نقد داستان کوتاه «فقط چند دقیقه»
داستان کوتاه «فقط چند دقیقه»
به قلم زهرا پویانپور
سوئیچ را انداختم داخل کیفم. خم شدم، دست راستم را سایبان صورتم کردم. خوابیده بود. زیپ کیف را بستم. یکبار دیگر از شیشه عقب ماشین نگاهش کردم. چشمم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. زیر لب گفتم:”زود برمیگردم، فقط چند دیقه.”
دویدم به سمت سر کوچه. چیزی توی کفشم بود انگار. مرد جوانی از کنارم رد شد. لباسش سرتاپا سیاه بود، ماسک سیاهی هم داشت. فکر کردم:”باز دوباره چه خبر شده؟” برگشتم و ماشین را نگاه کردم، سایه درخت چنار کاملا رویش افتاده بود. فکر کردم برگردم و ریحانه را هم با خودم ببرم، نکند بیدار شود! یک قدم به سمت ماشین برگشتم، موبایلم را آوردم بالا به عدد ساعت روی صفحهاش نگاه کردم، وقتی برایم نمامده بود. اگر بیدار میشد چه؟ نفس عمیقی کشیدم. خیالم راحت بود که قفل در خراب است و از داخل باز نمیشود. سه مرد جوان در پناه سایه درخت چناری سر کوچه ایستاده بودند. سرتاپا سیاه پوش، با ماسک سیاه. ماشینها به سرعت میگذشتند. صدای حرکتشان توی سرم میپیچید. ماسکم را روی صورتم گذاشتم. وقت نداشتم تا پل عابر بروم. تمام انرژیام را درون پاهایم جمع کردم انگار نمیخواستند همراهیام کنند. پایم را گذاشتم لب جدول. صورت سعید آمد جلوی چشمم، با همان لبخند همیشگیاش. با بیشترین سرعتی که میتوانستم دویدم توی خیابان، ماشین اول و دوم و سوم را رد کردم. چند موتورسوار از پشت سرم گذشتند. صدای موتورها توی سرم پیچید. قلبم بیشتر از توانش میتپید. دستم را گرفتم به نردههای وسط خیابان و خودم را بالا کشیدم. صدای بوق ممتد بلندی آمد. یک اتوبوس قرمز رنگ در فاصله یک متریام بود. روی لبه نرده ماندم تا رد شود و بعد سریع پریدم پایین. آخرین باری که از جایی بالا رفتم هنوز سعید بود. از نردههای بعدی هم خودم را کشیدم بالا. بیاختیار بلند گفتم: “برگشتنی حتمی از پل عابر میرم!” جلوی در وزارتکار گروهی ایستاده بودند. لباسهایشان سیاه نبود. چند نفرشان پلاکاردی دستشان بود. چند موتور با سرعت رد شدند. خودم را چسباندم به نردهها. چیزی توی دلم بالا و پایین میپرید. دیگ بزرگ آشی را انگار توی دلم هم میزدند. به ساعتم نگاه کردم، ۱ و ۴۵ دقیقه. فرصتی برای از دست دادن نداشتم. کاش دفتر بیمه جای دیگری بود. پریدم از نرده پایین، اولین ماشین را رد کردم، ایستادم. ماشینی که با سرعت از پشت سرم رد شد چیزی گفت، صدایش انگار از ته چاهی میآمد. قطرهای از دیگ آش توی دلم ریخت روی کویر معدهام، بخار شد و جزّی صدا داد. یک ماشین از جلویم رد شد. پشت سرش دویدم به سمت پیاده رو. چند موتور سوار از کنارم گذشتند. برگشتم و به خیابان پشت سرم نگاه کردم. نفس عمیقی کشیدم. جلوی آسانسور دو سه نفر ایستاده بودند، نگاهی به پلهها کردم، وقتی برای از دست دادن نداشتم، بند کیف را روی شانهام جابجا کردم و دوتا یکی پلهها را دویدم بالا. دیگ آش به این طرف و آن طرف لب میزد و معدهام میسوخت. دیشب وقتی جلوی چشمهایم ریحانه دوباره تشنج کرد تازه اولين لقمه شام را توی دهانم گذاشته بودم. توی یکسال گذشته تشنجهایش بیشتر شده بود. طبقه اول و دوم را بیوقفه بالا رفتم. پاهایم از استراحت یک سالهشان خسته بودند و خوب همراهیام نمیکردند. پاگرد طبقه سوم ایستادم و چند نفس عمیق کشیدم. سرو صدای بلند حرف زدن چند نفر میآمد. دوباره حرکت کردم. رسیدم طبقه چهارم. اولین بار که وارد این اتاق شدم وقتی بود که سعید رفت. آن روز لباسم سرتاپا سیاه بود. بعد از آن حداقل ماهی یکی دوبار آمده بودم. برگههای آزمایش و دارو را گذاشتم جلوی خانم منشی. زن نگاهم نکرد. چهرهاش برایم آشنا نبود. همانطور که چشم دوخته بود به صفحه گوشیاش گفت:”فردا انشاءالله “. یک تشت آب سرد انگار روی سرم خالی کردند. به ساعت دیواری پشت سر زن نگاه کردم، یک و پنجاه دقیقه. سرعت نفسهایم از سرعت حرکت عقربه ثانیه شمار بیشتر بود. گفتم:” خانم معصومی نیستن؟” چشم از گوشیاش برنداشت، گفت:”منتقل شده.” دستم را گرفتم به لبه میز تا به پاهایم کمی کمک کنم.
