جهان؛ سال یک هزار و چهارصد و…
جهان؛ سال یک هزار و چهارصد و…
در چشمهای من زل زده بود و با بیقیدی خاصی از مرگ عزیز دردانهام حرف میزد! دکتر در بیرحمترین حالت ممکن گفت: «۶۰ ۷۰ درصد امکان مرگ هست». دختر ۲ سال و چهار ماهه من را میگفت!
دلم میخواست سال هزار و چهارصد و چند بود تا وقتی غم عالم بر دلم سنگینی کرد مستقیم راهم را بکشم بروم نماز جماعت حضرت مهدی جانم! روی ماهش را ببینم و سلامی عرض کنم. میدانم که نگفته حال دلم را میخواند و خوبش میکرد. آن وقت لازم نبود تمام آن شب را، آن شب سرد پاییزی را گوشه صندلی فلزی و سردتر حیاط بیمارستان کز کنم و زار بزنم. من در آن لحظه فقط میخواستم سرم را روی پاهایش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم. بعد دست پر مهرش را روی سرم بکشد و بگوید: «چیزی نیست، نگران نباش».
آن وقت لازم نبود تا دو هفته آبشدن دخترکم را ببینم بعد تاااازه تشخیص یک بیماری نادر را بدهند که درمان خاصی هم ندارد. گفتند بلوس پمفیگویید دارد؛ بیماری پوستی_تاولی که به دلیل ناشناختهای باعث حمله گلبولهای سفید بدن به خودش میشود و بافت پوست را نابود میکند.
اصلا مردمان هزار و چهارصد سال پیش چه نیازی به اینها داشتند وقتی طبیب عالم در کنارشان بود. حیف از آنها که دیدند و حیف از ما که ندیدیم!
چقدر خوشبخت بودند! نه؟
حتی اگر علم اینقدر پیشرفت نکرده بود، حتی اگر راههای رسیدن به موفقیت اینقدر زیاد نبود، حتی اگر مردم از لحاظ اقتصادی هیچ امکان ویژهای نداشتند، اما باز هم من میگویم خوشبخت بودند!
فکر کن؛ دنیا و امکاناتش تو را به سختی انداخته باشد و تو دیگر به ته خط رسیده باشی، فرقی نمیکند فقیر باشی یا دلتنگ، شب باشد یا روز، میرفتی درِ خانهشان. لختی که مینشستی و خنکای نگاهشان به جانت مینشست، آتش دلت گلستان میشد. برمیگشتی به تنظیمات کارخانه و با دلی گرم به نگاه محبوبت میرفتی دنبال حل مشکل! این خاندان، حاجتنخواسته، حاجتت را برآورده میکنند.
هر روز ۷ صبح میآمدند و از بشریسادات خون میگرفتند. طوری شده بود که دخترک کوچک من با هر بار باز شدن در با اضطراب وحشتناک از خواب میپرید و گریه میکرد. بعد که میفهمید با او کاری ندارند، از خستگی و بیحالی بیهوش میشد!
۶۰ درصد پوستش را از دست داده بود و دکتر میگفت باید هر روز حمام برود. چند وقت پیش پوستم بدجور برید. زیر آب گرفتم تا خونش را بشویم اما از برخورد آب با قسمت بدون پوست، سوختم. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل…
خدا میداند که من و پدرش با قطره قطره آبی که به بدن بدون پوستش میخورد، سوختن که چه عرض کنم جزغاله شدیم! اما دکترها استدلال خودشان را داشتند، میگفتند اگر یک وقت بدن عفونت کند و دور از جان وارد خون شود دیگر هیچ کاری نمیشود کرد.
آه از آن روزها…
دردهایش بزرگتر از خودش بود و دیدن درد کشیدنش برای من بزرگتر و سختتر! در اوج دلبیقراریهایم انگار دستی روی قلبم کشیده میشد و ته دلم را قرص میکرد. ندایی از درون میگفت «او میبیند» او که قادر مطلق است، میبیند. انگار امام مهدی جانم در دلم میانداخت؛ چون بعدش با خودش دم میگرفتم و حرف میزدم. نمیدانم حرفزدن مستقیم با امام زمان را تجربه کردهاید یا نه؟ طوری که با تمام وجود احساس کنید مقابلش زانو زدهاید؛ انگار کن چشم در چشم امام باشی! حتی گفتنش حلاوت دارد. الحق که درست گفتهاند وصف العیش، نصف العیش. در میان اشکهایم گفتم که از همان ابتدای بارداری نذر امام حسنش کردم برای ظهور شما، قسمش دادم حالا که جسم کوچکش این درد سخت را تحمل میکند، شما چنان روح بزرگی به او عطا کنید که برای ظهور خودتان اثرگذار باشد.
از آن روزها ۴ سال میگذرد. حال دخترکم بهتر است اما هنوز که هنوز است بیماری رهایش نکرده و هر از چندگاهی عود میکند. هنوز امامم را با این دو چشم دنیایی ندیدهام، با این حال حسش کردم. با تمام وجود، امامم را حس کردم.
و هنوز که هنوز است دوست دارم سرم را روی پاهایش بگذارم و او بگوید چیزی نیست نگران نباش!
به قلم زهرا مرتضایی
دیدگاهتان را بنویسید