داستانک «آتش نشان»
7 بهمن 1402
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
پسر، جعبهی شیرینی را میگذارد روی میز و دستش را میگذارد روی شانههای پیرمرد و لبخندش را کش میدهد:
« مشتلق بده آقاجون! توی گزینش قبول شدم.»
زیر کتری را روشن میکند و ادامه میدهد: «راستی میدونی شما بهترین مشاورم بودی برای انتخاب شغل؟»
پیرمرد سرش را بالا میآورد و چشمهای پر از فراموشیاش را میدوزد به پسر.
جوان، اشک گوشهی چشمش را پاک میکند و سر پدر را در آغوش میگیرد: «یادت نیست آقاجون؟! همون وقتی که وسط هیئت میایستادی و روضهی خیمههای سوخته رو میخوندی، شغل آیندهام رو انتخاب کردم.»
✍سمیه فتحی
دیدگاهتان را بنویسید