مادری به وقت حمله ویروسها
مادری به وقت حمله ویروسها
امیرحسین را بغل کردهام و راهروهای بیمارستان را میدوم. به چندنفر تنه زدهام؛ نمیفهمم. هنوز چهار ساعت کامل از آخرین شیافی که برایش استفاده کردهام نگذشته که تبش دوباره از چهل درجه میگذرد.
صدای فریاد دکتر هنوز توی گوشم است:
_ خانم این بچه باید تحت درمان قرار بگیره…عجله کنید.
بغضم را به سختی فرومیخورم. جرات نمیکنم به دکتر بگویم درست است که اتاق سرمتراپی، جای خالی نداشت؛ ولی من هم دلم نیامد بلافاصله بعد از آن خونگیری وحشتناک، که من فقط از دیدنش نزدیک بود قالب تهی کنم، دوباره پسرکم را به دست پرستاران تازهکار بخش اورژانس بسپارم.
حالا اما باید خودم را سرزنش کنم. این چه دلسوزی نابهجایی بود؟ اگر حمله تشنج…نه نه دلم نمیخواهد به این افکار بها بدهم.
آقای صدرایی، مسئول درمانگاههای تخصصی بیمارستان، روبهرویم ظاهر میشود. نمیفهمم از کجا متوجه شده، دنبال اتاق خالی، ازین راهرو به آن راهرو میدوم. هول شدهام و مغزم درست فرمان نمیدهد. آخر در این شرایط حتی صندلی خالی باید غنیمت باشد. من اما همه توجهم به حریم خصوصی پسرم است و دربه در دنبال اتاق خالی میگردم.
در اتاق عمل سرپایی اورژانس را باز میکند و میگوید:
_ اینجا تخت خالی هست.
پرستار میفهمد آشنا هستیم و قید گیر دادن و اینجا اتاق استریل است و با لباس خودتان وارد نشوید و خلاصه همه قانون و مقررات را میزند و فقط دستکش تمیزی یه دستم میدهد.
امیرحسین از ترس جیغ میزند. محکم بغلش میکنم:
_ مامان دیگه قرار نیست کسی بهت سوزن بزنه. خودم برات دارو میذارم. مامان دردت به جونم.
روی تخت میخوابانمش و سعی میکنم جوری برایش شیاف استفاده کنم که کمتر دردش بیاید.
نفس راحتی میکشم. بغلش میکنم و بیتشکر از آن اتاق سبز رنگ بیرون میزنم. اولین صندلی خالی، روبه روی در اتاق عمل، به فریادم میرسد. زانوهایم دیگر جان ندارند….
****
امیرحسین سرش را روی پایم میگذارد و صدای تپشهای تند قلبش در تمام وجودم پخش میشود. تا آنروز چهقدر تلاش کرده بودم تا خاطره تلخی از دکتر و بیمارستان برایش نماند. آن روز اما همه اصول تربیتیام از چهارچوب خودشان بیرون زده بودند. مطمئن بودم اگر لب از لب باز کنم و حرف از اصول تربیتیام بزنم حتی نظافتچیهای بیمارستان احمق صدایم میکنند. شوخی که نیست. بچهات فقط چند قدم با تشنج فاصله داشته باشد و تو در این فکر باشی که به جای آنکه به زور از او رگ بگیرند، آنقدر با بچه کلنجار بروند که خودش راضی شود تحمل این درد برایش مایه نجات است. راستش را بخواهم بگویم آن لحظه از نظر خودم هم مادر احمقی آمدم.
من درگیر این افکار بودم و امیرحسین غرق در خوابی عمیق. صورتش را لمس کردم. خنکتر شده بود. حبیب آهسته از کنارم بلند میشود:
_ میرم آزمایشگاه ببینم جواب آزمایشش آماده شده…
بیچاره حبیب. اینجور مواقع آنقدر توقعم از او زیاد است که فراموش میکنم او هم حق دارد کم بیاورد. یا مثلا آنقدر هول شود که کارهای عجیب و غریب بکند. دلم میسوزد. دق و دلی آن مردک نفهم را سر حبیب خالی کردهام. توقع داشتم او مانع شود تا آن مردک از آن سرنگ کلفت دلهره آور، به جای رابط پروانهای برای نمونهگیری استفاده نکند. اما چیزی نگفت. حتی…حتی آتش اعتراض من را هم با سکوتش خاموش کرد. پس حق داشتم. من حق داشتم عصبانی باشم و دق و دلیام را سرش خالی کنم. اگر چه ته دلم میدانستم حق با حبیب است. آخر در آزمایشگاه اورژانس یک بیمارستان دولتی مگر چنین چیزی پیدا میشود؟
ساعت را نگاه میکنم. حبیب دیر کرده است و من دل توی دلم نیست.
