جنگ و صلح
جنگ و صلح
به قلم مریم صفدری
«جنگ و صلح»
زنها فین بالا میکشیدند و اشک صورت را با گوشهی چادر پاک میکردند. آخر روضه بود و شیخ حسین مثل همیشه سر به آسمان، دستها را از هم باز کرده بود: «خدایا به مریضها شفا، به مستاجرها خانه، به بیبچهها، اولاد صالح عطا بفرما…خدایا ظهور امام زمان را نزدیکتر بفرما.» همانطور که به مامان تکیه داده بودم چشمانم را روی هم فشار دادم و در ملتمسانهترین حالت ممکن در دلم به خدا اصرار کردم: «نه! خدایا نه! من آدم خوبی نیستم و الان اگه امام زمان بیاد حتما گردن من رو هم با شمشیر میزنه. قول میدم که زودتر آدم خوبی بشم، نمازهامو بدون وضو نخونم. به مامان هم بگم کیف سبزم رو گم کردم، ولی خدایا تا اون موقع لطفا امام زمان نیاد»
اسمش ماریا بود، ماریا ابوحطب. چهار پنج ساله بود که اسراییل خانه و محلهشان را با شش موشک زد. مادر و چهار خواهر و برادرش شهید شدند. خودش چند ساعت زیر آوار ماند و خدا خواست که زنده بیرون بیاید ولی هیچ وقت آن دختر شاد و بازیگوش قبلی نشد. ماریا همیشه از پدر میپرسید کی به بهشت میرود تا دوباره بتواند مادرش را ببیند. ۱۴فوریه ۲۰۲۴ در کنار پدر به آرزویش رسید. وقتی رفت بهشت، هم سن بود زمانیکه آرزو میکردم فرصتی داشته باشم تا آدم خوبی شوم.
از آن موقعها بود که مرغ مامان یک پا داشت حتی اگر خود جبرییل نازل میشد و آیه میآورد! بوسیدن دست و اشک و زاری و واسطه کردن داداش و بابا هم فایده نداشت. مامان فکر میکرد اگر دختر شانزده سالهاش کلاس آموزش نظامی برود یعنی حتما قرار است شهید بشود؛ حتی اگر آن آموزش، باز و بسته کردن یک اسلحهی ژ سه عهد بوق باشد. پر بیراه نمیگفت. به قولم عمل کرده بودم. به جای رمانهای فهیمه رحیمی و م مودب پور، «سیر الی الله» ابطحی را می خواندم. بعدازظهرها وقتِ خوابِ مامان، میرفتم زیرزمین و مناجات التایبین را با اشک و آه میخواندم. با رفقا در اتاق بسیجِ مدرسه، با گونیهای پر شده از کاغذ امتحان، سنگر درست کرده بودیم. موقع درس خواندن چفیه میانداختم. هر کتابی که راجع به شهدا گیرم میآمد میخواندم. وصیتنامهی سیاسی الهیام را نوشته بودم. صبحهای جمعه زیر بالشتم را نگاه میکردم تا احیانا دعوتنامهی ظهور را جا نگذارم. فقط مانده بود دیدن آموزش نظامی که رضایت مامان سد راهش بود.
اسمش محاسن بود، محاسن الخطیب. از این بلاگرهای صورتی که اَخ و پیفشان میکنیم. از آنها که مارک گوشی و آیپدشان را تا ته حلقمان فرو میکنند. جنگ که شروع شد با تمام توان سعی کرد در دنیایی که به سرعت همه چیز در حال تبدیل به رنگ خاکستری و سیاه بود، صورتی بماند. همان صفحهی پر از عکس ماگ و قلبش را محل آموزش هموطنان کرد تا از خودشان بنویسند، از قصههایشان، از امیدها و آرزوها و خاطراتشان. تا بعد از شهادت فقط یک عدد نباشند. قصهی خودش را هم نوشت، همین که الان تو آن را میخوانی. هم سن و سال من بود وقتی من آرزوی شهادت داشتم و او آن را در آغوش کشید.
نسبت من با هشت سال دفاع مقدس به اندازهی ده درصد جانبازیِ دایی کوچیکه بود که از شانس، سربازیاش خورده بود به جنگ و دیگر هیچ!
ما آن سرِ ایران زندگی میکردیم و دریغ از یک صدای آژیر یا یک مارش نظامی که در حافظهی بچگی من مانده باشد. اما همهی اینها مانع نمیشد که من خودم را وسط تمام جنگهای آخرالزمانی نبینم. دانشجو شده بودم و کلهی پر از بوی قرمهسبزی باعث میشد ساعتها به جای خواندن «مکانیک مریون» و «کوانتوم گریفیتس» هری پاتر، چهار شگفت انگیز، مرد عنکبوتی، بتمن، ثور و هر کوفت و زهرماری که در آن آمریکاییها داد میزدند در آخر الزمان منجی دنیا ما هستیم را ببینم و البته پابه پای آنها من هم در دلم فریاد میزدم که اتفاقا ناجی دنیا «ما» هستیم.
