نقد داستان کوتاه «سید مجرب»
داستان کوتاه «سید مجرب»
به قلم سمیه شاکریان
دلم نمیآمد نوزادم شیر کسی را بخورد یا شیر خشک توی حلقش بریزم. با قاشق چای خوری، آب قند میریختم توی دهانش و با نوک انگشتهایم اشکهایی را که از کنار چشمهایم شره کرده بود، پاک میکردم. بچهام ساکت بود. گریه نمیکرد. میخوابید. فقط میخوابید . نمیدانم درک بالایی داشت یا گرسنگی و تشنگی بی حالش کرده بود. همسایههایم میگفتند یک سید مجربی توی دل قبرستان ابن بابویه خوابیده که خوب حاجت میدهد. میگفتند بچه را ببر سر قبر او. سرش را بشوی و حاجت بخواه.آنها میگفتند برو و من محکم میگفتم: نه!. حیران مانده بودند. خودم هم حیران بودم. اعتقادی به این حرفها نداشتم. همیشه سادات برایم محترم بوده اند اما نمیفهمیدم چرا باید جایی بروم که صاحبش را نمیشناسم و باز همه میگفتند اگر اعتقاد نداشته باشی نمیشود.
چشم میانداختم توی خانه و جای خالی بابای محسن را میجوریدم.از روزی که همسرم را در ببمارستان بستریاش کرده بودیم 10 روزی میگذشت. سرطان، خونش را مکیده بود. پسرک 8 روزهمان را بردم که ببیندش. بچه را بغل کرد . اسمش را گذاشت محسن. این اولین و آخرین دیدارشان بود. فردای همان روز داشتیم مراسم کفن و دفنش را تدارک میدیدیم. رگهای سینه ام خشیدند. انگار که تمام شیرهای توی بدنم بشوند گریه و از چشمهایم بزنند بیرون. محسن را بغل که میکردم و زیر سینهام میگذاشتم سرش را میچرخاند. او شیرِ گریه نمیخواست. من هم شیری نداشتم. محسنم تشنه و گرسنه مانده بود. دست میکشیدم روی موهای تنک پسرکم و التماسش میکردم که لااقل گریهای کند و درد بی باباییاش را مثل من خالی کند. یا حداقل سر نچرخاند و توی آغوشم آرام بگیرد، بلکه شیرم رگ کند. اما همکاری نمیکرد. همانطور آرام و بی صدا میماند و چشم میدوخت به فرشته های گوشه و کنار سقف خانه. نگرانش شدم. شاید محسنم مریض بود. شاید اصلا نمیتوانست شیر بخورد. فکر میکردم اگر گریه کند بغض توی گلویش بیرون میآید و راه شیر خوردنش باز میشود. اما نه. از من اصرار بود و از او انکار. بچه ام مثل بقیه نوزادها بوی شیر نمیداد. عطر محبوب عالم را از من دریغ کرده بود. با بابایش دست به یکی کرده بودند انگار. او برود و من را تنها بگذارد و من بمانم و شیرخواره ای بدون شیر. از صبح تا شب، کارم شده بود رفتن به مطب این دکتر و آن دکتر. شبها که هلاک و زار بر میگشتم خانه باز هم زنهای همسایه و فامیل دوره ام میکردند که برو سراغ سید. بچه وزن کم کرده بود. دست و پایش نای تکان خوردن نداشت و من شده بودم مادری ظالم . انگار نه انگار که دیو افسردگی زایمان با فرشته مرگ دست به یکی کرده و زمینم زده بودند. داشتم سُر میخوردم توی همان قبرستانی که آدرسش را داده بودند. دلم نمیخواست اما. سد محکمی بین من و آن قبرستان بود. فکر میکردم که آیا تا حالا به چه کسانی رو انداخته بودم و آنها جوابم کرده بودند؟ مادرم، خواهرم، برادرهایم؟ هر کس در حد توانش دلم را به دست آورده بود. اما یک وقتهایی هم شده بود که دل شکسته شده بودم و میدانستم همین ها برایم ذخیره خواهند شد. یک روزی به کارم میآیند. اما کی؟ نمیدانستم. حالا هم همه داشتند تلاششان را میکردند. فامیل و در و همسایه و دکترها و لی هیچدامشان بلد نبودند رویم را زمین نیندازند. جواب همهشان بی معنی بود. بی جوابی در من رخنه کرده بود و عمیق تر میشد.
