«قصهی رودروایسی با فروشندگان رزمنده»
مرد یک نگاه به چادر مشکی میکند، یک نگاه به لباسهای زرشکیام و یک نگاه هم به میلک شیک نوتلایی که نی صورتی رنگ دارد. هضمش سخت است کسی با این قد و قواره و با آن پوشش زرد عینکش ادعای راوی جنگ کند ولی خب همین است که هست!
– این چنده؟
اسم کتاب را میپرسد و میگوید: “یه جلد دوم هم داره، بیارم براتون؟”
پول ندارم اما کسر لاتی است بگویم نمیخواهم. خودم را مشغول خواندن خلاصهی کتاب نشان میدهم و در ذهن درصد تخفیف را از قیمت کم میکنم. روی تابلو نوشته «۲۵ درصد تخفیف هدیهی روز دختر» اما میگویند ۵ درصد اضافهتر هم میدهند.
مرد دیگری از آن طرف غرفه کتابی از قفسهها برمیدارد و میآورد مقابلم، میگذارد روی میز: “این هم خاطرات اسارت یک خانم هست که از اول جنگ، پیشنهاد میکنم به جای اون دوتا این رو بگیرین… ”
میگویم: “مثل خانم معصومه آباد؟”
با ذوق تأیید میکند. روی پیشانیام چیزی نوشته حتما یا که چشمهایم داد میزند کتابخوار هستم. انتخاب سخت است و نه گفتن به یکی از کتابها سختتر.
کل ته ماندهی کارتم ۱۰۰ تومان است. هم خدا را میخواهم و هم سه تا خرمای درشت. زنگ میزنم به مادرجان و میگویم دستی برساند.
یک کتاب دیگر هم معرفی میکنند: “این خاطرات یه ژنرال عراقیه که تمام عملیاتها رو از زاویهی رژیم بعث روایت کرده…”
تعداد خرماها افزایش مییابد. کلاهم را دست به دست میکنم تا در تصمیمگیری و قضاوت دستگیرم شود. عقل معاش میگوید برای امروز بس است اما منطق دل راه نمیدهد از این غرفه دست خالی بروم.
مادرجان به جای دست یک آغوش تمام میرساند. هر پنج کتاب را میگذارم روی میز. صندوقدار کمی در بهت میرود و بعد میگوید: “خانم مبلغش زیاد میشه ها، توی رو در وایسی گیر نکنین یه وقت!”
دقیقا روی در ایستادهام که دارم چند کیلو به بار همراهم اضافه میکنم. تأیید میکنم که تمام کتابها را میخواهم. تا حساب کند و من چند هورت دیگر میلک شیک هورت بکشم دو کتاب دیگر هم میآورند: “این هم هدیهی ما به شما، یکی رو انتخاب کنین بهتون رایگان میدیم.”
دست و دلباز هستند و جانباز. احتمالا جای دختر یا حتی نوهشان محسوب میشوم. مرد میگوید: “چون که گفتین راوی هستین، این دوتا روایتهای طنز دارن به کارتون میان.”
عنوان یکی نوشته «موقعیت ننه» و خواندنش گوشههای لبم را بالا میکشاند. همان را برمیدارم. رزمندههای دیروز و کتابفروشهای امروز سرحال آمدهاند. کتابها را برایم توی کیسهی پلاستیکی میچینند و بدرقهام میکنند.
باران کف حیاط را روشن کرده، هوا دلبر شده، جیبم خالی و دستهایم پر گشته… کمی از این دست به آن دست میکنم تا انگشتم آزاد شود. صدای بلندی میآید. یک لحظه احساس میکنم کیسه توی دستم کج شده. پایین را نگاه میکنم و سوراخ که هیچ، یک پارگی تمام عیار نصیبم شده است.
باز جای شکرش باقی است از پلهها پرتاب نشدم و کتابهایم زمین نریختهاند. شلوار جینم هم سالم مانده. راستی، امروز که شلوار جین نپوشیده بودم!
به یاد شلوار جین دختری که در خاک شلمچه فنا شد!
به قلم فاطمه فشکی
2 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
خیلی شیرین و موجز و دوست داشتنی و اصن دلم خواست
منون از حسن توجه شما دوست عزیز