نقد داستان کوتاه «کاملا معمولی…»
داستان کوتاه «کاملا معمولی…»
به قلم آسیه کلایی
کلید را توی قفل در چرخاند. پرده را کنار زد و رفت توی مغازه. نشست پشت دخل. دیشب قبل از رفتن، همه جا را مرتب کرده بود. شومیز ها روی رگال فلزی نقره ای، جوراب و لباس زیرها توی ویترینِ جلوی فروشنده که کشوهای زیرش دخل به حساب می آمد، چیده شده بودند. روسری های ساده و گلگلی توی قفسه ها، روی دیوار خودنمایی می کردند. کاغذِ ورود آقایان ممنوعِ جلوی در، مغازه ی مریم را تبدیل کرده بود به جای دنجی برای خرید زن های محل.
صبح حدود ساعت نه مغازه را باز می کرد و معمولا یک سره تا غروب می ماند. فاصله اش تا خانه زیاد نبود. ولی ترجیح می داد نرود خانه. نماز ظهرش را توی مسجدِ نزدیک می خواند و با یک لیوان چای فلاسکی و بیسکویت های سوپری سرِ پاساژ، سَر و ته ناهارش را به هم می رساند.
پنج سال می گذشت از روزی که پدر به مریمِ بیست و سه ساله اعتماد کرد و وامی که بعد از مدتها مدیرکارخانه با آن موافقت کرده بود را به دستِ به قول خودش یک الف بچه داد. مریم مغازه ی ارزان ته پاساژ را کرایه کرد و دل به کار داد. پنج سالِ تمام با سختی های بازار جنگید. روزهای زیادی سرش را می گذاشت رو میز و صدای هق هقش مغازه را پر می کرد. ولی دوباره ادامه می داد. شبانه روز توی مغازه، لباس دستِ مردم می داد و با پولش جنس جدید می آورد و سودش را خرج خانه می کرد.کارش گرفت و وضع خانواده شان تکان خورده بود.
الهه و سمیرا دیگر توی کارگاه خیاطی کار نمی کردند و به لطف خواهر کوچکترشان با یک جهیزیه ی نسبتا خوب رفته بودند سر خانه زندگی خودشان. با حقوق کارگری پدرکرایه خانه را می دادند. اما این خانه با قبلی ها کمی فرق داشت، در و دیوارش سالم بود و مادر بجای اینکه ظرف هایش را بچیند توی سوله ی کوچک پشت یک پرده ی پارچه ای، می گذاشتشان توی کابینت. چال روی لپ های مادر توی خانه ی جدید بیشتر خودش را نشان می داد. فرشته هم برای خودش یک دختر بیست و چهارساله ی خوش بَرو رو شده بود که توی یک فروشگاه زنجیره ای کار می کرد وخرج خودش را می داد. گاهی ظهرها به جای اینکه برود خانه می آمد پیش مریم، زیر انداز بته جقه ی کرم قهوه ای را می انداختند ته مغازه، همانجا چای بیسکویتشان را می خوردند و نمازشان را می خواندند.
ظهر روز دوشنبه زهره پرده را کنار زد و آمد تو: ” مریم، بچه های مسجد مراسم گرفتن، نمیای بریم؟”
نگاهی به صورت دوست دوران دبیرستانش، که خانوادگی پای ثابت برنامه های مسجد بودند انداخت. بعد از کمی مکث که انگار فرصتی بود برای فکر کردن، گفت: “چند تا مشتری گفتن این ساعت میان. باید بمونم کار مردمو راه بندازم.”
زهره رفت و چند دقیقه بعد صدای مجری برنامه توی مغازه می آمد. صدای مردانه ی ضخیم ولی جوان که دکلمه می خواند: ” خوشا به حال آنان که همسایه ی مهربانی بی پایان خدایند….”
مریم سال ها بود که دیگر به اینکه از چه صدایی خوشش می آید یا چه غذایی را دوست دارد یا از چه کتابی لذت می برد فکر نمی کرد. حق فکر کردن به این ها را از خودش گرفته بود. تمام فکرش، کار کردن توی مغازه و کمک به خانواده بود. ولی حالا بعد از مدت ها احساس می کرد چقدر از این صدا خوشش آمده. خوب گوش می داد. مجری مهمان دعوت می کرد و مریم همه ی حواسش به صدا بود. مشتری ها که آمدند و رفتند، خودش را رساند به حیاط مسجد. موکت های طوسی روشن را انداخته بودند کف حیاط و دو ردیف صندلی پلاستیکی سفید چیده بودند اطراف موکت ها. نصف صندلی ها خالی بود و اهالی محل که پدر و مادرش هیچوقت توی جمعشان نبودند، روی موکت نشسته بودند. مردها جلوتر و زن ها پشت سرشان.