– خانم تروخدا، من همه راهو دوییدم تا قبل دو برسم. بچهام امروز به این داروها احتیاج داره، مهر نزنی که نمیدن.
زن لیوان آب را برداشت، بلورهای آب روی بدنه لیوان خودنمایی میکرد. صدای خوردن یخهای توی لیوان به یکدیگر بلند شد. با پشت دست عرق روی پیشانیام را خشک کردم. بدون اینکه سرش را بلند کند چشمهایش را به سمت بالا چرخاند و نگاهم کرد و گفت:”زیاد میای اینجا؟”
– هفته پیش که اومدم خانم معصومی بود.
نفس بلندی کشیدم و گفتم: ” جون عزیزت اینا رو یه امضا بزن من برم. بچهامو گذاشتم تو ماشین اومدم. جون بچهات منو حواله نده به فردا. بچهام از دست میره.”
توی دلم گفتم:” کجایی سعید ببینی چجوری التماس کردن یاد گرفتم.” صداهای بیرون از ساختمان بلندتر شدند. زن سرش را چرخاند به سمت پنجره. چیزی در دلم میکوبید. دیگ آش قل قل میجوشید و میپاشید بیرون. زن بلند شد و به سمت پنجره رفت. پاهایم مرا هم به سمت پنجره کشاندند. چیزی که توی کفشم بود مثل سوزنی توی پایم فرو میرفت. لبه روسری سورمهای رنگم را انداختم روی شانهام. آب دهانم را قورت دادم. صداها و فریادها بلندتر و بیشتر شدند. توی دلم گفتم:”خدایا نوکرتم، یه بار هم شده یه نگاه بم بنداز، ریحانه بیدار نشه”
زن برگشت به سمت میزش.
– ماشینت کجاست؟
کسی انگار میکوبید به دیوارهای قلبم.
– همین کوچه روبرویی
دست بردم سمت دستگیره پنجره، باز نشد.
– باز نمیشه خانم.
برگشتم سمتش. عرق از پشت کمرم پایین رفت.
– بیا مهر زدم برات. برو که امروز اینجا شلوغه.
برگهها را از دستش بیرون کشیدم. زبانم نچرخید کلامی بگویم. بوی دود و چوب سوخته میآمد. پلهها را سهتا سه تا رفتم پایین. از پله آخر که پایم را بیرون گذاشتم هوای داغ شلاق شد و خورد توی صورتم. صدایی گفت:” کجا میری واسا.” دود آتش وسط خیابان زبانه میکشید. فریادها با بوق ماشینها توی هم فرو رفته بودند. چشمم میسوخت. اشک از چشمم میآمد. پایم را گذاشتم لبه جدول که چیزی محکم کوبید وسط قفسه سینهام.
– از جونت مگه سیر شدی. بمون سرجات.
دستی از پشت شانهام را گرفت.
– کدوم وریای؟
برگشتم توی صورتش نگاه کردم.
– من باید برم.
– خر نشی بری وسطشونا. دو طرف میزنن.
