نقد داستان کوتاه «آپاچی 180»
داستان کوتاه «آپاچی 180»
به قلم نرگس جلیل بال
خداییاش تقصیر من نبود. تقصیر بابام که سردستۀ همۀ عملیهای محله است هم نبود.حتی تقصیر پرویزْ گربه که آن روز آمده بود من را شکار کند هم نبود. همهاش گردن آن آپاچی ۱۸۰ سفیدش بود که تو حیاط کارگاه پارکش کرد و آمد سروقت من. چه برقی میزد لاکردار. یک چشمم به میلهدم که داشتم از تو کوره بیرون میکشیدمش بود، یک چشمم به موتور جلوی در. همان موقع از شانس یک قطره مذاب هم پرید پشت دستم. گفتم:«آی سوختم.»
دردش همان لحظه بود ولی یک خال به صد تا خال روی دستهام اضافه شده بود. آقا ولی از آن طرف کارگاه داد زد که:« حواست کجاست کره خر؟ آخر خودتو کور میکنیا!»
میلهدم را تو کوره رها کردم. چشمهام را که از حرارت کوره داغ شده بود روی هم فشار دادم. بازش که کردم چند ثانیه تو چشمم نور بنفش میدیدم. بعد که بنفشی رفت، کولر کارگاه را دیدم که چک چک کنان و خسته داشت فوت میکرد توی صورتم. یک تکه یخ از کاسۀ رو میز گذاشتم تو دهنم. یخ کم کم آب می شد. آبش را قورت دادم. جگرم از توی شکمم گفت:« آخیش!»
پرویز گربه یک مشت تخمه ریخت توی دهنش. آمد طرف من. آقا ولی تحویلش نگرفته بود. همین جور که داشت یکییکی پوست تخمهها را تف میکرد بیرون، یواش بهم گفت:«رضا تویی؟» یخِ توی دهنم را جویدم و گفتم:«آره»
_ساعت چند تعطیل میشید؟
_ ساعت پنج.
_من یه دور میزنم برمیگردم سراغت.
هیچی نگفتم. یعنی چه کارم داشت؟
ساعت پنج با بقیۀ بچهها ایستاده بودیم که سوار سرویس بشویم. همان موقع پرویز، سوار موتورش برگشت. جلوی پام واستاد. گفت:«بپر بالا رضا جون» پرویز را آن دور و بر زیاد دیده بودم ولی نمیشناختمش. دلم لک زده بود یک دور هم شده ترک آن آپاچی دلبر سوار شوم. ولی ریسک نکردم. همین سه چهار ماه پیش یک پسرهای از کارگاه پشتی چند روز نیامده بود سر کار. بچهها میگفتند بردندش دل و قلوهاش را درآوردهاند بفروشند. من که از وقتی شنیدم، هر وقت یادش میافتم یک چیزی وسط دلم خودش را میلرزاند، بعد مچاله میکند، بعد پیچ میخورد و اصلاً یک حال ناجوری میشوم. همان شب هم توی خواب دیدمش. سه چهار تا سوراخ روی دلش بود. داشت میخندید. بهش گفتم:« دیوونه چرا میخندی؟» گفت:« اینجا درد ندارم که خره. تازه سر کوره هم نمیرم دیگه. اینجا مگه بری جهنم که اندازه کارگاه خودمون گرم باشه.» بعدش هم مامانم صدام کرد:« رضا پا شو مامان صبحه، از سرویس جا نمونی.» بعد پسره تو مه غیب شد.
این شد که به پرویز گفتم:« همینجا بگو هر کاری داری.» گفت:«باشه پس بیا تا بهت بگم.»
حرفهایش را زد و رفت.
غروب که رسیدم خانه، عاطفه و میلاد داشتند جلوی در بازی میکردند. من را که دیدند بدو بدو آمدند طرفم. عاطفه گفت:«سلام داداش» کوچیکه هم گفت:«تلام» دیدم خشتکش را خیس کرده. گفتم:«سلام. کوچه بسه دیگه بیاید بریم تو خونه.»
