نقد داستان کوتاه «وسط باز»
داستان کوتاه «وسط باز»
سمیه شاکریان
عزیز جان! پدر رها جان آمِدن دنبالِش.
– کی آمَد، چه ساعتی؟
– حدود ۱۲ بود، گفتن یِی کاری پیش آمِده ، باید بچه رو زودتر ببرن.
نگاه مادرهایی که دنبال بچه هایشان آمده اند روی دهان باز مانده ام، ثابت میشود.
مدرسه پرهام هم که میروم همان جواب تکراری را تحویل میگیرم. انگشتانم دورگوشی خشک شده است. موبایل کاوه مثل همیشه خاموش است.پیامک، میزنم. زنگ میزنم به کتایون، خواهرها معمولا از برادرها خبر دارند. از مادر و مادربزرگ کاوه هم چیزی نصیبم نمیشود . امروز همه درها بسته اند.
پشت فرمان ماشین مینشینم. به صفحه گوشی خیره ام، چانه ام را رو به بالا میکشم و لبهایم را میگزم. توی سرم طبل میکوبند. توی بدنم انگار که هیچ رگی نباشد خالی و یخ زده است. لرزشی از نوک نورون های متصل به مغزم تا سر انگشتانم میدود. انگار میخواهند به زبان مرس رمزی را به من بگویند که من دلم نمیخواهد رمزگشایی اش کنم. مسابقه ای بین مغز و قلب و هیجانات روحیام شروع شده که برنده ، احساسات است . دستانم منجمد شده اند .گرمای اردیبهشت با سرمای چله زمستان جا عوض کرده است. مغزم حالا فقط فرمان رفتن به خانه را میدهد.فرمان ماشین توی دستم نیست. مسیر مدرسه پرهام تا خانه را اصلا نمی بینم. چشمهایم بازند اما رو به هیچ کجا.
– مامان! داریم با بابا کاوه میریم شهربازی.
– رها رم میبِرین؟
– آره، بابا گفته دوتاییمان حاضر شیم.
برنج آماده آبکشی را میریزم توی سبد و آب سرد را رویشان باز میکنم. لبخندی را رو لبهایم حس میکنم که مدتها بود خداحافظی کرده بودند.
توی دستهایم ها میکنم. چرا این سرما از تویشان بیرون نمیرود. کلید توی دستم نمیماند که بخواهم بفرستمش توی سوراخ قفل. در را باز میکنم.
– پرهام! رها! کوجایینان؟ کاوه!
سکوت خانه با صدای قلنج یکی از موزائیکهای ناموزون زیرپایم شکسته میشود.
آب را توی محفظه اتو میریزم.همینطور که چروک لباس ها را با اتو باز میکنم حس میکنم چروک های دلم هم باز میشوند. پیراهن کاوه را آویزان میکنم.
– مامان! بابایی میگه با هم بریم شهر کتاب. کدام شلوارِمه بپوشم؟
– شلوار لیت توی کمدته. پرهام چی؟
– اُ حاضره جلوی در.
توی اتاق بچه ها که میروم حرصم درمیآید. صد بار تذکر داده ام لباس که برمیدارید، درِ کمدهایتان را ببندید. در کمد را با همه زورم به هم میکوبم. اما انگار یک چیزی جور در نمیآید. لباسی توی کمد ها نیست! کشوهای زیر تخت هم مثل روز اولشان شده اند، خالی و تمیز.
– لیلا! یه روسری بده برای رها. مدرسه پیام داده عکس با روسری بگیریم براشون بفرستیم.
– عکسِ شی؟ وسط سال چه عکسی ماخوان؟
– نمی دونم. پیام دادن به باباها.
– همو روسری سورمه ایه خوبه. با گیره بزن که محکم شه.
کشوی میز توالت را بیرون میکشم. طلاها سر جایشان هستند. کمد لباسهای کاوه را هم باز می کنم. با دزدی روبرو هستم که فقط لباس ها را برده است! توی کمد خودم ولی…..
جارو برقی دارد برای خودش شکمبارگی میکند و من سرخوشم از صدای خرت و خورتهای ریزی که از توی لوله اش می آید. سمفونی تمیزی نواخته میشود.
– لیلا! داریم با بچه ها میریم خرید. چیزی لازم نداری؟
– نه کاوه جان! فقط یه چند تا نُن بگیر. غِذامان آبگوشته.