«هبه قاضی زاغوت» فقط یک سال از من بزرگتر بود. در اردوگاه آوارگان البوریج به دنیا آمده بود؛ جایی که من هیچ تصوری از آن ندارم. بدون هیچ امکاناتی یک هنرمند نقاش شد. موضوع تمام نقاشیهایش یک چیز بود: «وطن» جایی که از آن رانده شده بود. زمانیکه من ادای قهرمانها را با لیوان چای در دست، جلوی صفحهی ۱۴ اینچی کامپیوتر درمیآوردم او واقعا یک قهرمان بود.
آدم خوبی باقی مانده بودم. همچنان با شدت و حدت، طلب شهادت میکردم. سال به سال وصیتنامهها را با لحن عارفانهتری بازنویسی میکردم. تا یک سال بعد از تولد دخترجان که موقع نو کردن وصیتنامه بود. تا آن زمان نوشتن وصیت نامه یک تفنن بود. تصور اشک، روی صورت پرصلابت همسر به خندهام میانداخت و در دلم یواشکی بین رفقای مجرد دنبال هوو برای آن دنیای خودم میگشتم.
مثل همیشه تکیه داده بودم به دیوار گلمنگلی اتاق دختر و با یک بسامد ثابت پاهایم را تکان میدادم. عادت کرده بودم که دخترجان را زمین نگذارم تا بیشتر بخوابد و بتوانم کتاب بخوانم، فیلم ببینم و بنویسم. کاغذ سفید کنارم بود و خودکار توی دستم. همیشه یک ضرب هر چه میخواستم روی کاغذ می
نوشتم. احتیاجی به چکنویس و پاکنویس نبود. اما اینبار کلمات نمیآمدند، به جایش اشک بود که میآمد: «اگه من نباشم کی حوصله داره شب تا صبح ساعتی یه بار بیدار بشه به تو شیر بده، بذارتت رو شونه، آروغت رو بگیره بعد به محض اینکه گذاشتت زمین دوباره بیدار بشی، نق بزنی و دوباره شیر و دوباره آروغ… اگه من نباشم کی دلش میاد دم به دقیقه پشتتو بو کنه که یه وقت پیپی نکرده باشی و متوجه نشم و پات بسوزه. کی تمام داروخانههای شهر رو دونه دونه زیر پا میذاره تا یه کرم پیدا کنه که به پوست قشنگت بسازه. کی تو یه قابلمه اندازهی کف دست روزی سه وعده صبحانه و نهار و شام با مواد تازه برات بپزه که غذای مقوی بخوری.»
تکیه دادم به دیوار. چشمهایم را روی هم فشار دادم. رویم نمیشد بلند بگویم اما توی دلم گفتم: «نه! خدایا نه! لطفا یه فاصله بده تا شهادت که دخترم بزرگ بشه…»
اسمش صیانه بود آرایشگر دربار فرعون. معتقد به خدا بود و تقیه میکرد. یک روز حین آرایش موهای دختر فرعون، شانه از دستش میافتد و موقع برداشتن بسم الله میگوید. دختر فرعون میفهمد و کار بالا میگیرد. فرعون از او میخواهد که ایمانش را به خدا پس بگیرد اما صیانه مقاومت میکند. کورهی مسی میآورند و بچههایش را از بزرگ به کوچک در آن میسوزانند. نوبت به نوزاد در بغل که میرسد تمام اطرافیان فرعون به حال این مادر گریه میکنند اما او استقامت میکند و با صبر بر ایمان، خودش هم شهید میشود.
دخترها دو تا شدند. باید مادر باشی تا بفهمی وقتی صدای خندهشان در خانه میپیچد چه شادی عمیقی را در قلبت احساس میکنی. باید مادر باشی تا بدانی شب وقتی عروسکها و کوسنها و کاسه بشقابهای اسباببازی را از کف خانه جمع میکنی چطور با تمام وجودت خدا را شکر میکنی به خاطر داشتنشان. باید مادر باشی تا در خواب هم بفهمی که پتو از روی بچهات کنار رفته و الان سردش میشود. باید مادر باشی تا بفهمی جای نیش یک پشه روی دست بچه میتواند چه اضطرابی را به تمام وجودت منتقل کند. باید مادر باشی تا نتوانی حتی یک تصویر از کودکان غزه را باز کنی. باید مادر باشی تا همان سه چهارتا عکسی را که اتفاقی دیدهای هر لحظه جلوی چشمانت باشند.