پسر جوانی با یک بلوز سفید و شلوار پارچه ای کِرِم، روی سن ایستاد و شروع کرد به حرف زدن. همان صدایی بود که مریم از مغازه شنید.
رفت سمت زهره که توی ایستگاه صلواتی چای می ریخت. زهره با همان هیجان همیشگی اش گفت:” خوب کردی اومدی. بیا بشین چایی بخورو نگاه کن رضا چطوری مجری گری می کنه.” مریم لیوان کاغذی سفید که رویش پر از نقش های تودرتوی بی نظم و رنگارنگ بود را برداشت: “رضا؟ می شناسیش مگه؟”
_ آره بابا پسر عمومه.
فامیلی زهره را گذاشت جلوی اسم رضا، یواش برای خودش تکرار کرد:”رضا قربانی.”
دلش می خواست زهره بیشتر از رضا بگوید ولی زود به این نتیجه رسید که خودش را مشتاق نشان ندهد.
لیوان خالی چای را انداخت توی سطل زباله و برگشت مغازه.
بعد از آن روز، کبوتر جَلدِ مسجد شد. بیشتر ظهرها برای نماز می رفت آنجا. کفش هایش را گذاشت توی جاکفشیِ رنگ و رو رفته ی مسجد که صدایی از پشت سر آمد: “بزارید توی اون جا کفشی بی زحمت. می خوایم اینو ببریم رنگ کنیم.”
با اینکه بعد از روز مراسم دیگر این صدا را نشنیده بود ولی از همان «ب» اول برایش آشنا بود. کفش ها را برداشت و رضا را نگاه کرد که می رفت توی مسجد. آن روز ظهر به جز مریم و چند خانم همیشه حاضر در مسجد کسی برای نماز نیامده بود. توی مردانه هم به جز امام جماعت، رضا و چند پیرمرد که صدایشان می آمد، خبری نبود. اینکه با رضا تنها جوان های توی مسجد بودند برایش لذت بخش بود.
زهره گاه و بیگاه می آمد مغازه. از همه چیز حرف می زد. ساعت ده صبح بود و یک ساعتی از باز کردن مغازه گذشته بود که سرو کله اش پیدا شد. وسط حرف هایش با چشمهای درشت شده از مریم پرسید: “راستی دختر خوب سراغ نداری؟ واسه پسر عموم می خوام همون که اون روز مجری بود. خواهر که نداره زن عموم گفته من پرس و جو کنم براش.”
مریم در سکوت روی کلماتش زوم می کرد. ادامه داد: “بیست و هشت سالشه. لیسانس مدیریت داره. باباشم پول داره قراره کمکش کنه. یه دختر می خواد مهربون باشه، خوشگل باشه، باوقارم باشه.”
توی ذهن مریم مدارهای دایره ای می چرخیدند و روی هرکدامشان یک جمله سوار بود:
_ هم سن منه.
_ می خواد زن بگیره.
_ یعنی از من خوشش میاد.
_ اگه بخوام ازدواج کنم پس خانوادم چی، مغازه چی؟
_ باباش پولداره یعنی به ما می خورن؟
با صدای زهره بخودش آمد: “چیه چرا مثل دیوونه ها زل زدی به دیوار؟”
آمدن های زهره به مغازه بیشتر شد. مریم برخلاف قبل، از حرف زدنش استقبال می کرد. نه اینکه نظرش درباره زهره ی پر حرفِ حاشیه نگار عوض شده باشد، بلکه بین حرفهایش دنبال چیزی از رضا می گشت.
