هستی کریم جان؟
کریم، زیر چشمی عمویش را نکاه کرد:
_ پولشو برای دوا درمون نازایی سولماز لازم دارم.
بعد هم سرخ و سفید شد و عرق شقیقه اش را با کف دست پاک کرد.
زیور در شیشه را بست و حداقل این بک بار را زیر لب، از ته دل دعا کرد:
_خدا ایشالا براتون بخواد.
نه سال از ازدواج کریم و سولماز می گذشت، ولی آنها هنور هر بچه ای را با چشم حسرت تماشا میکردند. هزینههای نازایی بالا بود و حقوق کارمندی کریم و حتی وامی که کار پر از خرج و دردسر درمان را به نتیجه برساند، کفاف آن را نمیداد.
هرم گرمای بیابان، گلوی آقا رحیم را خشک کرده بود. لیوان چای کفاف رفع عطشش را نمیداد. او چهار زانو شد و از ظرف میوه، یک تکه هندوانه در پیش دستیاش گذاشت:
_ عموجان خوب فکرهاتو کردی که میخوای چیکار کنی؟
_بله عمو، دیگه چارهای برام نمونده.
آقا رحیم، تکه هندوانهای را که از چنگالش افتاده بود، برداشت و رو به حیاط انداخت. دو تا مرغ حنایی رنگ، به سمت تکه هندوانه یورش بردند. آقا رحیم انگار دست و پایش را گم کرده بود.
کریم لیوان چایش را زمین گذاشت و ادامه داد:
اگه خودتون برمیدارید که چه بهتر، وگرنه یکی از اقوام همکارم، خریدارشه، سهم شما رو هم خریداره.
اخمهای آقا رحیم، توی هم رفت. پس کشید و تکیه به پشتی یک زانو نشست. برایش سنگین بود که کریم، بی مشورت او اقدامی کرده باشد.
زیور که کمی صریحتر و رکتر از آقا رحیم بود، خردههای سبزی را از لای چینهای دامنش توی سینی تکاند و لب به گلایه باز کرد:
_خدا بیامرز بابات، تو اون چند سال شراکتش با ما، اول هرکاری از عموت صلاح میخواست.
کریم سرختر شد. اما برای خودسریاش هم بهانه داشت.
سال قبلتر، وقتی که هنوز نرخ خرید گندمها خیلی پایین بود، کریم پیشنهاد فروش گندمها را به دلال داده بود. حتی آدمش را هم سراغ داشت. اما آقا رحیم مخالفت کرده بود که آنوقت بالاخره تکلیف گندم مایحتاج کشور چه میشود؟ حیف از آنهمه ارز نیست که باید برای واردات همان مقدار گندم، از کشور خارج شود؟ کریم سماجت کرده بود که به ما چه!! مگر ما ضامن مایحتاج کشور هستیم؟ دولت خودش یک چارهای بکند! اما آقا رحیم هم به کریم میدان نداده و گفته بود که همین آدمهای امثال تو هستند که کمر مملکت را تا میکنند و حالا کریم آمده بود تا عمویش را در مقابل عمل انجام شده بگذارد.
آقا رحیم همانطور که با دندانهایش مدام لب بالایش را میگزید، هنوز سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت. شاید هم توقع داشت که کریم اوضاع مالی او را درک کند. او تازه سومین و آخرین دخترش را با جهیزیهای سنگین شوهر داده بود. حالا هم که نیت رفتن به مکه و حاجی شدن در سر داشت، کریم برای آن تتمه پولهای باقی ماندهاش ، یک چاله بزرگ کنده بود. او پاشنه سرش را به دیوار تکیه داد و انگشتهای آویزان شده از زانویش را تکان تکان داد. این حرکت نشان ناتوانی او در تصمیمگیری بود.
زیور احساس میکرد که غرور آقا رحیم، گفتن بعضی چیزها را برنمیتابد. پس دوباره زبان شوهر خوددارش شد. یا شاید هم چون تازگیها در خلوت، آقا رحیم را حاج رحیم صدا میزد و نمیخواست با پیشنهاد کریم، رویای شیرینش، روی دست انداز بیفتد، برای صحبت با کریم، سینه سپر کرد. او شیشه نعناهای خشک شده را به اسم زن کریم کنار گذاشت و گفت:
_ما که پول چهار دونگ رو نداریم بدیم. اگر هم به کس دیگه ای بفروشی، دو دانگ خودمون هم حیف و میل میشه. چیزی ازش درنمیاد.
حرفهای زیور اگر چه حرفهای دل آقا رحیم هم بود، اما اینها، نمیتوانست که تنها دلیل نارضایتی او باشد. آقا رحیم، از بچگی روی آن زمین عرق ریخته بود. کلی با پدر و برادرش در آنجا خاطره داشت. به قول خودش، پیش دوست و آشنا و فامیل ، سرش می شکست اگر که میخواست زمین به آن مرغوبی را، دست یک غریبه بسپارد.
