من باید بروم نمایشگاه…
از آخرین باری که نمایشگاه کتاب رفتم سال ها میگذرد. یادم است با کلی دبدبه و کبکبه در شهر آفتاب برگزار شده بود. اصلا حال و هوای مصلی را نداشت؛ مخصوصا آن دکّههای دستشویی شلوغ و مزخرفش. امان از آن ظل آفتابش؛ بی دلیل نبود نامش شهر آفتاب شده بود. چرا اینقدر دوووور بود؟ چرا مخم را زده بودند که باید آقای قالیباف را تحسین کنم به خاطرش؛ واقعا چرا؟ یادم است کلِ آن مسیر طولانیِ برگشت را به امید خالی شدن صندلی مترو تا آخر ایستاده بودم. بعد از آن دیگر کرونا شد و چند سال از نمایشگاه مجازی خرید میکردم، بدون اینکه ذره ای پایم درد بگیرد و بخواهم بگردم دنبال ناشرها، یا حتی تشنه ام شود؛ یا دنبال سایه بگردم؛ یا در صف، پُر و خالی شدنِ وَن ها را بشمارم. کتاب ها با پای خودشان آمدند پیشم؛ وای که چقدر چسبید و چقدر راحت بود خرید.
نمایشگاه کتاب همیشه یک رویداد سالانه مهم بوده برایم، شاید هم میخواستم وانمود کنم که مهم است؛ همه که بن تخفیف نداشتند که باطل شود؛ حتما مهم بود که عده ای از شهرستان برایش برنامه میریختند که بیایند. بی پول ترهایشان، اگر کس و کاری هم تهران نداشتند در چادر و ماشین اتراق میکردند. پولدارترها خیلی شیک یکی دو ساعته با هواپیما میآمدند و ساکشان را پر میکردند از کتاب و باز یکی دو ساعته برمیگشتند شهرشان. شاید هم اصلا کتابی نمیخریدند؛ میآمدند تا دختری را برای اولین بار در یک جای مهم موجّه فقط ببیند؛ غذایی بزنند و بروند برای شروعِ چند ماه آشنایی.
بوق و کُرنای شهر آفتاب خوابید، کرونا شکست خورد و حالا نمایشگاه مجازی دست در گردنِ نمایشگاه واقعی زیر باران های بهاری قدم میزند. راستش من، هردویشان را دوست دارم، حتی غُرهای اولی و کرِختیهای دومی را. این روزها و شب ها فضای مجازی، پر شده از عکسهای نمایشگاه کتاب، نشست ها و جشن امضاها. من هم احساس میکنم باید بروم؛ نه اینکه جوگیر شده باشم؛ نه. شاید کتابی دارد صدایم میکند. من دیگر آن آدم قبل نیستم که بین سررسید و تعبیر خواب و چهار کتاب معروف بخواهم چشم بچرخوانم. من دیگر دنبال سوخت نشدن بن خریدم نیستم؛ یک بُنِ خرید لازمِ اساسی ام. فهمیده ام که کتاب میتواند من را مثل یک موشک، پر از انرژی کند و 4 شب پشت سر هم نخوابم. می تواند نظرم را نسبت به کشورم تغییر دهد. مرا غرق کند بین کلماتش و بروم بهشت نفسی تازه کنم. مرا ببرد جنگ بدون اینکه جنگ را دیده باشم؛ حتی سوار آن وانت خاکی کند در جاده؛ ببرد نیروگاه هسته ای؛ پر از شوقم کند که ایرانی ام؛ میتواند وسط راه ولم کند؛ بی خیالم شود. من باید بروم نمایشگاه، از نویسندهِ آن کتاب بپرسم که چرا کتابش تا آخر نکشید نگاهم را. باید بروم کتاب هایی که مجازی خواندهام را بغل کنم و درِ گوششان بگویم چرا اینقدر گِرانید؟ اگر چشم هایم ضعیف شود مقصر شما جذابهائید. باید بروم حداقل یک چشمک بزنم بهشان.
من باید بروم به آن ناشر بگویم چرا به قطع درختان طبیعت فکر نمیکنی. بروم لابلای غرفهها قدم بزنم، فکر کنم به رسالتها. به اینکه اگر روزی کتابم چاپ شد و میدانم که ضعیف است، حاضرم از ضعف هایش هم دم بزنم؟ باید فکر کنم که اصلا بنویسم یا نه؟ اگر نوشتم، بدهم چاپ یا نه؟ اگر دادم تبلیغ هم کنم یا صدایش را در نیاورم؟ باید بروم یک قوطی آب معدنی خالی کنم روی سرم؛ فکرهایم را بشویم؛ بشینم کنار حوض و باد بهاری بخورد به سرم؛ بشینم همان جا بنویسم و بین کلماتم خودم را پیدا کنم. من امسال باید بروم نمایشگاه.
به قلم حمیده کاظمی
دیدگاهتان را بنویسید