جشن هفت سالگی بانو به روایت قلم و تصویر
از ماه ها قبل ذوق و شوق جشن را داشتیم.
جشن تولد هفت سالگی بانوی فرهنگ برای ما مراسم کمی نبود.برای مایی که هر کدام از سال های دور و نزدیک از شهر های مختلف سر یه عشق و هدف به بانو رسیده بودیم.
این روز روز خاصی بود .
دلمان نمی خواست دست خالی به دیدار استادهایمان برویم. استادهایی که وقت و بی وقت برای پیشرفت ما تلاش می کردند. زهرا جان سمیعی زحمتش را کشید و گروهی مخصوص تولد ساخت.لینکش را داخل گروه اصلی بانوی فرهنگ گذاشتیم و نوشتیم ورود اساتید اکیدا ممنوع! بچه ها هر که دلش خواست عضو شد.عقل هایمان را روی هم ریختیم، چندین روز هم فکری کردیم.هرکسی پیشنهادی می داد.قرار شد کنار هدیه ی مادی هدیه ای معنوی هم داشته باشیم.فاطمه جان پرورش زاده متنی نوشت و زهرا جان سمیعی کاملش کرد، قرار شد هرکسی که میخواهد کنار نماد فرهنگی از شهرش تیکه ای از متن را با گویش محلی بخواند و کلیپی ساخته شود.بچه ها گروهی جدا ساختند ودر تکاپوی ساخت کلیپ افتادند. پیشنهادها همچنان برای خرید هدیه ادامه داشت. کف و سقف پول را با همفکری یکدیگر تایین کردیم .یکی از بچه ها شد مسئول جمع کردن پول و هر کسی هر چقدر خواست واریز کرد. اما همچنان نمی داستیم چه هدیه ای باید بگیریم. مدتی می شد که با یک مادر نویسنده گلفروش پایم به بازار گل باز شده بود.عطر و طروات گلدان های سر سبز حالم را جا می آورد.
احساس می کردم باید رابطه ای بین ما و این نهال های ترد که سر از دل خاک بیرون آورده بودند باشد.جرقه ای در ذهنم زده شد. قبل از رسیدن به بانوی فرهنگ ما همه بذر کوچکی در وجودمان یافته بودیم. بذری که سال ها در تاریک خانه ی دلمان مدفون شده بود. بذری به نام نوشتن. ما همه عشق به نوشتن داشتیم و سر همین عشق پایمان به بانوی فرهنگ باز شد و ماندگار شدیم.
استادهایمان دستمان را گرفتند.بذرهایمان را در خاکی مناسب کاشتند.آب پایشان ریختند و نور به دنیایمان تاباندند.آن جایی که نا امیدی به سراغمان می آمد.آنجایی که برگ هایمان رو به زردی می رفت و پژمرده می شد.آن ها بودند که گرد از روی برگ هایمان گرفتند.ریشه هایمان را در خاک محکم تر کردند و دهان بیخ گوشمان چسباندند و از نهالی صحبت کردند که روزی درختی تنومند می شود.
گوشی به دست گرفتم و نوشتم : 《با گرفتن گلدان برای استادها موافقید؟ اگر بله پیامم را لایک کنید.》قلب های زیر پیام تا آخر شب بیشتر و بیشتر شد.خرید گلدان تصویب شد.
روز قبل از جشن به بازار گل رفتم.گل شفلرا انتخاب کردم زیبا بود و مقاوم. با دقت گلدان ها را سوا کردم.گاری چی که می خواست گلدان ها را داخل گاری بگذارد صدایش کردم و گفتم لطفا با احتیاط بچین آسیب نبینند برای آدم های عزیزی است .پسرک افغانی دست روی چشم گذاشت و چشمی گفت .گلمحمد هر گلدانی را که داخل گاری می گذاشت قبلش با دستمالی گرد و خاک دورش را می گرفت. میان باریکه راه های بازار گل که جلو می رفتیم .چشمم به پروانه های طلایی رنگ افتاد .پروانه برای ما نشانه ی بانوی فرهنگ بود.قدم تند کردم و دانه دانه پروانه ها را از تنگ بلوری بیرون آوردم و پر بالشان را نگاه انداختم تا نقصی نداشته باشند .لب ی گلدان های سفالی جای پروانه ها خالی بود.
روز دیدار با استادها که رسید.همراه زهرا جان گلدان هارا جابه کردیم و همان جا در کافه عمارت یار پروانها یشان را چسباندیم و چیدمشان. هر کدام از گلدان ها منتظر بودند تا در آغوش استادی جای بگیرند.آن روز در کافه ی عمارت یار دیدار با راهبرها یکی از بهترین خاطره هایم در بانو بود. طعم شیرین حرف هایشان در جانم نشسته بود که گلدان ها را به بچه ها سپردم تا دنبال دخترکم بروم.دختری که از نوزادی هم پای من پایش به بانو باز شده بود و خودش را بانوی فرهنگی می دانست.دلم پیش گلدان ها و استاد ها بود که عکسشان با لبخندهای زیبا به دستم رسید و نفسی آسوده کشیدم. القصه این گلدان ها که در آغوش استادهایمان نشسته اند همان بذرهای تاریک خانه ی دل ما است. برگ سبزی تحفه ی درویش تا بگوییم بذر ناچیز ما به مهر دستان شما حالا نهالی سبز شده اند و ما روزی کنار هم ریشه هایمان در هم تنیده می شود و درختی تنومند می شویم.
✍🏻 نجمه صفا تاج
دیدگاهتان را بنویسید