صبح جمعه بود. نمیدانم چند ساعت از آخرین باری که خوابیده بودم میگذشت. میخواستم ردی از همسرم پیدا کنم و تا میتوانم به جان آن ردها غر بزنم. گریه دیگر جوابگویم نبود. چهار زانو نشستم جلوی کمد لباسهایش. محسن را توی گودی زانوهایم گذاشتم.آلبوم عکسهای عروسیمان را بیرون کشیدم و دانه دانه عکسها را ورق زدم. شروع کردم به ناله و شکایت. محسن را نوازش میکردم. به بابایش التماس میکردم و قسمش میدادم. دوباره دست بردم توی کمد. بی هدف. نمیدانستم باید دنبال چه چیزی بگردم. اما میگشتم. توی جعبه کفش همسرم دست بردم. کفشی تویش نبود. اما دستم به یک جعبه کوچک مخمل سورمه ای خورد. کشیدمش بیرون. بازش کردم. بوی یاس رفت توی بینیام. اشک هایم روی صورتم خشک شد. انگار که یکهو شیر آب را ببندند. توی جعبه پر بود از گل های یاس خشک شده ، یک سرویس طلا و یک نامه از طرف همسرم. نوشته بود: “روزت مبارک بانو . میدانم که مامان خوبی میشوی، حتی اگر من نباشم.” عادت داشت غافلگیرم کند. اصلا یادم نبود روز مادر است. همه چیز از یادم رفته بود. حتی عشقمان دست گذاشتم روی یاسها و یاد سیدی افتادم که حتما جوابم را میداد. دستم از قبرستان بقیع کوتاه بود اما شنیده بودم به عارفی بعد از چله نشینی برای پیدا کردن قبر بانو ، حرم حضرت معصومه را نشان داده بودند. شال و کلاه کردم و ماشین گرفتم برای قم. باید کاری میکردم. دنبال اصل ماجرا میرفتم . باید از مادر واقعی ام کمک میخواستم. محسن توی ماشین خواب بود. سرش را برده بود توی آغوشم و آرام نفس میکشید. نفسهایش شماره میانداخت. انگار داشت ذکر میگفت. تمام راه را با خودم حرف میزدم. با خودم که نه، با مادر سادات. با بانوی عالم ها. دکمه صلوات شمارم را میفشردم و توی گوش محسن میخواندم: یا فاطمه !رسیدم به حرم. پایم میلرزید. چرا انقدر دیر آمده بودم؟ چرا تعلل کرده بودم؟ از خودم و خانم خجالت میکشیدم. سرم را پایین انداختم و دست گذاشتم روی سینه ام. تولد مادر را تبریک گفتم و محسنم را نذر بانو کردم. به محسنش قسم دادم. نشستم مقابل ضریح. کلهگی چادرم را کشیدم روی صورتم و محسن را زیر سینه گذاشتم.اینبار سر نچرخاند. آرام و مطیع دهان باز کرد و مک زد. شیرم رگ کرد. صدای قورت قورت شیر را توی گلوی محسن شنیدم. اشک و خنده ام رفت توی هم. شانه هایم تکان میخورد. رقص سما میکردم انگار. بوی یاس توی بینی ام پیچید. گونه های محسنم سرخ شد. خون رفت توی بدنم و یک جان به جانهایم اضافه شد.
یادداشتی بر داستان سید مجرب
«داستانی که نیاز به یک شخصیت کمککننده داشت»
به قلم الهام اشرفی
راوی زنی است که تازه زایمان کرده است و نوزاد پسرش نمیتواند شیر خود مادر را بمکد. زن به تازگی شوهرش، بابای نوزادش را از دست داده، به علت بیماری سرطان و مادر افسردۀ عزادار و نوزاد ضعیف و بدقلق اوضاع ناراحتکنندهای را به وجود آورده است. زن که بنا به شرایط غمگین و غریزۀ مادریاش دلش میخواهد حتماً نوزاد شیر خودش را بخورد مستأصل مانده. اطرافیان به او پیشنهاد میکنند که بر سر مزار سید مجربی در ابن بابویه برود و از او حاجت بخواهد. زن راضی به سر نهادن به این خرافه نمیشود که در حالتی بسیار تصادفی و همچون سریال «شاید برای شما هم اتفاق بیفتد»! بستهای را میبیند که همسرش از قبل برای او تدارک دیده بوده است. بسته حاوی نامهای از طرف همسر و سرویس طلا است؛ نامهای که تردیدهای زن را به گونهای معجزهآسا پایان میبخشد.
در یادداشتهایم در مورد کتابها و داستانها عادت به خلاصهگویی و بهاصطلاح اسپویل کردن خط داستان ندارم، اما در این مورد بهتر دیدم این کار را انجام بدهم. توسل نویسنده به ایجاد تصادف و یا پیدا کردن یک نامه و یک بستۀ کادو، آن هم کادویی گرانقیمت، برای پایان بخشیدن به طرح قصه و به نوعی به سرانجام رساندن طرح برای چفت و بست کردن علت و معلولهای داستانی کار چندان بجایی نیست.
