روایتی از روز عید فطر
صبحهای عید فطر همیشه برایم خاطرهانگیز است. بچه که بودیم با خوشحالی از خواب بیدار میشدیم. دست و صورتمان را میشستیم. به همدیگر تبریک میگفتیم. مادر به همه شکلات میداد: عیدتون رو شیرین شروع کنید. آماده میشدیم برای رفتن به نماز عید فطر.مادر بستهی شکلات را که در کیفشش گذاشته بود نشانمان میداد: بچهها وقتی رسیدیم اینها را قبل نماز بین مردم پخش کنید.از خانه تا مصلای شهر حدود 20 دقیقه پیاده راه بود. هنوز هوا گرگ و میش بود که میزدیم به راه. چقدر همین پیاده رفتن لذتبخش بود. بخصوص وقتی همسایه و آشنایی را در راه میدیدیم. میایستادیم به سلام و علیک و تبریک عید. به مصلا که میرسیدیم آقایون سمت راست میرفتند. خانمها هم قسمت بانوان. زیر انداز کوچکی را که برده بودیم پهن میکردیم. مادر و من، چادر نمازهایمان را میپوشیدیم. مادر مینشست. من و برادرم شکلاتها را میبردیم پخش میکردیم. صدای الله اکبر با آن صوت خاص که بلند میشد، زود پیش مادر برمیگشتیم. ماه رمضانِ آن سال، خرداد ماه بود. موقع برگشت به خانه، از گرما هلاک شدیم. هوا گرم و شرجی بود. به خانه که رسیدیم من و برادرم پریدیم جلوی کولر. سرمان را جلوی آن چرخاندیم تا باد به همه جای آن بخورد. مادر با همان لبخند همیشگی وارد اتاق شد: حالا که خنکت شده میای بریم بازار؟ سمت مادر چرخیدم و گفتم: بازار؟ مادر صورتم را بوسید و گفت: آره عزیزم. آفرین دخترم، امسال که مکلف شدی همهی روزههایت رو گرفتی. میخوام ببرمت بازار هرچی دلت میخواد برات هدیه بخرم. با ذوق مادر را محکم بغل کردم و هورا کشیدم . بنظرم برادرم در دلش آرزو کرد کاش او هم به سن تکلیف رسیده بود. به بازار رفتیم. روسری زیبایی انتخاب کردم و خریدم. این همه روسری در این سالها دیدم ولی هنوز هیچ روسری به آن زیبایی دیگر ندیدم. مادر برای برادرم هم هدیه خرید. بنظرم مادر هم فهمید که چقدر او دلش خواسته کاش به سن تکلیف رسیده بود.
سیده اعظم الشریعه موسوی
1 دیدگاه
اولین کسی باشید که در مورد این مطلب اظهار نظر می کند.
🥰 خدا قوت