مریم شب ها دیرتر از فرشته می رسید خانه. توی یک اتاق می خوابیدند. فرشته هرشب هندزفری را می گذاشت توی گوشش و تا بخوابد آهنگ گوش می داد. وقتی می خوابید مریم هندزفری را در می آورد، گوشی را می گذاشت بالای سرش و صورتش را می بوسید. از همان کارهایی که دوست داشتند مادرشان بکند. ولی سال ها پیش، بین آن همه سختی، در خانه ای که نه ماشین لباس شویی داشت و نه جارو برقی، مادر همه ی این نوازش ها را گم کرده بود. فرشته با مریم فرق داشت. راحت تر لباس می پوشید. راحت تر حرف دلش را می زد و بلد بود خودش را لوس کند. زیر بار پوشیدن چادر نمی رفت. ولی مانتو های کتان گشاد و خوش رنگ، کنار مقنعه پفی سورمه ای که دور صوت گرد و سفیدش می نشست، تا اندازه ای محجوب نشانش می داد.
مریم چند شبی بود که زودتر می خوابید. چشم هایش را می گذاشت روی هم تا بیشتر به رضا فکر کند. با چشم های بسته صدای ضربه های پی در پی انگشتان فرشته را روی صفحه گوشی، می شنید. آن شب ها فرشته هم تغییر روال داده بود و بجای آهنگ گوش دادن، چت می کرد. مریم دلش می خواست درباره ی رضا با کسی حرف بزند، به جز فرشته کسی را نداشت. ولی اینکه خواهر کوچکترش چه فکری درباره ی او می کند منصرفش می کرد. توی خانه هیچوقت از ازدواج مریم حرفی نبود. این سوال که اگر ازدواج کند پس تکلیف مغازه که حالا شده بود منبع آسایش مالی خانواده، چه می شود؟ مانع بزرگ ازدواجش بود. حتی تا قبل از رضا، خودش هم این حق را به خودش نمی داد.
توی حیاط مسجد بود که رضا با لبخندی ملیح از آنهایی که دندانها معلوم نمی شوند، سلام کرد. صدای ضربان قلب خودش را می شنید. قبل از آنکه بتواند زبانش را برای جواب بچرخاند، رضا گفت: “شما دوست زهره اید، درسته؟ گفته بود اینجا مغازه دارید. اگه کاری داشتید در خدمتم.”
به زور لب هایش را از هم جدا کرد: ” بله…..ممنون.”
همان جا وسط حیاط خشکش زده بود. حس اینکه رضا او را می شناخت قشنگ بود. حسی که شبیهش را تا به حال تجربه نکرده بود. حالا دیگر با آغوش بازتری به استقبال هم نشینی با زهره می رفت. دلش می خواست خودش رضا را از حسی که دارد باخبر کند. جلوی آینه می ایستاد و شروع می کرد به تمرین حرفایی که باید به رضا می گفت. ولی جمله ی دوم به بعد، انگار چسب ریخته باشی بین لب هایش، از هم باز نمی شدند. از تمرین با آینه که نتیجه نگرفت به سرش زد شماره اش را گیر بیاورد و به او پیامک بدهد. چند روز فکرش را بالا پایین کرد و به این رسید که رضا یک پسر مذهبی است، شاید از این کار خوشش نیاد و از چشمش بیفتد.
صبح تا ظهر را با شوق اینکه ظهر توی مسجد، او را ببیند، سلامی بکند و سلامی بشنود می گذراند. هیچ کدام از معادلاتش برای اینکه به رضا بگوید دوستش دارد درست از آب در نیامد. مانده بود یک راه که آن هم زهره بود. تصمیم گرفت خودش را داوطلب ازدواج با رضا نشان دهد. شب، قبل از خواب داشت حرف ها را توی ذهنش می چید که زهره پیام داد: “مریم فردا کار مهمی باهات دارم. کی بیام مغازه که حرف بزنیم؟” هماهنگی قبلی برای آمدن و گفتن حرف مهم، آن هم از طرف کسی که همیشه سر زده می آمد برای مریم فقط یک معنی داشت، اینکه قرار است او را برای رضا خواستگاری کند.
صبح موعود رسید. مریم روسری گل گلی آبی اش را با گیره کنار لپش سفت کرد. نشست پای سفره. چند لقمه نان و حلوا خورد. چادرش را انداخت روی سر و زودتر از هر روز رفت سمت مغازه.
کمی که گذشت زهره هم رسید. مثل همیشه بدون تعارف آمد پشت دخل. چادر و کیفش را گذاشت روی چهارپایه ی پلاستیکی که نقش صندلی دوم مغازه را داشت. مریم لیوان ها را گذاشت روی شیشه ی میز. وسط صدای شرشر ریختن چای از فلاسک، پرسید: “خب کار مهمت چی بود؟”
زهره وسایلش را از روی چهارپایه برداشت وگذاشت روی زمین. خودش نشست بجایشان: “راستش پسر عمومو که می شناسی. گفته بودم دنبال مورد ازدواج می گردیم براش.”