کف حیاط خیس خیس بود. شلنگ حلقه شده دور شیر آب بود. سه تا سبد قرمز، پر از سبزی تو حیاط بود. مامان زیر هر کدام یک تشت بزرگ چپه کرده بود که آب سبزیها خشک شود. میلاد بدو بدو رفت یک پر جعفری برداشت. طرف دهنش برد. مامان گفت :«عاطفه بگیرش، الان همه شو نجس میکنه مال مردمه.ببر تو شلوارشو عوض کن.» بعد خودش کفگیر به دست رفت تو آشپزخانۀ گوشۀ حیاط. از آنجا گفت:« رضا مامان سلامت کو؟» گفتم:« سلااام بر ننه.» یواشکی خندید. بوی پیاز داغ مامان آدم را گشنه میکرد. ولی حیف که مال شام شب نبود. به قول خودش مال مردم بود.
توی خانه، یک بالشت را از ور درازش تا کردم، گذاشتم زیر سرم. جلوی تلویزیون، یک پام را بالا بردم چسباندم به شیشۀ میز تلویزیون. گوشۀ شیشه اندازۀ یک مثلث کوچک شکسته بود. شصت پام را فرو کردم تو سوراخ گوشۀ شیشه. تلویزیون داشت میگ میگ نشان میداد. گرگه بعد از اینکه سه بار با دینامیت منفجر شد و یک بار قطار از رویش رد شد، رفت و با یک موتور آمد. یک کلاه کاسکت آبی کوچولو گذاشته بود رو سرش. پاهاش از بس که دراز بود، جمع شده بود تو شکمش. با همان موتور دنبال میگ میگ کرده بود. این دفعه دیگر رسید به میگ میگ. او هم مثل همیشه زبانش را درآورد و ویژژژ. گرگه هم که حواسش به او بود با یک کامیون شاخ به شاخ شد. از هیجان، شصت پام را که گیر کرده بود تو سوراخ کشیدم بیرون. شصتم ذوق ذوق میکرد. موتور آقا گرگه باز فکرم را برد سمت پرویز. گفته بود اگر برایش خوب کار کنم، تا آخر سال یکی از همان موتورهای خودش که نه، ولی یک خوبش را میدهد دستم. از آن آپاچیهای خودش کمِ کم، دویست تومان میارزید. ولی من به هوندا هم راضی بودم. اصلاً تو بگو موتورِ گرگِ میگ میگ، مهم این است که موتور است. گفته بود حالا پیاده جا بجا کنم، بعد از عید سواره. ازش پرسیدم:« حالا چی هست که باید جابجا کنم؟» گفته بود:« فضولی نکن. یه سری بستهبندیه.» تو کلهام چند نفر با هم حرف میزدند. یکی میگفت:«رو گربه جماعت نمیشه حساب کرد.» یکی میگفت:«موتورو عشق است.» یکی دیگه میگفت:« اگه چیز بدی تو بستهها باشه چی؟» قبلی میگفت: « خوب باشه به من چه؟ موتورو عشق است.» باز یکی دیگر میگفت:« اگه آقا ولی بفهمه دهنمو…» باز هم آن قبلی میگفت:«میخوای تا آخر عمرت بمونی تو کوره؟» بعد همان جا جلوی تلویزیون خوابم برد.
آپاچی نبود. هوندا ۱۲۵ بود. سواریاش خیلی راحت بود. انگار یک عمر است که موتور سوارم. باد از بغل گوشهام رد میشد. هی گاز میدادم. ماشینها را یکییکی میگرفتیم. از سرعتش دلم میریخت پایین. قاه قاه میخندیدم. میگ میگ بغل چراغ قرمز واستاده بود. زبانم را برایش در آوردم. موتورم گفت ویژژژ و رفتیم. یک هو آقا ولی سر راهم سبز شد. زیرپیراهن آبی تنش بود. روی شکم گندهاش جای پریدن مذابها سوراخ شده بود. جلوی پاش ترمز کردم. زبانش را کجکی گاز گرفت و گوشم را گرفت بپیچاند. گفت:«رو موتور چه غلطی میکنی بزمجّه؟» گفتم:«آی آی. غلط کردم.» بعد مامان صدا کرد: «ولش کن اون بچه رو خستهاس خوابیده.» زیر پام خالی شد. آقا ولی غیب شد. بعد چشم باز کردم دیدم میلاد روی کمرم نشسته و گوشم را گرفته توی دستش. بی شرف می خواست گازم بگیرد. فهمیدم چرا موتور، ترمزش بد میگرفت! مامان داشت سفره میانداخت.
