به بهانه فیلم “ترک عمیق”

به قلم زینبسادات طباطبائی
همیشه اینجور است که ما عوام پول میدهیم بلیط میخریم به سینما میرویم تا فیلمی ببینیم و لذت ببریم و حالمان بهتر شود. در بهترین حالتش چیزی به ما اضافه شود. یک چیزی یاد بگیریم. حتی اگر به بهای این باشد که نیشتری بهمان بخورد، از سینما که بیرون می آییم میگوییم ارزشش را داشت، به مطلب مهمی اشاره کرده بود. دغدغهای را مطرح کرده بود، زخم روی معضلی را تراشیده بود. ولی بعضی وقتها قصه که به انتهایش میرسد میبینیم دستمان خالیست و حالمان گرفته و خلاصه هیچ بر هیچ. این احوال تماشاچی فیلم ترک عمیق است وقتی از سالن خارج میشود. داستان در لوکیشن یک خانه با درهای تو در تو و قفلهای بسیار میگذرد که البته این ایرادی نیست؛ که تجربه بهترین فیلمها را در لوکیشن بسته داریم. اما ایراد آنجاست که داستان کند و ملال آور پیش میرود. بیننده تشنه یک جرعه بیشتر از اطلاعات است که به صورت قطره چکانی به حلقومش ریخته میشود و هرچه بیشتر چشم و گوشمان را باز میکنیم تا چیزی توی اتاق و پشت درِ کمدها و لابه لای قفسه گنجههایی که با وسواس نشان داده میشود، پیدا کنیم، کمتر دستگیرمان میشود. ریتم کند را علاوه کنید بر فضای بی علت و معلولی و اتفاق و حادثه های عجیب و غریب که یک در هزار هم شاید پیش نیایند ولی در فیلم ترک عمیق طوری کنار هم چیده میشوند که از فرط تعجب روی صندلی میخکوب میشویم. و بازی قوی رضا بابک و گلچهره سجادیه هم نمیتوانند قصه را نجات دهد و در نهایت با هزار سوال در ذهن باید سالن را ترک کنیم که چرا اینطور شد؟ چرا مرد دوربین کشید؟ چرا زن دامادش را نشناخت؟ چرا حرف نزد؟ چرا پیرمرد ناتوان قصه توانست پلیس را خلع سلاح کند؟ چرا نیروی کمکی نرسید؟ چرا برای یک بیمار روانی باید چنین سناریوی سراسر بی منطقی نوشته شود؟ چرا نفهمیدیم که کارگردان دقیقا میخواست چه چیزی را بفهمیم؟
دیدگاهتان را بنویسید