قویتر شده بودم. این تنها چیزی بود که از سه سال گذشته تا حالا به آن میبالیدم. کتاب میخواندم. دمنوشهای جدید را امتحان میکردم. سعی میکردم از دیدن اخبار فرار کنم. نمیخواستم فکر دردسر تازهای حتی هزاران کیلومتر آن طرفتر، به آرامش ساختگیام لطمه بزند. خیال میکردم دنیایی که ساخته بودم، داشت تبدیل به یک دژ محکم میشد. ژانر کتابهایی که میخواندم رمانتیکترین آنها بود و من دلخوش به این دنیای بیخبر و بیدغدغه بودم. تا اینکه بانوی فرهنگ خواست کتاب جدیدی را بخوانم.
عضو مجموعهشان بودم و باید میخواندم. مهلت تعیینشده کم بود. از اسمش فهمیدم، رمانتیک نیست. نویسندهاش از همانهایی بود که انگار سالهاست میشناختم. از نزدیک ندیده بودمش؛ ولی شاگرد کلاس مجازیبودن هم کار خودش را کرده بود. او را در طبقه آدم حسابیهای ذهنم نشانده بودم. بار اول که کتاب را دست گرفتم، نفهمیدم چهطور یکسره تا نیمههای آن را خواندم. کتابی بر پایه تاریخ شفاهی و جزو گروه ناداستان با خردهروایتهایی که جذابیتش را صدچندان میکرد. صدای راوی از متن شنیده میشد. آنقدر، که انگار احسان جاویدی(راوی کتاب) آن را نوشته بود. توصیفات کتاب، همان قندهای کنار چای بودند. پالمیرا آن قدر زیبا تصویر داشت که میتوانستم آن را وسط بیابانهای شام ببینم. استاد همیشه در کلاسهایش میگفت: «خودافشاگری تزریق خون به متن است.» و حالا بوی خون دویدهشده به رگهای کتاب قابل استشمام بود. مثل راوی ترسیده بودم ولی خواندم. ذوقزده بودم؛ ولی خواندم.
رسیدم به صفحاتی که اشک ریختم و خواندم. مثلا آنجایی که نوشته بود: «نگاهم به پرچم ایران روی پشتبام میافتد. برای رسیدن این پرچم به اینجا خون دادهایم. بغض گلویم را مشت میکند. همسایههای خانمجان صبحبهصبح به امید این پرچم دست بچههایشان را میگیرند و به بیمارستان میآیند. بروم بگویم اشتباه آمدهاید؟ بگویم دستمان از دارو خالی است؟بگویم شرمنده! به خانههایتان برگردید؟ جواب این مادران را هم بتوانم بدهم، جواب شهدا را چه بدهم؟»
راستش به نبا، دختر کوچک بیمارستان هم حسادت کردم. او در دل جنگ بود و همچنان شجاع. من اما از دیدن اخبار هم میترسیدم. گاهی حین خواندن میگفتم روای کار بلدتر بوده یا نویسنده؟ راوی نترستر بوده یا نویسنده؟ چهقدر باید از راوی بپرسی که به نگین انگشتر و نقش آن برسی و دلت راضی شود. آخر مگر میشود در دو صفحه کتاب هم احساس غرور کنی، هم بترسی، هم شاد شوی و هم بجنگی؟
خشتهای قلعهای که ساخته بودم ردیفبهردیف میریخت. حباب پوچ دنیای ذهنم ترکیده بود. دائم از خودم میپرسیدم اگر کشور من در خطر بود میتوانستم مثل زنان بیمارستان ابوکمال اینقدر خالصانه خدمت کنم؟ اصلا میتوانستم جانم را کف دستم بگیرم و از این بابت خوشحال باشم؟ کشتی کاغذی زینب عرفانیان(نویسنده کتاب)، پُر از خبر و پر از رشادت بود. ناداستانی که عناصر داستان موجهایی بودند برای تحرک این کشتی. و در نهایت جایی پهلو گرفت که خودم هم باور نمیکردم. خلاقیت در این کتاب مثل قوطیهای پشت شیشه فرودگاه آنجا، به متن من دهن کجی میکرد.
راستش بهنظرم، هم راوی کار بلد بوده و هم نویسنده. ولی مهمتر این بود که هم راوی عاشق بود و هم نویسنده. عشق به عقیله بنیهاشم نقطه مشترک تمام عشاق است.
کاش میشد به نبا بگویم درست است به اندازه تو شجاع نبودم؛ اما به مردان کشورم که جای تو پیش آنان امن بود افتخار کردم.
کتاب همسایههای خانم جان در ۲۶۸ صفحه در قطع رقعی و به شمارگان هزار نسخه توسط انتشارات شهید کاظمی به بازار نشر عرضه شده است.
بهقلم: زینب قربانعلیزادگان
دیدگاهتان را بنویسید