کوکو سبزیها را لقمه میکردم. لقمه را تا میکردم و به زور گوشۀ لپم میچپاندم. انگار یکی دنبالم کرده باشد. میخواستم زودتر تمام شود. یک هو بابا تو چارچوب در ظاهر شد:«سلام» مامان گفت:«سلام بیا تو» من و عاطفه گفتیم:«سلام بابا». میلاد گفت:«تلام» بعد بابا یکراست آمد نشست سر سفره بغل من. شنگول بود. معلوم بود خمار نیست. این جور وقت ها ازش نمی ترسیدیم. بوی پیراهنش اشتهای آدم را کور میکرد. بوی تلخ تریاک، بوی گس دود، بوی خیابان، همه با بوی عرق قاطی شده بود. به کوکوها نگاه کرد. گفت:«پس سهم من کوش؟» این را همیشه آخر هفتهها که من و مامان دستمزد میگیریم هم میگوید. مامان یک تکه کوکو برایش تو بشقاب گذاشت.
آخر شب، تشکم را برداشتم و رفتم تو حیاط. زیر ستارهها به حرفهای پرویز فکر کردم. به هوندا ۱۲۵ که قرار بود تا آخر سال از تو خوابم بیاید بیرون. به دستهام که دیگر نمیسوخت. به گوشم که آقا ولی قرار بود بکندش. یعنی پرویز سر حرفش میماند؟ بعد خوابم برد.
از شیشهگری خوشم میآید. از همه جایش نه ها. کوره خیلی داغ است. نگاه کردنش چشم و چال آدم را درد میآورد. انگار میخواهد آدم را مثل خودش ”کوره“ کند. ولی از آن موقع که فوت کردن توی میله تمام شده بعد خمیر شیشه مثل یک بادکنک داغ براق است. حالا میتوانی مثل خمیر شکلش را عوض کنی. با انبر سرش را میگیری، میکشی تا قیافهاش عوض شود. بعضی وقتها اسب، بعضی وقتها فیل، بعضی وقتها هم ازش ظرف در میآید. بهترین جایش هم آن وقتی است که داخل سطل آب فرویش میکنی. اسبی که ساختهای میگوید: جیززز. این صدای جیزّش خستگی آدم را در میبرد. انگار میخواهد بگوید:« دمت گرم رضا. خوب ساختیم.» اما آقا ولی میگوید جای خوبش همان کوره است. همان جا که شیشه خردههای به درد نخور را میریزی توش و اسب سالم تحویلت میدهد.
اسب را توی سطل سفیدی که تا نصفه آب بود فرو کردم. خنک که شد درش آوردم. میله را چرخاندم. بد نشده بود. هنوز سایۀ هفت رنگ رویش بود. مثل منشور. یک چیزهایی تو مدرسه ازش یاد گرفته بودیم. هنوز برق نمیزد. باید میگذاشتم روی شن تا یخ کند. آن وقت خوشگلیاش پیدا میشد. آدم هوس میکرد سوارش شود.
خواستم اسب بعدی را دست بگیرم که صدای نرم موتور آمد. بعد صدای قژّ چرخیدن فرمانش. و خاموش شد. بعد سایۀ یک مرد توی در کارگاه ظاهر شد. از پشتش نور خورشید تو چشم میزد. شکلش دیده نمیشد. ولی من شناختم. از همان صدای نرم موتور خارجیاش. این آپاچی صداش هم خوب است لامذهب. فکر کردم، بیست سالم که شد یکی عین همین میخرم. پرویز با پاهای پرانتزیاش جلو میآمد. چشمم را از کتانی زرنگیهاش بالا بردم تا رسید به زنجیر طلایی که از لای پشمها و یقۀ بازش برق میزد. رسید به من. دست و پایم را گم کرده بودم. با آستین عرق پیشانیام را خشک کردم و گفتم:«سلام.» گفت:« علیک. چطوری بچه جون» گفتم:«خوبم.» گوشیاش دینگ صدا کرد. از جیبش درآورد و همینطور که به آن نگاه میکرد گفت:«خوب، فکراتو کردی؟ چی کارهای؟» فکرهام را کرده بودم. ولی هنوز میترسیدم.