کریم که حالا اصل مطلب را گفته بود، کمکم احساس سبکی میکرد. خودش را به پشتی آقا رحیم نزدیک کرد و گفت:
_ قوم و خویش همکارم، هندوانه کاره ، اهل همین طرفها هم هست.میتونی با اون شریک بشی.
آقا رحیم پاشنه سرش را از دیوار برداشت و یک اللهاکبر کلافه گفت.
کریم که به خیال خودش راهی پیش پای عمو گذاشته بود، هوا را پس دید و کمی خودش را جمع و جور کرد.
آقا رحیم صورتش را برگرداند و به چشمهای کریم خیره شد:
_عقلت پریده پسر؟هندوانه به جای گندم؟
کریم دستهایش را به دو سمت باز کرد:
_ چه اشکالی داره مگه، اینجا منطقه خوش آب و هواییه. هندوانه هم میتونه بار بیاد.
آقا رحیم سرش را به نشان تاسف تکان داد:
_ مردم برای نان سفره محتاج گندمن. حالا گیرم که خروار خروار هم هندونه به بار بیاد، شکم مردم رو که سیر نمیکنه، میکنه ؟
کریم حوصله مردم و مملکتدوستی و حس وظیفهشناسی عمویش را نداشت. بشقاب جلوی پایش را با دست، آنطرفتر گذاشت و با لحنی که به تندی میزد گفت:
_ پس میگید من چیکار کنم عموجان؟ طرف مایهدار و دست به نقده. امروز زمینو بخره، فردا پولشو میریزه .
خروس دمسیاهی که تا همان لحظه نزدیک آلاچیق، یک پا ایستاده بود، بالهایش را به هم کوبید و آواز خواند. زیور حوصله سر و صدا نداشت. اعصابش به هم ریخته بود. هسته زردآلوهای بشقاب آقا رحیم را برداشت و به سمت حیوان پرتاب کرد. خروس بخت برگشته آوازش را نصفه و نیمه رها کرد.
هیچکس نمیدانست چه باید بگوید و چه باید بکند. باز هم زیور سعی کرد تا سر و ته صحبت را هم بیاورد. چند تا مگس سمجی را که مدام روی ظرف هندوانه رفت و آمد میکردند را با حرکت دستش پراند و گفت:
_ شنیدم که این دولت جدید میخواد پر و بال زوجهای نابارور رو هم بگیره. تو خانه بهداشت یه چیزایی میگفتن.
کریم مردمک چشمهایش را به اطراف چرخاند و با اندوهی در صدایش گفت:
_ بزک نمیر، بهار میاد. کمبزه با خیار میاد .
زیور خواست بگوید که امیدت به خدا باشد و حتماً طرح دولت اجرا میشود و این چیزها که یادش آمد خودشان هم، تا قبل از بالا بردن نرخ گندم، همین حرفها را پشت سر دولت زده بودند که حالا یک چیزی از دهانشان پریده و حالا کو تا بیاید و تصویب و اجرا بشود!! او و حتی آقا رحیم هم هیچوقت فکر نمیکردند که دولت، روزی نه تنها نرخ خرید تضمینی گندم را بالا میبرد؛ بلکه آن را قبل از شروع فصل زراعی در مهرماه اعلام میکند تا کشاورزان بتوانند درباره کشتشان، تصمیمگیری و برنامهریزی درست داشته باشند. ابراهیم رئیسی آنها و دیگر کشاورزان را حسابی زیر چتر حمایتش برده بود.
هوای روستا کم کم به سمت گرگ و میش میرفت. صدای همهمه گوسفندان و چوپانی که آنها را هی میکرد، از کوچه به گوش میرسید. وقت دوشیدن شیر گاو شده بود. آقا رحیم و زنش باید مرغ و خروسها را به لانه هاشان کیش میکردند. آقا رحیم از جایش بلند شد. بالش را از کنار پشتی به کریم داد:
_ تو دراز بکش عموجان تا ببینیم خدا چی میخواد.
زیور لیوان و بشقابها را در سینی گذاشت: _انشاالله که اگه تصمیم به فروش گرفتید، یکی از همین گندمکارهای روستا جلو بیاد.