مریم نشست روی صندلی رو به روی زهره و سعی می کرد معمولی به نظر بیاید: “آره یادمه. چی شد؟ پیدا کردین؟”
زهره لیوان چای را برداشت. سرش را کمی کج کرد: “راستش خودش پیدا کرده. امروز اومدم دربارش باهات حرف بزنم.”
مریم دست هایش مور مور شده بود ودل توی دلش نبود که جمله ی اصلی را بشنود. زهره ادامه داد: “راستش رضا بدجور عاشق شده، با زن عموم حرف زده. اونم منو واسطه کرده.”
دلش می خواست زهره زودتر به آخر حرفش برسد و کمتر مقدمه چینی کند. یکی از چای های روی شیشه را هل داد سمت زهره: ” خب حالا چرا با…”
زهره حرفش را قطع کرد: “راستش خودشون درباره بعضی چیزا حرف زدن، به تفاهم رسیدن ولی رضا میخواد خانواده ها هم در جریان باشن.”
مریم همه چیز را به نفع خودش معنی می کرد ولی جمله های آخر زهره برایش نامفهوم بود. آب دهانش را قورت داد. دلش می خواست بلند نفسش را بیرون بدهد ولی باید معمولی بودنش را حفظ می کرد: “خب…!؟”
زهره که برای اولین بار ژست یک دختر معقولِ خالی از هیجان را گرفته بود چای را از روی شیشه برداشت: “رضا، فرشته رو توی فروشگاه محل کارش دیده. اونجا با هم آشنا شدن. چند وقتیه همو می بینن. با هم چتم می کنن.”
شبیه ساختمانی که نشست کرده باشد شانه های مریم شل شد. رفت سمت رگال، شومیزها را بی هدف جابجا می کرد. زهره کمی صدایش را برد بالا: ” نمی خوای چیزی بگی؟”
مریم بدون اینکه با زهره چشم توی چشم شود، بی رمق گفت:” خب. از من چی می خوای؟”
– اینکه موضوع رو به بابا و مامانت بگی. فرشته به رضا گفته اول به تو بگیم بهتره. چه می دونم والا! گفته خودش خجالت میکشه بهت بگه.
مریم سنگینی نگاه زهره، با آن مردمک های درشتش که منتظر جواب بود را احساس می کرد. بدون اینکه برگردد طرفش، کاملا معمولی گفت: ” باشه. میگم بهشون.”
زهره که احساس می کرد ماموریتش را با موفقیت انجام داده، چای نصفه را گذاشت روی شیشه، وسایلش را برداشت و خداحافظی کرد. مریم با پشت آستین، خیسی گونه هایش را پاک کرد. زل زد به شیشه ی روی میز که تصویر خودش را توی آن می دید. خوب خودش را نگاه کرد. کف دست هایش را فشرد روی گونه هایش و گفت: ” چی شد که فکر کردی می تونی عاشق بشی؟”
پانوشت:
برای همه ی دخترهایی که به اصطلاح عامه، نقش مرد یا پسرهای نداشته را برای خانواده هایشان بازی می کنند. دخترهایی که اجتماع و حتی خانواده، زنانگی و لطافت درونشان و نیازشان به عشق را فراموش می کنند.