زودتر از همیشه از کارگاه بیرون زدم. از حسن آباد تا گلوبندک، با اتوبوس آمدم. قرار بود جلوی درمانگاه عربها بسته را تحویل بگیرم. ته یک کوچۀ بن بست بود. جلوی درش که رسیدم دیدم بالایش نوشته«بیمارستان سید الشهدا». فکر کردم پس چرا به آن میگویند درمانگاه عربها. شاید فقط عربها را راه میدهند. شاید هم دکترهاش عرباند. چه میدانم. یادم آمد یک بار با مامان برای آمپول زدن رفته بودم آن جا. مسئول تزریقات یک آقای هیکلی بود که عین و غینش را غلیظ میگفت. خیلی هم خوش اخلاق بود. همینکه به خودم آمدم دیدم وسط پرسیدن اینکه کلاس چندمی و معدلت چند است آمپولم را زده و خلاص. معما حل شده بود. سرم گرم این فکرها بود. شرشر عرق میریختم. آخر خرداد و این قدر گرم؟ حوصلهام سر رفت. دست کردم توی جیبم. یک تکه لواشک در آوردم. توپش کردم و گذاشتم توی دهنم. دهنم مثل دریا پر آب شد. همان موقع یک پراید سبز، شکل خودروی تهران یازده جلوی پام واستاد. مدلش مال عهد بوق بود. شیشههاش دودی بود. راننده موهاش را دم اسبی بسته بود. همه چیزش یک شکلی بود. شیشۀ سمت شاگرد را پایین دادند. آقایی از توش گفت:«رضا؟» گفتم:«آره» یک کیسه سفید با دستۀ مشکی بهم داد. گفت:« آدرس توشه. خوندی حفظ کن، بندازش دور.» درش را یک کم باز کردم. توش چند تا جعبه بود. کاغذ آدرس افتاده بود ته کیسه. برش داشتم. طرفهای طالقانی بود. میخواستم با مترو بروم. از توی کیسه بوی لباسهای بابام میآمد. همان بوی اشتها کور کن. چیزی توی دلم چنگ زد. یکی توی کلهام گفت:«میدونی چه غلطی داری میکنی رضا؟» بهاش گفتم:« ولم کن سر جدت» او هم ولم کرد. همینطور یواش داشتم خیام را گز میکردم. یک کم روی جدول. یک کم روی پیادهرو. سرم را هم انداخته بودم پایین. یک هو دو تا کفش ساقدار سیاه، جلوی پام ظاهر شد. شلوارش سبز بود. هر چقدر سرم را بلند میکردم، نگاهم به کلهاش نمیرسید. گفت:«چی تو مشمات داری عمو جون؟» بالاخره قیافهاش را دیدم. یا ابالفضل! همه چیزش شکل پلیسها بود. آخر کی همین دفعه اول به یک بچه دوازده ساله شک میکند؟ همهاش تقصیر تهران یازده بود. از ظاهر ضایعش معلوم بود یک ریگی به لاستیکش است. آخر ماشین هم اینقدر تابلو. من هم بودم بهاش شک میکردم.
پلاستیک را دور خودش پیچیدم و زدم زیر بغلم. حالا ندو کی بدو. به هیچ چیزی فکر نمیکردم. او هی داد میزد:«وایسا، کاریت ندارم.» من هی بیشتر میدویدم. خیام را برگشتم سمت پارک شهر. دوباره صدا کرد:«نرو بچه جون، فقط می خوام ببینم از کی گرفتیش.» اول فکر کردم صبر کنم. آقاهه ترسناک نبود. قضیه را به اش می گفتم و خلاص. بعد یاد قیافۀ پرویز افتادم. گفتم اگر لویش بدهم، می برد با همان مردک دم اسبی دل و قلوه ام را می فروشد. گازش را گرفتم و باز دویدم. یک هو جلویم یک پیرمرد با چرخ دستیاش سبز شد. اصلاً حواسم نبود. خوردم به گاریاش. چند تا طاقه پارچه از روی گاریاش افتاد زمین. وقت نداشتم برگردم و کمکش کنم. پا شدم خودم را جمع کردم و ادامۀ فرار. او هم به جایش از خجالت پدرم درآمد. گفت:« ای بر پدرت بچه!» ده دقیقهای یک سره دویدم. دیگر بغل گوشهام داغ شده بود. هنوز پشتم بود. زیر لب گفتم:« لعنتی بیخیال شو دیگه» ولی او نمیشد. میخواستم بروم آن طرف خیابان. تو لاین بی آر تی یک هو هزار تا موتور پشت هم آمدند. اولی را رد کردم دومی رسید. دومی را رد کردم پنج تای بعدی. لعنت به همۀ موتورهای عالم! انگار همهشان همین یک گله