هنوز بعد از گذشت یک سال به آن تصویری فکر میکنم که دو تا بچه به دیوار بیمارستان تکیه داده و گریه میکردند و حتی کسی نبود بغلشان کند. هر وقت به موهای فرفری دخترم دست کشیدهام و بوسش کردهام تصویر آن پدر فلسطینی را جلوی چشمانم دیدهام که موهای فرفری دخترش خیلی مرتب شانه شده بود. من میدانم که چقدر زمان برده و چقدر قربان صدقهی دخترش رفته تا آرام آرام شانه را بین جعدهای آن موهای نازنین کشیده و مرتبشان کرده است و حالا آرزو میکند کاش فقط یکبار دیگر چشمهایش را باز میکرد و میگفت بابا.
یک شب خواب دیدم که از مدرسه برگشتهام و زلزله آمده و تمام مجتمع ما فروریخته است. همانطور که به سمت خانه میرفتم فکر میکردم آیا بچههای من در خانه بودهاند یا نه. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که از ترس بیدار شدم اما اضطرابش را همین حالا هم میتوانم حس کنم. میدانم چرا آن خواب را دیدم. روز قبل تصویر مادری را دیده بودم که کنار آوارههای خانهاش دنبال بچههایش میگشت. وقتیکه دخترجانم ناز میکند که کوکو سیبزمینی نمیخورم، ماکارونی بدون سس نمیخورم، باقالیهای برنج را جدا کن یاد فریادهای آن مادر میافتم که داد میزد بچهام گرسنه در بغلم شهید شد.
میترسم، از شما چه پنهان زیاد! از نبودن خودم در کنار دخترکانم، از زندگی بعد از شهادت دخترهایم که حتی لحظهای نمیتوانم تصورش کنم. اما از یک چیز مطمین هستم. اگر هیچکس جلوی این گرگ وحشی نایستد پنجههای خونچکانش روزی به آستانهی در خانهی من هم میرسد.
میترسم اما میدانم که «ان ربی معی سیهدین» حتی اگر روبه رویم دریای نیل باشد و پشتسرم سپاه فرعون. میترسم اما میدانم سهم من دویدن به سمت درها است حتی اگر زلیخا تمام آنها را هفت قفل زده باشد.
این ایام شب و روزم به هم دوخته شده است. تنها روزهایی در عمر چهل سالهام هست که آرزو میکنم شبانهروز بیشتر از بیست وچهار ساعت باشد. زندگیام را گذاشتهام روی سرعت دو ایکس. در حالیکه هندزفری در گوشم هست و با سرعت دو برابر صوت کلاس را گوش میکنم پیازها را در ماهیتابه هم میزنم و همزمان پای چپم را رو به عقب خم میکنم تا ورزش روزانه را هم انجام داده باشم. تمام زنگهای تفریح وقتی همکاران مشغول گپ و گفت هستند یا دیکته صحیح میکنم یا طرح درس فردا را آماده میکنم که در خانه کاری برای مدرسه نداشته باشم. راستش نمیخواهم جا بمانم. نمیخواهم از رویایی که تمام عمر با آن شبها را خوابیدهام جا بمانم. نمیخواهم بازیگر نقش سیاهی لشگر باشم و در حالیکه قهرمان دنیا دارد با بیشتر از توانش جهان را نجات میدهد من کسی باشم که دوربین در کمتر از یک ثانیه به عنوان یک بیننده در حا
شیهی خیابان نشانم میدهد و از من عبور میکند.
یحیی که آن تکه چوب بیمصرف را به سمت پیشرفتهترین سلاح روز دنیا پرتاب کرد به حجیت چیزهایی مثل موقعیت، امکانات و شرایط تیر خلاص زد.
اینروزها به چشمانم التماس میکنم که کمتر بهانهی خواب بگیرند. به کمر و زانوانم هشدار میدهم که اصلا وقتی برای دردگرفتن آنها ندارم. دلم میخواهد بشوم یحیی، بشوم معصومه کرباسه، بشوم کسی برای دوست و دشمن باارزش باشد، کسی که توان عملیاتی دشمن، صرف حذف کردنش بشود.
همکار بودیم و از قضا همشهری هم درآمدیم و صمیمی شدیم. او برای بچههای هشت ساله از حقوق کودک و قانونهای حمایتیاش میگفت و یادشان میداد پرندهی صلح را نقاشی کنند. من هم با بچهها روی موشکهای کاغذی، پرچم فلسطین میکشیدیم و به سمت اسراییل پرتاب میکردیم و بوسترهای باقیمانده را از سقف کلاس آویزان میکردیم. یک روز پیکسل روی کیفم توجهش را جلب کرد:
– چقدر خوبه این!
– بیا مال تو!
– پس پیکسل من هم مال تو!
من پرندهای که درون مشت گره کرده آواز رهاشدن میخواند را به او دادم و او پرندهی رها شده را که شاخهی زیتونی با خودش داشت به من داد…
دیدگاهتان را بنویسید