نقد داستان کاملاً معمولی
به قلم «فاطمه سلیمانی»
من به عنوان یک نویسنده و کارشناس کتاب معمولاً موقع خواندن داستانها ناخودآگاه به تکنیک هایی توجه میکنم که نویسنده برای پیشبرد داستانش از آنها استفاده کرده است. برخی از خوانندگان یا تعدادی از منتقدین و حتی جمع کثیری از نویسندگان وقتی با یک داستان خطی و سرراست مواجه میشوند نویسنده ئ داستان را به بی تکنیکی متهم می کنند. به نظر این عده تکنیک یعنی پیچاندن داستان و نامفهوم روایت کردن آن. این دسته از افراد فراموش کرده اند که رسالت اصلی داستان سرگرمی است. عدهای برای سرگرمی نیاز دارند داستان های پیچیده بخوانند و رمز و راز آن را کشف کنند و عدهای دوست دارند یک داستان سرراست بخوانند و با شخصیتهای داستان مخصوصاً شخصیت اصلی داستان همراه بشوند. تکنیک، پیچیده نویسی نیست. تکنیک یعنی فضاسازی، شخصیت پردازی، پیرنگ بر اساس علت و معلول و…
نکته ئ مهم دیگری که در داستان اهمیت دارد احساس برانگیز بودن آن است. احساس برانگیز نه به معنای احساساتی شدن، گریه کردن و… احساس برانگیز بودن یعنی باور کردن فضای داستان و هم ذاتپنداری با شخصیت های داستان. وقتی مخاطب با شخصیت اصلی داستان همراه میشود یعنی نویسنده قطعاً بخشی از راه را درست رفته است. اتفاقی که در داستان «کاملاً معمولی» رخ داده. مخاطب دقیقاً از جایی که مریم صدای خوش مجری را میشنود همراه او میشود و دلشوره ئ داستان عاشقانه ئ او را دارد. یک عشق معصوم و پاک که ممکن بود در موقعیت دیگری هم رخ بدهد. رضا اگر پسرعموی زهره نبود و اگر مریم خبردار نمیشد که رضا قصد ازدواج دارد شاید مثل همه ئ مواردی که تا آن موقع سرراهش قرار گرفته اند و او به آنها توجهی نکرده در این موقعیت هم بی تفاوت میماند و به رضا فکر نمیکرد. درواقع مریم عاشق رضا نشده است. او به امکانی که پیش روی او قرار گرفته فکر میکند و برای اولین بار برای خودش تخیل عاشقانه ساخته. همین معصومیت به باورپذیری داستان کمک بیشتری میکند. پایان داستان با توجه به فضای داستان(چت کردن فرشته و…) و نام داستان از همان ابتدا قابل حدس بود اما مخاطب تا خط آخر همراه مریم باقی میماند و به اندازه ئ مریم دلشکسته میشود. اما برای اینکه ضربه ئ داستان محکمتر باشد باید داستان دو سه خط زودتر به پایان میرسید. دقیقاً همانجایی که مریم متوجه میشود که رضا با فرشته ارتباط دارد.
و از آنجایی که در ابتدای داستان نویسنده به ما کد میدهد که فرشته گاهی با مریم ناهار میخورد و مریم همسایه ئ مسجد است بهتر بود که رضا فرشته را همانجا دیده باشد نه در فروشگاه محل کارش. و بهتر بود که با توجه به شرایط رضا، فرشته شغل بهتری و خانواده پسندتری داشته باشد. چون از لحاظ اجتماعی کسی که صاحب یک فروشگاه است شأن بیشتری دارد تا دختری که در یک فروشگاه بزرگ کار میکند. با توجه به این پیرنگ به نظر میرسد که مریم فقط به خاطر چادری بودن طرد شده نه به خاطر مستقل بودن. فرشته حتی اگر دانشجو بود و گاهی به دیدن مریم می آمد پیرنگ داستان منطقی تر بود.
نکته ئ بعدی شخصیت پردازی و فضاسازی داستان است. با توجه به اینکه ما با یک داستان کوتاه مواجه هستیم طبیعتاً فرصتی برای شخصیت پردازی نیست و ما فقط با چند اسم مواجه هستیم. اما لازم بود که با شخصیت مریم بیشتر آشنا بشویم. البته نویسنده در توصیف موفق تر عمل کرده است. مخصوصاً در توصیف خانه. او در توصیف خانه از تکنیک مقایسه استفاده کرده است. با این تکنیک خواننده به طور خلاصه هم با فضای هردو خانه آشنا میشود و هم با سطح زندگی مریم. ولی لازم بود مغازهئ مریم شفاف تر به تصویر کشیده شود چون کانون اصلی داستان همان مغازه بود. سرعت داستان هم نسبتاً زیاد بود. اما خللی در روند داستان و همذات پنداری ایجاد نکرده بود. داستان این امکان را داشت که با کمی صبوری و خرده داستان روایت شود. البته با همه ئ این تعاریف، داستان تا حدود زیادی از پس رسالت خودش برآمده بود. به امید داستان های قوی تر و استخوان دارتر.
2 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
از داستان و نقد لذت بردم🥰 به امید داستان های قویتر
سلام دوست عزیز. ممنون از توجه شما.