جا جمع شده بودند. به زور ردشان کردم. باز هم دویدم. انگار راهها از همیشهشان درازتر شده بودند. تمام نمیشدند. حالا درست است من هم مقصدی نداشتم. ولی خوب باید یک جا تمام میشد. باید به یک جایی می رسیدم که نخواهد بدوم. ولی نمیشد. یاد آقا ولی افتادم که اگر میفهمید گوشم را میپیچاند. تند ترش کردم. بابام اگر میفهمید، تازه ذوق هم می کرد. بعد به کیسۀ سفید نگاه میکرد و میگفت:«پس سهم من کوش؟» من هم باید می گفتم:« مال مردمه!» و از دستش فرار می کردم. باز هم تندتر. ولی اگر مامان میفهمید، گریه میکرد. تحمل این یکی را نداشتم. تو دلم گفتم:«خدایا نوکرتم، شکر خوردم» دیگر نفس که میکشیدم سینهام میسوخت. رسیدم جلوی سید نصرالدین. در امام زاده باز بود. رفتم تو حیاط. بلندگو داشت قرآن پخش میکرد. خوبیاش این بود که دم اذان بود و امامزاده شلوغ. نور تیرهای برق، افتاده بود توی آب حوض وسط حیاط. دهنم چوب شده بود. دلم میخواست سرم را بکنم توی حوض و قورت قورت آب بخورم. حیف که وقتش را نداشتم. گفتم اول از دست آن لعنتی خلاص شوم. بعد خودم را یک جا قایم کنم. یک سطل آشغال خالی ته حیاط بود. معلوم بود کسی باهاش کاری ندارد. رفتم بسته را انداختم توش. گفتم چند روز دیگر می آیم و برش می دارم. حالا خودم کجا قایم میشدم؟ یک خانم آمد از توی کتابخانه بغل در یک چادر برداشت. سرش کرد و رفت توی حرم. فکری به کله ام زد.
هنوز نفس نفس میزدم. تنم خیس بود. از باد کولر سردم شد. ولی خیالم راحت بود که دیگر دست هیچ کس به من نمیرسد. یعنی فکر هیچ کس هم به این جا قد نمیداد. مکبر گفت:« الله اکبر، رکوع» مثل بقیه دولّا شدم. همین طور بی وضو. ذکرش را درست یادم نمی آمد. «سبحان الله و بحمده؟» این بود. فکر نکنم. مامان یک جور دیگر می گفت. ولی می گفت خدا همه چیز را می شنود. حتی حرف های توی کله ات را. من هم از زیر چادر گلدار باهاش حرف زدم. بهاش گفتم که تقصیر من نبود. به قول آقا ولی آدم باید حواسش باشد چه غلطی میکند. اصلاً باید حواسش باشد کمتر غلط کند. ولی انگار قبول کرد تقصیر من نیست. قولم را هم باور کرد. که دیگر غلط نمیکنم. یعنی اگر هم غلط کردم از این غلطها نباشد. هیچی که نمیگفت. اگر هم می گفت من نمی شنیدم. ولی آخر فهمیدم حرف هام را قبول کرده. قبول کرده که قولم قول است. آخر من را لو نداد. زیر چادر گلدار، تو صف پیرزنها، سر نماز جماعت امامزاده، همهاش را همان جا نگه داشت.
نقد داستان آپاچی به قلم «مریم دوست محمدیان»
عرض سلام و وقت بخیر خدمت مخاطبان پایگاه نقد داستان باشگاه ادبی بانوی فرهنگ؛
بار دیگر در خدمت شما هستیم با ذرهبینی در دست جهت ظریفخوانی داستانی دیگر از دوستان همراه؛
این بار با داستان آپاچی از نرگس جلیل بال در خدمت شما هستیم.
طبق روال، ابتدا به رکن اصلی داستان یعنی پیرنگ آن میپردازیم. داستان آپاچی، داستان پسر نوجوانی است که به نوعی نان آور خانواده است. این پسر نوجوان، در مسیر به دست آوردن موتور مورد علاقه اش تن به جابه جایی مواد مخدر میدهد. او در این مسیر، به صورت تصادفی لو میرود و فرار میکند. سرانجام خودش را به امامزاده ای میرساند و کیسه مواد مخدر را جایی در امامزاده پنهان میکند. سپس برای این که هویتش مخفی بماند خودش را بین صف نماز جماعت زنان، با چادری گلدار مخفی میکند. این پسر در حال نماز، با خدا راز و نیاز میکند و به نوعی تحول و پشیمانی خود را به دید مخاطب میگذارد.
