جستار”جوشن علیاکبرها”

به قلم زینب قربانعلیزادگان
۲۲ بهمن چه روزی است؟۱_روز درختکاری۲_روز معلم_۳_روز دانش آموز۴_روز پیروزی انقلاب.
پشت فرمان بودم که این سوال از را رادیو شنیدم. مسابقه بود انگاری. ولی برای رده چند سال را نفهمیدم. چون بعداز سبز شدن چراغ چهارراه، اولین جای پارکی که پشت چراغ قرمز نشانه رفته بودم را، از آن خودم کردم و با افتخاری مثل فتح یک قله، از ماشین پیاده شدم. صدای خانم گوینده هنوز توی گوشم بود ۲۲ بهمن چه روزی است؟پیش خودم فکر کردم طراح سوال مشغول کاری بوده و سرسری یک چیزی پرانده و رفته پی کار اصلیاش. حتی بچه کلاس اولی من هم جواب سوال را میدانست. ولی فکرم از طرح سوال و جوابهایش سخت گره خورده بود. وارد اولین مغازه نوشت افزار شدم. قرار بود برای ۳۰ تا بچه کلاس اولی، با نشانه (ش)و(م) یاد بود بگیرم. از خانم فروشنده راهنمایی خواستم. شاخ پلاستیکی برایم آورد.ت عجبم را که دید رفت و با شیر و شِرِک برگشت. نفس عمیقی کشیدم. خودم را به آرامش دعوت کردم با تشکری کوتاه، فرار را برقرار ترجیح دادم. سه چهارتا مغازه دیگر را سر زدم. برای نشانه (م)مرد عنکبوتی آوردند. به خودم گفتم کظم غیظ کن دختر! سلیقه تو نیست. بقیه شاید بپسندند. من چیز غنیتری میخواستم. چیزی شبیه یک فرهنگ. سخت بود. فروشنده ها میپرسیدند ((دقیقا چی میخوایین؟)) و من دقیقش را نمیدانستم. فقط میخواستم آنجا،توی مغازه ایی در شهر مذهبی ایران چیزی پیدا کنم که ارزشمند باشد. نمیدانستم توقعم زیاد است. این را فروشنده گفت.((شما توقعتون زیاده..هرجا بری همینه دیگه خانوم)) داخل ماشین برگشتم. حرصم از ناکام ماندن در خرید را،روی در ماشین خالی کردم و کوبیدمش به هم. اولین دانه های باران روی شیشه خورد. بوی خاک نمخورده بلند شد. صدای گوینده رادیو هنوز پراز انرژی بود. یاد سوالش و گزینه ها افتادم، خندهام گرفت. در مسیر برگشت پشت ترافیک ماندم. از دور تابلوی مثلثی کارگران مشغول کارند را دیدم. داشتند پرچم های شعبانیه را به تیر چراغ برق میزدند. تا به خانه برسم فکرم پیش سوال فروشنده و گوینده رادیو در رفت و آمد بود. کلیدم را پیدا نمیکردم. زنگ زدم. پسرم به جای اینکه در را باز کند پرسید ((مامان شناسنامهات کجاست؟))جا خوردم. گفتم ((در رو باز کن. شناسنامه میخوای چیکار))((میخوام ببینم چه فصلی به دنیا اومدی. فصلا رو یاد گرفتیم))بیحوصله گفتم شناسنامم توی کشوی…جرقهایی که باید میخورد، خورد.سمت ماشین برگشتم.حالا دقیقا میدانستم چه میخواهم. قصدم پاساژ قدس بود. به فروشنده گفتم ۳۰ تا شناسنامه شهدایی میخواهم. عکس و مشخصات را برایتان میفرستم. پشت کامپیوتر قدیمی اش نشست عینکش را گذاشت و گفت این عکسها و مشخصات را دارم. همانی بود که میخواستم عکس شهدا و زندگینامه شان. همان را سفارش دادم. عکسی که در فضای مجازی دست به دست میشد را هم نشانش دادم همان که زنی روبه روی لوله تانک ایستاده. گفتم ((اینم میخوام با یه قصه بچگونه)). امروز سفارشهایم رسید.پ سرم باذوق پرسید ((کی میاری مدرسه ؟))گفتم ((دو سه روز به ۲۲ بهمن)).خندید و گفت ((اخ جون مدیرمون گفته روز قبل از ۲۲ بهمن میخواهیم تو باغچه مدرسه نهال بکاریم)).سوال گوینده رادیو از ذهنم گذشت. شاید باید، همه گزینهها درست است،به جواب اضافه میشد.۲۲ بهمن۵۷، درختی کاشته شد که بعد از آن معلمانی آبیاری اش کردند و دانش آموزانی گرده افشانش بودند. روی کتابچه هایی که باعکس زن و تانک بود زدم( م )مثل مقاومت. میخواستم فرازی از جوشن روی شناسنامه ها بنویسم. شناسنامه علی اکبر شیرودی زیر دستم داوطلب شد. لبخند رضایت زدم. بین فرازها( یا دلیل من لا دلیل له)را مناسب دیدم. یعنی (ای راهنمای کسی که راهنمایی ندارد)برای ۳۰ علی اکبر کلاس اولی،چی بهتر از راهنمای کار بلد؟! خدا کند همیشه،تابلوی مثلثی شکل( دشمنان مشغول کارند)را،از فاصله دور ببینند.خدا کند با جوشن آگاهی، خوش بدرخشند. روی شناسنامه ها برچسب زدم، (ش )مثل شناسنامه (ش) مثل شهید…
دیدگاهتان را بنویسید