روایت «نشانی»
محمود دولت آبادی در کتاب کلیدرش از زبان یکی از شخصیت ها میگوید : مثل ابن است که از هر چیز دنیا ، یک شکل خاصش ، در یک موقع معین ،در خاطر آدم می ماند و در مغزش حک میشود. تو شاید آفتاب را هر روز ببینی و زیاد هم ببینی ، اما فقط رنگ خاصی از آن را در ذهنت داری که تا اسم آفتاب را میشنوی ، همان شکل و همان حالت در خاطرت زنده میشود. مثلاً بعضی ها آفتاب را با تشنگی می شناسند و بعضی ها با سرما و من آفتاب را با پف چشمان بی بی می شناسم….
من اگر بخواهم در زندگی شخصی خودم ، مصداقی برای این جملات ناب کلیدر پیدا کنم ، آن یک چیز همان نمایشگاه کتاب تهران است.این روزها سی و پنجمین دوره آن در حال برگزاری است و من اما آن را با اردیبهشت ماه ۱۳۸۲.و آن اولین تجربه نمایشگاه کتاب تهرانم می شناسم . انگار که نمایشگاه های قبل از آن ، هیچ موقع برایم جلوه و نمود و گیرایی نداشته اند و بعد از آن هم شور و هیجان هیچکدام به پای آن سال نرسیده است.
آن سال نمایشگاه در محل برگزاری نمایشگاه دایمی تهران دایر بود و شانزدهمین دوره اش را میگذراند. من اراک بودم و با نامزد تازه عقد کرده ام در تهران ، آنجا را برای دیدار قرار گذاشته بودم. ان روز ، آن دیدار تازه کردنها ، دست در دست دست هم پیادهروی کردنها و غرفه ها را گشتنها ، خرید کردنها و اظهارنظر کردنها ، خوش و بش کردنها و از زندگی آینده گفتن ها ، همه و همه شان هم فال بود و هم تماشا!! تا از اتوبوس دانشگاه پیاده شوم و بعد از چند ساعت دوباره به آن برگردم ، هیجان و هیاهویی از یاد نرفتنی و تکرار نشدنی را تحربه کردم. من هنوز هم کتاب حیدر بابای شهریار را به یاد آن سال و آن روز و آن ساعتها به دست میگیرم. من هنوز هم مزه کیک و آبمیوه هایم را با مزه ناب کیک و آب میوه آن موقعها می سنجم.!! . آن روز من دست در دست همسر ، غرفه ها را تک به تک گشتیم ، کتابها را ورق زدیم و از هر کدام چند جمله ای را خواندیم. یادم می آید که لحظه های اخر آرزو کردم که کاش چیزی شبیه آهنربا ، اما کتاب ربا با خودم داشتم و تمام آن کتابها را با خودم میبردم. شاید فکر میکردم که سالهای بعد ، که یقیناً دیگر وعده و وعید دیداری پر کشش در کار نیست ، شوق و انگیزه بازدید از نمایشگاه هم برایم رنگ خواهد باخت، قدم زدن و نفس کشیدن در فضای آن ، برایم تبدیل به مشتی خاطره خواهد شد. امام گمان هم نکرده بودم که آن غرفه ها ، آن قفسه ها ، آن کتابها هم تکه هایی از وجود من را شبیه آهنربا ربوده و برای همیشه آنجا نگه خواهند داشت.. یک جور هایی من را گرفتار و دامنگیر خود خواهند کرد. و الا که چطور ممکن است منی که تا چند دوره ، نسبت به ان مکان و نام و هیاهویش کم تفاوت بوده ام ، حالا هر سال برای امدنش ، روزهای اردیبهشت را شمارش معکوس کنم ؟ پای صفحه های مجازی و برنامه های تلویزیونی ، تا نامی از آنجا بیاید، قلبم برایش گرومپ گرومپ بتپد و در هوایش به پرواز درآید ،حتی اگر آنجا محازی شده باشد!!
به قلم اکرم جعفرآبادی
دیدگاهتان را بنویسید