****
قیافه حبیب را که میبینم تمام تنم گر میگیرد:
_ دکتر میگه باید بستری بشه. عفونت خونش خیلی بالا رفته…
درست حدس زده بودم:
_ عفونت خون؟ چرا؟ چطوری؟
_ ویروسه دیگه چه میدونم چطوری!
راهروی بیمارستان میچرخد و با همه خاطراتی که از بستری امیرحسین در نه ماهگیاش دارم روی سرم آوار میشود.
امیرحسین آرام سرش را از روی پایم بلند میکند. بغض میکند:
_ مامان بستری یعنی چی؟
جانم به لب میرسد.
****
نزدیکهای ظهر است. روی کاناپه کنار تخت امیرحسین، خسته و کلافه و خواب آلود نشستهام. سرپرستار با همان قیافه درهم، که انگار روی خوش نشان دادن را یاد نگرفته است، وارد میشود و میپرسد:
_ تو مامان امیرحسینی؟
شصتم خبردار میشود. شکایتم به کمیته رسیدگی بیمارستان جواب داده و بابت کارش بازخواست شده و حالا آماده است تا مثلا با من همدردی کند، یا از دلم در بیاورد و قانعم کند که اینجا بیمارستان است و قوانین خودش را دارد و از من کاری برنمیاید و…
چه خوشخیالیه سادهلوحانهای!
براق میشود توی چشمانم و میگوید:
_ شب نخوابیدی که نخوابیدی…نیروی خدماتی من باید قبل از شروع شیفت کاری من، بخش رو طی کشیده تحویل بده. این شرایط شماهاس. مجبورید نخوابید. چون بچههاتون مریضن.
حجم بی منطقیای که توی کلامش سرازیر میشود دلزدهام میکند. حتی نمیخواهم با او وارد بحث شوم. از همدلی با بیمار و همراهش چیزی نمیفهمد که هیچ، حتی دانستههای پزشکیاش این فهم را در وجودش ایجاد نکرده است که هیچ مادری نمیتواند بعد از چندین شب بیخوابی و پرستاری از کودک تبدارش تاب بیاورد و اگر نخوابد از پا درمی آید.
مادر محمدحسین از آنسوی اتاق میگوید:
_آخه همه ما چند شبه نخوابیدیم.
اشاره میکند به مادر محمدامین و ادامه میدهد:
_ایشون پریشب حالش بد شده همکارای خودتون بردنش اورژانس. من دیشب از سردرد خوندماغ شدم. بعد شما میگید نیروی خدماتی من حق داره ساعت ۶ صبح، وقتی فقط یکساعته که بچهها خوابیدن، بیاد برق رو روشن بکنه و شروع کنه به طی کشیدن؟
سرپرستار دستش را پشت کمرش درهم حلقه میکند و همانطور که به سمت در اتاق میرود میگوید:
_شماها که اینطوری هستید بگید یه نفر کمکی بیاد جاتون بمونه.
نفسم را با شدت بیرون میدهم. کوهی از تنهایی شانههایم را له میکند. نگاهی به مادر محمدحسین می اندازم. در خود فرو رفته است. حالش را میفهمم. او هیچکسی را ندارد که امیدی به همراهیاش داشته باشد. سرم را میچرخانم سمت مادر محمدامین. یادم میافتد که تمام دیشب را توی حیاط بیمارستان گریه کرده است. گریهای از سر تنهایی. از همسری که همراه خوبی برای زندگیاش نبوده است. از بی اعتباریای که مهر طلاق روی پیشانیاش نشانده و از مادری که مسئولیت پسر بزرگش را به عهده گرفته بود و او شرمسار زحماتش است. خجالت میکشم. غربت پر از تنهایی است. ولی من انتخاب کرده بودم تنها باشم. در شهری دور از خانواده. دور از پدر و مادری که اگر میدانستند پسرکم روی تخت بیمارستان است برای همراهی من، به سویم پرواز میکردند. من انتخاب کرده بودم سختی ناخوشی ها و رنجها را تنهایی به دوش بکشم. و حالا وقت آن رسیده بود که تاوان بدهم. تاوان انتخاب. انتخابی که زمانی فکر میکردم چهاندازه دلایل محکمهپسندی برایش دارم. ولی حالا مدتهاست شک کردهام. کفههای ترازوی ارزشها و اعتبارهای این دنیا به طرز عجیبی برایم نامیزان شده است. شغل، جایگاه اجتماعی، امکانات، زمینه رشد و پیشرفت همه و همه در کفه پایین ترازو آمدهاند. اما کفه دیگر ترازو در بلندترین نقطه خود ایستاده است:
کفه دستهای پر مهر مادر…کفه آغوشهای همیشه باز پدر…کفه عشقهای بی مثل و مانند….کفه حمایتهای بی حد و بی چشمداشت.
چیزی توی دلم چنگ میاندازد:
نکند من با انتخابم تمام زندگی را باخته باشم؟
دیدگاهتان را بنویسید