اینجا زنی سنگر گرفته
اینجا زنی سنگر گرفته
به قلم ریحانه صدیقیشفیعی
به گمانم اینبار خیلی زمان برده بود تا خانه را از نو بسازند. درست مثل سنگری در میدان جنگ. زن عقب ایستاده بود. نمای خانه را نگاه میکرد و قند توی دلش آب میشد. چهقدر شبیه به نخل و زیتون باغچه ورودی بود. میخواست خورشید را بیاورد توی خانه. نورش را. زندگیبخشیاش را. رنگش را پاشید روی آجرهای ورودی. بعد هم روی مبلها. روی گل کاری سالن. حتی آنجا که مبلها رنگ شب به خود گرفته بودند؛ کوسن نارنجی گذاشت. نارنجی خانه را زنده کرد. چقدر وقت گذاشته بود برای این چیدمان. اصلا انگار نه انگار که وسط میدان جنگ خانه ساخته. آن هم در جنوب نوار غزه. در دل خیابان ابن سینای رفح. یعنی چند بار زیر تیر اسرائیلی ها گذشته بود تا به بازار “الزاویه” برسد؟ چند بار با ابوطاها سر این رفت و آمدها بحثش شده بود؟ در کدام آمد و شدش لباس سفید راهراهی دخترک را خریده بود؟
زن حتی برای ورودی اتاقها هم برنامه ریخته بود با ماه و ستارههایی آویزان و درخشان. شاید میخواسته آهنگ آمدن هر فرد را برای لحظهای هم که شده زودتر بشنود. بعد نفس راحتی بکشد و الحمدللهیی بگوید. اصلا هر چیز را به قاعده سر جایش گذاشته بود. چه سنگری برای “یحیی” ساخته بود. انگار میخواسته آب توی دلش تکان نخورد. برایش توی هر اتاق مبلی گذاشته و یک تلویزیون. در هر دیواری پنجرهای. یک پنجره رو به خیابان که دشمن را در روز بهتر ببیند. شبها جانمازش را ببرد کنار پنجره اتاق پشتی. ماه و ستارههای درخشان آویز سقف را ببیند که چه طور تاریکی را شکافتهاند و دلخوش شود به ستارههای حماس. و بعد در گرگ و میش صبح برود کنار پنجره شمالی. آنجا زیر نور خورشید و ماه، نقشهی جدیدش را روی کاغذ بیاورد. و زمانی که بمب صهیونها بیافتد روی خانه، “سنوار” با آرنجی که با سیم بسته شده. با بدنی که جرعهجرعه خون از دست داده، وقتی سه روز گرسنگی کشیده، با زانویی شکسته بیاید روی مبل روبروی ورودی بنشیند. چه کسی به دل زن انداخته بود یک مبل آنجا روبروی در بگذارد. تا برای آخرین بار تکیهگاه تن خستهی “سنوار” شود. شاید آنجا نفسی تازه کند. تا پهپاد اسرائیلی از همان در بیاید تو و با دوربینش تاریخ را تکان بدهد.
خبر آمده بود که جنوب را تخلیه کنید. چند دست لباس برداشتند و آخرین نگاهشان را به خانه انداختند. خودشان را به خدا سپردند و خانه را به امان خدا. طاها آخرین فیلمش را از خانه گرفت و سوار بر سرنوشت شدند و رفتند.
حالا زن سنگرش را عوض کرده. توی یک چادر پوسیده در خانیونس. صبح به صبح بیدار میشود. شالش را روی سرش میچرخاند. محکمش میکند. چروک عبایش را از هم باز میکند. میرود تا اول اردوگاه. دنبال آب و غذا. هوا هنوز کاملا روشن نشده. با تکه نانی برمیگردد. گِل خشک شدهی صندل طاها را میتکاند. انگشتهایش را میان موهای وز شدهی دخترش میکشد. کمی صاف میشود. ابوطاها را میفرستد درِ چادرِ همسایه تا زخمِ پایِ تیرخوردهی ابومحمد را تمیز کند. طاها میرود سنگ جمع کند. زن درز پوسیده چادر را میدوزد تا خنجر نور نسوزاندشان. طاها با سرعت برمیگردد. ” یا امّی استشهد یحیی سنوار فی بیتنا”. غوغایی در خانیونس به پا شده. اشرف ابوطاها سر میرسد. گوشی را از پسرش میگیرد. همگی با هم فیلم را نگاه میکنند. مینشینند و دوباره نگاه میکنند. بر پیشانی میکوبند و دوباره نگاه میکنند. اشکهایشان را پاک میکنند و دوباره نگاه میکنند. “یحیی” چوب را پرت میکند سمت پهپاد. زن بغضش را رها میکند: “اطهر و اشرف کنبه و کرسی فی العالم کله فی بیتنا”. دستهایشان لرزان است و ارادههایشان محکم. دنبال چوب زندگیشان میگردند. مرد فریاد میزند “یزیدنا فخرا ان تستشهد فی منزلنا”. زن اشکش را پاک میکند: “فداک بیتنا و ارواحنا و کل ما نملک”. زن نقشهی سنگر بعدیشان را میکشد در حالی که در گوشهگوشهاش آذوقهای پنهان کرده.
دیدگاهتان را بنویسید