چشمهایم میسوخت و اشک بدون اینکه از من سوالی بپرسد پایین میآمد. ریحانه حتما از این صداها بیدار شده بود. گفتم: “من باید برم. بچهام تو ماشینه” صدای فریادها بلندتر شده بود. ریحانه از صدای بلند میترسید. عدهای با چوب افتاده بودند به جان یک ماشین. هر ضربه که به ماشین میزدند انگار کسی بر سر من میکوبید. به پله برقی نگاه کردم. پر بود از آدم. اینهمه آدم یکهو از کجا پیدایشان شد. فکر کردم کمی پایینتر شاید وضعیت بهتر باشد. به آسمان نگاه کردم. روی چشمهایم را انگار یک پرده کشیده بودند. خودم را از بین جمعیت تماشاچی بیرون کشیدم. تماشاچیها همیشه هستند، حتی آن روز که ماشین سعید توی آتش میسوخت. همه تماشاچی بودند. رفتم داخل خیابان. ماشینها پشت به پشت و کنار به کنار هم ایستاده بودند. رانندهها فقط بوق میزدند. از روی کاپوت یک ماشین رد شدم. راننده سرش را بیرون آورد و چیزی گفت. صدایش در میان بوقها گم شد. صدای بوق ماشینها توی سرم میپیچید، اما من نباید میشنیدمشان. به خودم گفتم:”دوباره شجاع شدی؟” مسیر رفته را باید برمیگشتم. باید زودتر میرسیدم به ریحانه. ناگهان کسی از پشت کیفام را کشید. کیفم پخش شد روی زمین.
– اون کاغذا چیه دستته؟
به نسخههای توی دستم نگاه کردم و به کیفم.
_ کجا میخوای بری انقدر عجله داری؟
کیفم را از روی زمین برداشتم، چند قدم عقب عقب رفتم و تمام توانم را ریختم توی پاهایم و دویدم. صدایی گفت:”بگیریدش” چیزی خورد توی سرم. چشمم را بستم. سرم میچرخید. همه چیز میچرخید. عرق از پشتم پایین میرفت. بوی دیگری با بوی لاستیک سوخته قاطی شد. دستم را گذاشتم روی سرم. روی روسری سورمهای رنگی که چند روز پیش با ریحانه خریده بودیم. ریحانه چقدر ذوق روسری جدیدم را داشت، روسری که مشکی نبود. دیگ آش توی دلم ریخت. داشتم میسوختم. آتش وسط خیابان زبانه میکشید. گرما تمام وجودم را گرفته بود.
– بچهام. بچهام.
صدایی گفت:”بچهات کجاست؟”
– ریحانه …
صدایم توی گلویم گیر کرد. دستم را گرفتم به دیوار و بلند شدم. درد توی پشتم مثل تیری کمانه کشید. خودم را کشاندم به سمت کوچه. روی صورتم راه گرمی پیش میرفت. دستهای ریحانه را روی شیشه ماشین دیدم. انگار جان تازهای به پاهایم آمد. دویدم به سمتش. دستگیره ماشین را کشیدم. باز نشد. اشک روی صورتم میآمد. صورت ریحانه خیس اشک بود. دستم را گذاشتم روی شیشه. خواستم سوییچ را از کیفم بردارم اما نبود. کیفم را خالی کردم روی زمین. شارژر موبایل، ماسک، کلید خانه، کاغذ شکلات، بسته نصفه آدامس. همه چیز بود جز آنچه باید. سرم را چرخاندم به سمت جمعیتی که سر کوچه بودند.
– خدایا این چه مصیبتیه گرفتارش شدم.
به صورت ریحانه نگاه کردم. نفس عمیقی کشیدم. سینهام میسوخت. دستم را گذاشتم روی شیشه، درست روی دستانش. ماسک را از روی صورتم برداشتم. خیس بود.
– آروم باش عزیز دلم. مامانی الان درو باز میکنه.
سرم را به سمت آسمان گرفتم:”خدایا چی کار کنم؟”
ریحانه دستانش را به شیشه میکوبید و صدایش را میشنیدم که صدایم میزد:”مامان!”
– جانم مامان، نزن دورت بگردم. دستت درد میگیره.
