روایت «یک نتیجهی شاکی»
قرص تیروئیدم را تازه با یک نصفه لیوان آب فرو داده بودم. منتظر گذشت زمان، تا بتوانم لقمهای صبحانه را، بعد از یک شبِ پُر از ساعاتِ شیردهیِ طولانی، نوش جان کنم.
عینکم را همان اول، از بالای بالشت برداشته و توی دستهای کوچکش گرفته بود. دستههای عینک را مثل دو تا شاخهی خشک به دو طرف میکشید و صدای نرمِ ترکخوردن کائوچوی دستهها را میشنیدم.
مثل سنگی که از توی تیر و کمان رها شود، به دیوار روبرویم خورد و شیشه از دهانش بیرون پرید.
و تمام
آدمآهنیوار به طرفم دوید و اجزای عینک را توی دستم گذاشت و رفت پی سرگرمی دیگری.
تا شیشهها جا رفت و رد اثرانگشتهای کوچکش پاک شد و عینک، دوباره بیناییام را به من برگرداند، نیم ساعتی گذشته بود.
سی دقیقه زمان خوبی بود تا با خودم خلوت کنم.
صندلیام را روبروی آمیزمشتاقعلی گذاشته و توی لیوانهای قدیمیِ کِشرفته از خانهی آقاجان حبیبالله، برای هردویمان چای ریختم.
هرچه آقاجان فرزند خلف و سربزیر و بله چشم گویی برای آمیز مشتاقعلی بوده، من نتیجهی طلبکار و پر سر زبان و مطالبهگری بودم.
حیف آن چشمهای خوشرنگ و میشی آقاجان که پشت شیشههای تهاستکانی عینکشان، مثل یک تیلهی زیر ذرهبین مانده بود.
همان چشمها را روی صورتش گذاشتم. موهای لَخت آقاجان را بر سفیدی پوست سر و یک دانه کلاه، توی مایههای کلاههای زمان پهلوی، روی پشمکی موهایش گذاشتم.
یک خال گوشتی هم دلبخواهی کنار لبشان گذاشتم تا یک فرقی با آقاجان حبیبالله داشته باشند.
آمیزمشتاقعلی حالا روبرویم روی صندلی ارج نشستهبود و چاییشان را مینوشید.
من اما داغی چایی، برای لبهایم زیاد بود. فقط، دست دور لیوان بزرگ گلبهی قدیمی پیچانده و سکوت کرده بودم و سعی میکردم به صدای هورت کشیدن چایی آمیزمشتاقعلی، آمپر نچسبانم.
سکوت سنگینی بود. باید میشکستمش. احساس میکردم حق تمام نوهها و نتیجهها و نبیرهها به گردن من است.
رو کردم بهشان و سوالیطور گفتم: آمیزمشتاقعلی؟!
اصلا نگاهم نکرد.
بلندتر، محکمتر و چغرناک گفتم: آمیزمشتاقعلی با شما هستم!
عجب اشتباهی کردم چشمهای تیلهای و مهربان آقاجان را، روی صورتشان گذاشتم. جوری از پشت سبزیِ خوشرنگشان، خیرهخیره نگاهم کرد که حرف توی دهانم ماسید.
اما قافیه را نباختم و ادامه دادم: آمیزمشتاقعلی، مردم برای بچهمچههاشون، ارث و میراث میزارن! زمین پستهای، زمین تجاری مسکونی، طلا ملا پول عتیقهجات.
بعد شما، با این همه اسم و رسم و اصالت، چی برای ما گذاشتین!!! ببینین واقعا کاراتون رو!!!
یهدونه بچه، یهدونه نوه، یهدونه نتیجه، یهدونه نبیره، یه دونه، فقط یه دونه، بیعینک دارین؟
مامان باباهامون همه تهاستکانی، خودامونم که، ازین عینک جدیدا میزنیم بازم شیشههای عینکمون، از شیشههای ذرهبین، ده هیچ جلوتره.
فقط نگاهم میکرد.
حرصم گرفته بود.
کاری که به دستهای کوتاه از دنیایش نداشتم حداقل، حرفم را میزدم.
ادامه دادم: آخه ضعیفی چشم از نوجوانی تا میانسالی، بعد هم رسما نابینایی در پیری آخه این انصافه؟ اینهمه نابینا توی طایفه داریم!!
حالا کوری یه طرف!!! با کمشنوایی در میانسالی و سنگ صفرای ارثی و تیروئید ژنتیکی و چاقی مفرط خانوادگی چه کنیم؟
به جای چندتا زمین پستهای مرغوب، کلکسیونی از بیماریهای مختلف رو ارث برامون گذاشتینش! واقعا چرا؟! توپم حسابی پر شده بود.
کمبینایی بابا پیش چشمم آمده بود. همین دیروز که پایشان زیر سینی پرازچای خورد. یا همان پریروز که توی دیوار رفتند و پیشانیشان قرمز شده و ورم کرده بود. یا همان سالی که پایشان توی چالهای که ندیده بودند رفته و دستشان ناجور شکسته بود. یاد روزی که بابا با سر و صورت خونی، از مسجد آمد که لبهی تیز جامُهری آلومینیومی را ندیده بود و بینیاش ضربه خورده بود.
یاد همهی صبحهایی که مامان با پارچ آب و لیوان و بستهی قرص تیروئید، دور خانه میچرخید و طبق الگوهای مصرفی هرکداممان ، قبل از صرف صبحانه، قرص توی مشتمان میگذاشت.
یاد گوشهای سنگین عمهجان و عموجان، یاد چاقی بلااستثنای همهشان، تمام نوهها و نتیجهها، در این مورد حتی به نبیرهها هم رحم نشده بود.
من تندتند حرف میزدم و آمیز مشتاقعلی فقط چای مینوشید. انگار لیوان چاییاش به منبعی از چای، وصل بود که تمام نمیشد.
عینک قدیمیاش را برداشت و گفت: چقد تو ناشکری نوهی حبیبالله!
پدرم رمضانعلی، اگر سر از زیر خاک دربیاره و بیانصافی شما رو ببینه دق میکنه. چقدر برای نسل اندر نسلش دعای عاقبتبخیری میکرد.
خوب شد شماها رو ندید و رفت.
داشتم به کلمهی ناشکریای که آمیزمشتاقعلی، جد پدری هرگز ندیدهام گفتهبود، فکر میکردم که دستههای عینکم شُل شد و از روی بینیام سُر خورد و پایین افتاد. صندلی روبرویم خالی بود و چای یخ کردهام روی میز مانده بود.
و من در فکر کسی بودم که سالها قبل از تولدم، برایم دعای خیر میکرده است.
به قلم زهره نمازیان
2 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
زیبا و دلنشین. قلمتون مانا و نویسا.
ممنون از حسن توجه شما