آقا رحیم و زیور از آلاچیق پایین آمدند و هر یک به طرفی رفتند. کریم، طاق باز خوابید و ساعدش را روی چشمهایش گذاشت. تک ستاره عجولی که زودتر از بقیه خود را در آسمان نمایان میکرد ، به او چشمک زد. اما کریم حالش هیچ خوب نبود. یک طرف باید به وصیت پدر، مراعات عموی پا به سن گذاشتهاش را میکرد. آن طرف هم باید جواب سولماز چشمبهراه را میداد. فقط یک معجزه میتوانست گره کار او را باز کند.نیم ساعتی گذشت. تلفنش زنگ خورد. روی صفحه گوشی، عکس سولماز افتاده بود. کریم حوصله گزارش خواستنهای او را هم نداشت. تماس را بیپاسخ گذاشت. سولماز دست بردار نبود. یک بار دیگر زنگ زد. انگشت اشاره کریم لغزید و تماس را برقرار کرد. سولماز خبر خوشی برای کریم داشت:
_ سلام . تیتر اخبار رو گوش دادی؟
_ نه!! چطوز؟ درباره چی بود ؟
_ خبرهای جدیدی درباره بیمه نود درصدی ناباروری داشت. زود تلویزیون رو روشن کن.
کریم کمی جان گرفت. از جایش بلند شد و بالشت را جلو پشتی گذاشت. نیمه خوابیده و نشسته به آن تکیه داد. اخبار را در فضای مجازی دنبال کرد. لبخند روی لبهایش کش آمد.
نقد داستان به قلم سرکار خانم “مریم دوستمحمدیان“
با نگاهی به داستان مشخص میشود که چرا نویسنده، این عنوان را برای داستان خود برگزیده است. داستان، داستان مردی است که بچهدار نمیشود. او برای رفع این مشکل، باید به مراکز ناباروری مراجعه کند. درمانهای ناباروری هزینهبردار است و او توانایی مالی برای پرداخت هزینهها را ندارد. به همین دلیل به سراغ یکی از بستگان خود میرود که در زمینی که میراث مشترکشان است برای امرار معاش کشاورزی میکند. سپس از او میخواهد که سهمالارث او را بدهد تا بتواند هزینههای ناباروری را جور کند. خویشاوند او توان مالی برای خریدن سهم مرد را ندارد و از طرفی راضی به فروش کل زمین نیست؛ چرا که آن زمین منبع درآمد او برای زندگیاش است. لذا او و همسرش در برابر خواستههای مرد خود را ناراضی نشان میدهند. در اینجا که داستان به اوج خود رسیده است ناگهان گوینده خبر از رسانهای اعلام میکند که دولت، هزینه زوجهای نابارور برای درمان را رایگان کرده است و داستان در اینجا به تعادل میرسد. یعنی مسأله داستان در خارج از داستان حل میشود؛ و این همان مشکل بزرگ این داستان است؛ شخصیتهای منفعل با کمترین کنش داستانی و رسیدن به تعادل در خارج از فضای داستان آن هم با نیرویی خارج از اختیار شخصیتهای داستان. شاید بگویید این همان چیزی است که روزانه شاهد هزاران مورد مثل آن هستیم. جواب این است که بله؛ این همان چیزی است که «هست»؛ اما داستاننویس موظف است جهانی را خلق کند که «باید باشد». هدف ما از داستان، خلق دنیای حقیقتمانندی است که اگر چه مشابهتهایی با واقعیت دارد اما همان نیست. دنیایی که با عناصر خاص خود و به کارگیری آنها در جای درست خود، وظیفه ساختن دنیایی را دارد که شبیه دنیای واقعی نیست.
خانم جعفرآبادی ذاتاً داستاننویس است. زبان او قصهگوست و دنیای داستانی که او خلق میکند دارای اتمسفر ملموسی از فضای بومی و اقلیمی است. نثر او پیراسته است و لحن شخصیتها درست و بهجاست؛ اما او و دیگر دوستان داستاننویس باید بدانند که جهان داستان و جهان واقع دو امر کاملاً مجزا هستند. در واقعیت، مسائلی هست که میتوان با اضافه کردن وقایع خیالی به آن با رعایت رابطه علی و معلولی، داستان خیالی را تبدیل به داستان واقعی کرد تا مخاطب آن را به تمامی باور کند. حقیقتمانندی، عنصری است که باعث میشود شخصیتها و موقعیتها بهگونهای پرداخت شوند که امکان وقوع آنها در عالم واقع حس شود و برای مخاطب قابل باور باشد. برای این کار یا باید خود داستان، واقعگرا باشد تا مخاطب داستان آن را باور کند؛ یا واقعهای غیر ممکن را چنان به تصویر بکشد که جنبهای نمادین و در عین حال قابل باور باشد. نویسنده داستان اگر میخواهد در اوج داستان، دست خدا را نشان دهد باید از آستینی بیرون بیاید که درون دنیای داستان باشد نه اینگونه خارج از فضا و اتمسفر داستان و به صورت ناگهانی. شخصیتهای منفعل در داستان، اثری را خلق میکنند که روایتی ملالآور را خلق میکنند؛ هر چند که دارای تصاویر زیبایی در هر صحنه باشند. منتظر بازنویسی این داستان توسط نویسنده توانمند آن هستیم.
پایان
دیدگاهتان را بنویسید