دور و برم را نگاه کردم. از آنهمه جمعیت خیابان کسی توی کوچه نبود. کنار درخت چنار چند آجر نصفه بود. خم شدم و یک تکه آجر برداشتم. رفتم پشت ماشین ایستادم. ریحانه روی صندلی جلو بود. آجر را کوبیدم توی شیشه. حتی ترک نخورد. ریحانه دو دستش را گذاشت روی گوشش. با چشمانی گرد نگاهم میکرد. دوباره دستم را بلند کردم و آجر را کوبیدم به شیشه. چیزی که توی کفشم بود داشت برای خودش راهی به درون پایم پیدا میکرد. چند روز پیش که قفل ماشین خراب شد باید میبردمش تعمیرگاه. کاش سعید بود، همیشه راهحلی پیدا میکرد. با پا لگد محکمی به در ماشین زدم.
– لعنت به من، لعنت به این ماشین، لعنت به بخت سیاهم.
به ریحانه نگاه کردم. برگشتم به سمت سر کوچه. صدای بوق ماشینها با آژیر آمبولانس و آتشنشانی قاطی شده بود، صدای فریادها نبود. باید سوئیچ را پیدا میکردم. اشک بیامان روی صورتم راه باز میکرد.
_ خدایا چی کار کنم؟ چرا من؟ کی تموم میشه این بدبختی؟
رفتم به سمت سر کوچه. صدایی گفت:”خانم کجا میری؟ تو درگیری بودی؟” برگشتم به سمت صدا. پیرمردی کنار در خانهای ایستاده بود.
صدای زنی از پشت سرش آمد:”بیا تو مرد دنبال دردسری؟”
برگشتم به سمت ریحانه. دستان کوچکش را میدیدم که دوباره به شیشه میکوبید. یک ماشین آتش نشانی سر چهارراه بود. سعید با لباس آتشنشانی کنار ماشین بود. درست مثل آخرینباری که دیدمش، جلوی ایستگاه. یک موتورسوار از جلویم رد شد. خودم را عقب کشیدم. سعید نبود.
رفتم دنبالش. چند نفر به سمت پایین خیابان میدویدند. صدایی گفت:” نرو میگیرنت”
چند پلاکارد روی زمین افتاده بود. معدهام میسوخت. عرق از پشتم پایین میرفت. روسری به سرم چسبیده بود. بوی سوختگی چوب و لاستیک میآمد.
صدایی گفت :”ایست!” برگشتم به سمتش.
پایم گیر کرد به چیزی روی زمین. تعادلم بهم خورد. چشمانم سیاه شد. آجر از دستم افتاد زمین. دستهایم را جلوی صورتم گرفتم. آسفالت داغ دستهایم را سوزاند. چرخیدم و سعی کردم بلند شوم. چند نفر با لباسهای سیاه دورم را گرفتند.
– بچهام. ریحانه.
– با این آجر میخواستی کیو بزنی؟
– م م م من؟
من ته چاهی بودم و بالای چاه مردانی سیاه پوش ایستاده بودند. کسی از پشت دستم را کشید و بلندم کرد. نسخهها را از دستم گرفت. داد زدم :”نه نه!” کسی دست دیگرم را از پشت گرفت و هلم داد به سمت ماشینی سیاه. سرم خورد توی در ماشین. درد توی سرم چرخید. چشمانم سیاهی رفت. زانوهایم شل شدند. زنی سیاه پوشی دستم را گرفت. نگاهش کردم. گفت:” این نسخهها ماله کیه؟ چرا آجر دستت بود؟” صدایی گفت:” اینا همش سیا بازیه. سوارش کن.”
با پشت دست اشک صورتم را پاک کردم. دستم قرمز شد. نشستم روی زمین. نمیدانستم چه بگویم. کلمات گم شده بودند. سعید نشست کنارم. آرام دست کشید روی سرم. چشمم را بستم و گفتم:” تروخدا ریحانه رو نجات بده!” سعید گفت:”آروم باش!” چشمم را باز کردم. سعید نبود. زن چادر سیاه کنارم زانو زد.
– بچهات کجاست؟
نگاهش آرام بود. دلم توی هم میپیچید. گفتم:”تو ماشین ”
دستم را بلند کردم به سمتی که از آن آمده بودم. نگاهش کردم. با سر به کسی اشاره کرد. مردی شبیه سعید دوید توی کوچه و زود برگشت.
– یه ماشین تو کوچه ست. یه بچه هم توشه.
