داستان کوتاه “حق آزادی”

به قلم مهدیه پوراسمعیل
به مناسبت یومالله 22 بهمن
عطر زنجبیل زودتر از بقیه میدود توی مشامم. مرا میبرد به خانهی عزیز. زنجبیلهای درسته داخل استکان، و نباتهای سفید شفاف، که میخزیدند لای نرمی چای و سفتی زنجبیل. قوت میشدند به جان آدمی. دست عباس را رها میکنم. داخل حجره میشوم.– همیشه به موقع میای خواهر. علم غیبی؟ چیزی؟– علم غیبم کجا بود داداش؟ طفلک بچه دیشب از دلدرد تا خود صبح نخوابیده. دو تا شیشه از اون عرق نعنا و شاهاسپرم بده ببرم. شیشهها را میگذارد داخل زنبیل. پیشانی عباس را میبوسد. کاغذهای طومار شده را میزند زیر چادرم. آرام دم گوشم میگوید: ببر خونه، شب میام با میرزا صحبت میکنم. همیشه وقتی اعلامیههای تازهی آقاخمینی میآمد، میرزا از شباش بهم میسپرد تا صبحی بروم حجرهی داداش سجاد، بزنم زیر چادر و بیارورم. اما اینبار نه میرزا چیزی گفته بود، نه کاغذها به سنگینی اعلامیهها بودند.یک تکه نبات میاندازم ته استکان، نعنا و شاهاسپرم داغ را میریزم تا نصف آن. نعلبکی را پر میکنم و میان نقهای عباس، میریزم دهانش. میگذارماش روی متکا، آنقدر تکان میدهم تا خوابش ببرد. پردهها را میکشم. میخزم توی کمد لباس. چادرم را بلند میکنم. کاغذ را باز نکرده میفهمم روزنامه است. «روزنامهی اطلاعات، ۱۷ دیماه سال ۱۳۵۶». مال همین امروز است. ورق میزنم. کنار یک عنوان، با قلم علامت زده است؛ «ایران و استعمار سرخ و سیاه». مقالهای که به مناسبت سالگرد کشف حجاب در ایران منتشر کردهاند. تا خواندن متن را تمام کنم، رنگ از رخسارم میپرد. چه توهینهایی نثار اعتقادات مردم کردهاند… چه نارواها که به سید اولاد پیغمبر نسبت دادهاند… زیر شوربا را خاموش میکنم. یک قاشق دارچین میریزم تویش و هم میزنم. اگر زودتر میریختم، غذا تیرهمیشد. عطرش هم میپرید. بعضی چیزها باید وقتش برسد. بهگمانم وقتش رسیده بود که مردم به پا خیزند. ۱۹ دی ماه سال ۱۳۵۶ مردم قم، جان به کف گرفتند و در اعتراض به آن مقالهی منحوس قیام کردند. حتما وقتش رسیده بود که این قیام، شد سرآغاز حرکتهای اعتراضآمیز مردم علیه نظام شاهنشاهی.از نیمههای بهمن، سجاد هر شب میآمد به خانهی ما. مینشست پیش میرزا. بساط چای و گلمحمدیشان، با پچپچهای چندساعته، کنار کرسی به راه بود. من و عباس را هم راه نمیدادند. صلاة صبح را که خواندم، حدیث کسا نثار جان عزیزانم کردم، و به اهل عبا سپردمشان. صبحانهی میرزا را آماده کردم. برای چهلم شهدای قم، هستهی خرماها را گرفته بودم و مغز گردو گذاشته بودم تویشان. گلمحمدی و دارچین هم پاشیدم رویشان. سینی را دادم دست میرزا؛«برای چهلم شهدای قم آماده کردم، بده شاگردت تو بازار پخش کنه.» میرزا یکی از خرماها را برداشت و گذاشت در دهانش. کفشهایش را که میپوشید، گفت:«نذرت قبول خانوم، اما امروز کارای واجبتری داریم. از خونه بیرون نیاین.»حوصلهی عباس سر رفته بود. تختهی حوض را برداشتم و نشاندمش لب حوض. تکههای نان را میریختیم توی آب و مینشستیم به تماشا. لبهای گردشدهی کوچک ماهیها را نگاه میکردیم و میخندیدیم. شال عباس را دور گردنش محکم میکردم که صدایی به گوشم رسید. صدا از دور بود، ولی پرتنش. سرمای هوا را بهانه کردم تا عباس را ببرم داخل خانه. صدا نزدیکتر میشد. زمین، از کوبیده شدن پاها لرزهی خفیفی گرفته بود. عباس را نشاندم کنار بخاری. گوشهی پنجره را باز کردم. طنین «مرگ برشاه» پیچید در چاردیواری اتاق. اولین بار بود این شعار را میشنیدم. صدای رگبار اسلحهها، شور میانداخت در دلم. تازه میفهمیدم پچپچ میرزا و داداش سجاد برای چه بوده!قفل در باز شد. شلوار میرزا تا زانو خاکی شده بود و پیرهناش لکههای خون داشت. ترسیدم از حال سجاد بپرسم. اگر شهید شده بود، چه؟! درآمدم که: «خداروشکر که سالمی میرزا. کاش سجاد هم با شما اومده بود.» دست و رویش را شست و وضو گرفت. «نامردها نذاشتن تو مسجد قزلی، چهلم شهدای قم رو بگیریم و نماز ظهر بخونیم. عوضش ما هم حسابی احوال آجانها رو پرسیدیم. از این به بعد قیام مردم تبریز، تو بیست و نه بهمن ماه، میشه کابوس شاه و نوچههاش.» میان حرفها گفت که سجاد زندانی شده است. نبودن سجاد، مساوی بود با خاموش شدن چراغ خانهی عزیز بعد از فوت عزیز و آقابابا.
از آن روز، یک پای ما زنها خانه بود؛ در تروخشک کردن همسر و بچه و یک پای دیگرمان در تظاهرات علیه رژیم شاه؛ همپای مردها. شاه بیوجودتر از آن بود که مدیر مملکت باشد و توان ماندن داشته باشد. ۲۶ دیماه سال ۱۳۵۷ بود که دست شهبانویش را گرفت و آوارهی کشورهای اجنبی شد. آقا بعد از چهاردهسال تبعید، به ایران بازگشت. شد امام ما؛ «امامخمینی». بیست و دوم بهمن بود که مردم زندانها را به تصرف خودشان درآوردند و عزیزانشان را در آغوش گرفتند. خانهی عزیز را آب و جارو کردهام برای آمدن سجاد. از بچهگی خاطرخواه رقیه، دختر عمه فاطی بود. بساط عقد و عروسی را خانهی عزیز پهن میکنم. حالا باید دوتایی چراغ این خانه را روشن نگه دارند. پارسال میرزا میگفت:«از این به بعد، ۲۹ بهمن ماه، میشود کابوس شاه و نوچههایش» اما حالا هر شب، میان رخت و لحاف اجنبیها، کابوس ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ را میبینند. هنوز یک سال کامل نشده، مردم حق آزادیشان را گرفتند.
دیدگاهتان را بنویسید