ما نمیدانیم مرد دقیقاً چه پروسهای را طی کرده است در روند بیماریاش. اینکه اشاره کنیم فقط سرطان، خیلی مبهم است. بالاخره زن به عنوان راوی اول شخص لابد مدتی درگیر بیماری همسرش و تهیۀ دارو و دوا و پزشکان و رفت و آمدهای بیمارستانی همسرش بوده که راوی به هیچیک حتی اشارهای نمیکند. ما حتی نمیدانیم سرطان مرد از چه نوعی بوده است. اشارۀ مبهم به یک نوع سرطان، آن هم در زمانهای که بیشتر خوانندهها به مدد وفور رسانهها، آمار و اطلاعات علمی پزشکی فراوانی دارند، کاری حرفهای در یک داستان نیست. این توصیفها و اشارههای احتمالی میتوانست کمک کند به شخصیتپردازی مرد. اینگونه شاید آن قسمت از طرح نویسنده که مربوط به نامه و سرویس طلا میشد قابل درک کردن بود، البته درک کردن ترکیب درستی نیست، قابل پذیرشتر بود.
زن داستان تنها است. هیچ شخصیت دیگری در داستان حضور ندارد. ما به طور مبهمی میدانیم دیگرانی هستند که رفتن بر سر مزار سید مجرب را به او پیشنهاد میدهند، اما نمیدانیم این دیگران همسایهها هستند، یا فامیل و یا دوست زن. وجود یک شخصیت دیگر میتوانست به خیلی از کمبودهای پیرنگ در داستان کمک کند. اگر شخص دیگری، مثل مادر، خواهر، دوست، همسایه، صاحبخانه و یا هر کسی در کنار راوی حضور داشت، حضوری مشخص و با تکیه بر اصول شخصیتپردازی، خیلی از رنجهای زن، مثلاً شیر نخوردن نوزاد بیشتر درک میشد. آن شخص دیگر میتوانست در دیالوگهایی خاطراتی از همسر زن ارائه کند و اینگونه تا حدودی شخصیتپردازی و حتی پروسۀ درمانی مرد و نیز پروسۀ زایمان زن و روزهایی که زن تازه شوهرش را از دست داده بوده و نوزاد بیقرار و گرسنه بوده بیشتر تصویر میشد در داستان.
حضور یک شخصیت دیگر حتی میتوانست روند رفت و آمد و تصمیم نهایی زن مبنی بر رفتن به قم، آن هم با نوزادی گرسنه، را بهتر فراهم کند.
زن راوی داستان بی اینکه بدانیم چگونه، سر از قم و مزار حضرت معصومه درمیآورد. در صورتی که از وظایف نظرگاه اول شخص مفرد یا همان من راوی این است که همانطور که تکتک احساسات درونیاش را نسبت به نوزاد و شوهر مردهاش شرح میدهد به شرح چگونگی رفت و آمدها، بیقراریهای نوزاد گرسنه، شرح آب و هوا و غیره بپردازد. به هر حال همهمان به عنوان یک مادر میدانیم حمل و نقل یک نوزاد گرسنه که احتمالاً بسیار گریه میکند، آن هم با وجود یک زن تازه زایمان کرده شرایط سختی است که ما به عنوان خواننده هیچیک از این شرایط را در داستان درک نکردیم.
خواندن هر داستان قرار است به ما حضور در یک شرایط را ارائه دهد. ما به جهان داستانها و کتابها پا میگذاریم تا همراه شخصیتها داستانی نو را تجربه کنیم، بخندیم، گریه کنیم، غصه بخوریم، هیجانزده بشویم و هر حس دیگری را که تا به حال تجربه نکردهایم تجربه کنیم. داستان سید مجرب به لحاظ طرح قصۀ مادرانهاش و نقطۀ عطف مادرانهاش، شیر نخوردن نوزاد، میتوانست دل هر خوانندهای را با زن راوی داستان همراه کند. پیشنهادم به عنوان یک منتقد برای نویسنده این است که نویسنده برای ایجاد این همراهی دست به بازنویسی داستان بزند. نویسنده در پرداختی دوباره میتواند دل هر مادری را با مادر توی داستان همراه کند. میتواند با ایجاد دیالوگهایی بین راوی و شخصیتی دیگر، بهتر و عمیقتر درماندگی و استیصال مادرانهاش را شرح دهد.
دیدگاهتان را بنویسید