نقد داستان کوتاه «فقط چند دقیقه»
به قلم فاطمه سلیمانی
«چگونه یک داستان جذاب بنویسیم؟» یکی از سؤالاتی است که همیشه توسط هنرجویان داستان نویسی مطرح می شود. این سؤالات معمولاً توسط هنرجویانی مطرح می شود که تا حدودی با تکنیک های داستان نویسی آشنا هستند، اما نحوه استفاده از این تکنیک ها را بلد نیستند. می دانند که داستان باید با تعلیق و عدم تعادل شروع شود اما عدم تعادل هایشان یا سست است یا بیش از اندازه برهم زننده ئ نظم زندگی. به طوری که برای مخاطب باورپذیر نیست. می دانند کشمکش به داستان جان می دهد اما مشاجره را با کشمکش اشتباه می گیرند. میدانند که باید زود وارد داستان شوند اما مدام مقدمه می چینند.
البته افرادی هم هستند که از تکنیک های داستان نویسی سر جای خود استفاده می کنند. مثل خانم پویان پور نویسنده ئ داستان «فقط چند دقیقه.»
مخاطب باید خیلی زود با اولین گره، چالش یا همان عدم تعادل مواجه شود. در رمان در چند صفحه ئ اول و در داستان کوتاه چند خط اول. هرچه این اتفاق زودتر بیفتد ارتباط مخاطب به داستان سریع تر برقرار می شود.
عبارت «زود برمی گردم، فقط چند دقیقه» چهارمین جمله ئ داستان است. از آنجایی که بخشی از عبارت همان اسم داستان است، با خواندن این جمله سنسورهای مخاطب فعال می شود. مخصوصاً که قبل از این جمله دلشوره ئ شخصیت اصلی با جملات«چشمم را بستم و نفس عمیقی کشیدم» به تصویر کشیده شده است. اما ای کاش در همان ابتدای داستان مشخص می شد شخصی که داخل ماشین خوابیده است یک کودک است. شاید قصد نویسنده ایجاد تعلیق بوده است. اما گاهی ارائه اطلاعات کامل و واضح مخاطب را بیشتر با داستان درگیر می کند. مخاطبی که میداند در یک روز آشفته کودکی داخل یک ماشین تنها خوابیده تا انتهای داستان نگران کودک خواهد بود.
نویسنده در این داستان یک ماجرای تخیلی را در بستر واقعیت روایت کرده است. البته مخاطب نمی داند این شلوغی و آشوب مربوط به چه سال و کدام ماجرا است؛ اما مخاطب ایرانی هر چند سال یک بار با چنین ماجرایی مواجه بوده است. شاید نویسنده ئ داستان یک مقطع خاص زمانی را در ذهن داشته است اما به طور واضح به آن اشاره نکرده است. احتمالاً هدف نویسنده فقط ترسیم یک فضای ناامن بوده است. ناامنی ای که آتشش گریبان گیر آدم های بی گناه و حتی بی طرف هم میشود. ریتم داستان تند است و به مخاطب اجازه ئ نفس کشیدن نمی دهد. شاید بهتر بود داستان با طمأنینه ئ بیشتری پیش برود تا مخاطب با چالش ها و گره های داستان بیشتر همراه شود.
گره هایی مثل بلوا و آشوب و ناامنی. بیماری فرزند. نبودن همسر. مرگ همسر در یک حادثه. و این حادثه به شکلی دیگر برای آدم هایی دیگر در حال تکرار بود.
یکی از چالش های داستان مواجهه ئ شخصیت اصلی با کارمند مرکز بیمه است. یک درگیری لفظی که قرار است نشان دهنده ئ بی تفاوتی و بی مسئولیتی برخی از آدم ها در برابر جان آدم های دیگر باشد. به نظرم این قسمت از دل کار بیرون زده بود. شاید نبودن کارمند پشت میزش و جستجو برای یافتن او یا ایستادن در صف طولانی می توانست همان درونمایه را انتقال دهد بدون اینکه با یک چالش مصنوعی طرف باشیم.
پایان نسبتاً خوش برای این داستان تدبیر مناسبی بود چون با این همه چالشِ پشت سر هم و نفس گیر مخاطب نیاز به تنفس داشت. یک نفس راحت. چون همزادپنداری با شخیت اصلی خیلی زود اتفاق افتاد و این از نقاط قوت داستان است.
2 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
خانم پویان پور داستان قشنگ و نفس گیری بود.
خانم سلیمانی نقد زیبا و جان دارتون روی این داستان، خوش نشسته است.
ممنون از حسن توجه شما دوست عزیز