همان طور که مشاهده میکنید این داستان آغاز دارد؛ میانه دارد؛ اما پایانی که درست باشد ندارد. این داستان، در معنای داستانی خود، از بینظمی به بینظمتر رسیده است؛ اما ضربه زننده و فوق العاده نیست. نوعی بینظمی معمول و دم دستی که ظرف خوب داستان را که مشتمل بر مکان متفاوت است تحت الشعاع قرار داده است. نویسنده با انتخاب کارگاه شیشه و بلور، دست به خلق مکانی متفاوت در داستان زده است؛ مکانی متنوع غیر از مکان های معمول که در بیشتر آثار شاهد آن هستیم. در واقع، این مکان متفاوت برگ برنده نویسنده در شخصیت پردازی قهرمان داستان است که غیر همجنس نیز است. نویسنده که جنسیتی بر خلاف شخصیت اصلی داستان دارد با کمک مکان متفاوت، توفیق خوبی در ساختن و پرداختن شخصیت داستان به دست آورده است. او از این امکان خوب، برای پایان داستان خود نیز بهره جسته است و با انتخاب مکان امامزاده، تضاد خوبی برای درک زیست شخصیت داستان توسط مخاطب فراهم آورده است. اما با پایانی دم دستی و معمول، به این بخت خوب پشت کرده و با کلید اسراری کردن داستان خود آب سردی بر آتش اشتیاق مخاطب ریخته است.
نکته مثبت دیگر این داستان، زبان داستانگوی آن است. به عبارتی نویسنده این اثر، داستان نویس است؛ و استعداد خوبی در داستانگویی دارد. اما باید کمی سر و سامان به فضاهای داستانی خود بدهد. توالی های زائد با مصادیقی چون پرداختن به درمانگاه عرب ها و نقب به خاطره آمپول زدن، پرداختن بیش از اندازه به کارتن میگمیگ و پسری در محل که او را میدزدند و اعضای بدنش را میفروشند، مصداق هایی از ایراد فنی توالی زائد است. ابداً نیاز نیست که به این خرده روایت ها پر و بال تصویری داده شود؛ بلکه میتوان با روایتی گذرا در حجم وسیعی از کلمات صرفه جویی کرد و داستان را خوشخوانتر تحویل مخاطب داد. در این صورت، دیگر شاهد برش بلند مکانی داستانی نخواهیم بود. مکان هایی که هیچ کمک خاصی به پیشبرد پیرنگ نمیکنند.
ما در این داستان، با تصویرسازی های مبتنی بر ایماژ نیز مواجه بودیم؛ که نشان دهنده دقت نظر خوب نویسنده در جزئیات است. تصاویری چون زیرپوش سوراخ آقاولی که ناشی از مواد مذاب است؛ یا نور تیرهای چراغ برق که توی حوض صحن امامزاده افتاده است. نمونه های ذکرشده، مواردی ایماژیک از بین چندین تصاویر خوب داستان بودند که ناشی از جزئی نگر بودن نویسنده است.
در پایان، قصه پرغصه درست نویسی و ویرایش است. نظام های فعلی که مدام و بی جهت و گاهی غلط، عوض میشوند؛ و ارکان های جملات که کمتر سر جای خودشان هستند. میطلبد که داستان نویس با درک اولویت این موضوع، درصدد برآید تا در این مورد آموزشهای لازم را ببیند و دقت بیشتری به خرج دهد.
پایگاه نقد داستان، منتظر داستانهای دیگر این دوست عزیز، به عنوان نویسندهای آتیه دار خواهد بود.
2 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
ایماژهای این داستان و زبان داستان حرفه ای هستند
تکه های کلامی
بچه ای که از مردن خوشحال است چون دیگر نباید پای کوره بایستد
سهم من کو گفتنهای پدر بی مسئولیت
جمله ورودیه داستان که تقصیر من نبود تقصیر بابای عملی ام هم نبود
لعنت به موتورهای عالم
خشتک خیس میلاد
سبزی ها و پیاز داغهایی که مال مردم است
و مواد مخدری که مال مردم است
یک داستان پر از درد و شیرین
یک برش از زندگی در زیستی که ما طبقه متوسط با آن درگیر نیستیم.
لزومی نداشت بچه بیشتر از این درد بکشد تا تصمیم به ترک این کار بگیرد
چرا ما نویسنده های مذهبی فکر می کنیم نباید توی صف نماز متحول شد مبادا داستان کلید اسراری بشود؟ این خودسانسوری فرهیختگان مذهبی آفت بدی است.
با سلام و ادب دوست عزیز
ممنون از نکات ارزشمند و دقیقی که فرمودین.