دوباره نورون ها به کار افتاده اند. حروف مرس پشت سدی که برایشان ساخته ام تلنبار شده اند و دنبال راه خروج میگردند. حوصله ندارم رمزگشایی کنم. اگر استیصال آدم بود، من بودم.
میل های بافتنی تند و تند حلقه های کاموا را از دور گردن هم باز میکنند که رج ها را پر کنند و شال پرهام کامل شود. خودش رنگ نارنجی را انتخاب کرده بود. بابا، نارنجی پوش صدایش میکند. دلم می خواهد زودتر تمام شود تا توی مدرسه با کلاهش ست کند.
– مامان! جوراب نارنجی هام نیست. نِدیدی؟
– کوجا ماخوای بری؟
– بابا میگه با هم بریم آشغالها رِ بیزاریم سِر کوچه.
– آشغالم مِگَر خانوادگی میبِرن؟
چشمم به بالای کمد میافتد. پس لباس ها با چمدانها رفته اند. حتی چمدان من هم رفته است.
لامصب این پنجره ها را که باز میکنی گرد و خاکها فکر میکنند خانه عمه شان مهمانی آمده اند. دست دوستانشان را هم میگیرند و هی خودشان را دعوت میکنند روی وسایل خانه. دستمال را که روی کتابخانه و میزها میکشم آرزو میکنم خاکهای توی قلبم هم به دستمال بچسبند و مهمانی را تمام کنند. یک سیمی توی دیافراگمم میلرزد. از آن لرزشها که زنها دوست دارند و مادرها. سیمی که سرچشمه اش به تغییرات فیزیکی و شیمیایی کاوه وصل شده و انتهایش به رابطه ای پدری و فرزندی با بچه ها گره خورده است.
– لیلا شناسنامه بچه ها رو پیدا نمیکنم.
– بِرِی چی ماخوای؟
– می خوام براشون کد بورسی بگیرم. به اسمشون سهام بخریم.
به تماس های خروجی روی گوشی ام نگاه میکنم. 270 بار به کاوه زنگ زده ام. رختشورها بی توقف توی دلم کار میکند. دیگر چیزی به نام ناخن شصت روی انگشتم باقی نمانده، از بس که گازش زده ام. روی تخت رها میشوم.
رها چنان تکانم میدهد که هدفون از توی گوشم بیرون میافتد. یاسین حجازی از توی هدفون “وسط بازها” را برایم شرح میدهد. با همان لحن خاص خودش، “س و ش” هایش میزند و یکهو صدایش را بالا میبرد که خواب از سرت بپرد.
- مامان! مامان! ما داریم میریم پارک.
- مِگر بابا کاوه آمِده؟
- آره تو ماشین منتِظرمانه.
از روی تخت به آینه میز آرایشی ام نگاه میکنم. آینه با راستگویی تمام، بازی رنگ های سیاه وسفید را توی موهایم نمایش میدهد. رو تختی را روی صورتم میکشم. دلم برای بچه ها کوره کرده است. قطره های اشک از گوشه چشمهایم تا روی بالش راه باز میکنند.
- بلیط سینما گرفتم با بچه ها بریم. میای؟
- من یه کم به کارای عِقَب افتادهام میرسم.
- شام بیرون میخوریم، میدونی که دوست دارن تو رستوران غذا بخورن.
- نوش جان. سهم من یادتان نره.
سیم توی دلم باز هم میلرزد. لرزشش را دوست دارم.
توی اشکهایم خوابم برده است. دلم می خواهد غرق شوم.غلتی میزنم و گوشی را توی دستم فشار میدهم. میخواهم کاوه و بچه ها را مثل عصاره از توی گوشی بیرون بکشم . بیداری کابوسم شده است. با صدای اعلان پیامک از جا میپرم.
کتایون است :
- لیلا جان! دل نداشتم باهات حرف بزنم. کاوه و زنش بچه ها رو بردن.
- زنش؟ بردن! کوجا؟
- آلمان.
- ___________________________________________________________________________
یادداشتی بر داستان «وسطباز»
به قلم الهام اشرفی
ابراهیم یونسی در کتاب ارزشمندش، «هنر داستاننویسی» بسیار مفصل در باب اهمیت طرح صحبت کرده است. او معتقد است که محک خوبی و بدی طرح مسئلۀ «کشش» و «انتظار» در طرح است. یونسی به طور مفصلی در ادامه توضیح میدهد که پرداختن به این طرح همراه با کشش باید طوری باشد که «داستان راست بنمایاند»، یعنی نویسنده طوری بنویسد که خواننده آن را باور کند و این «باوراندن» قصه و حادثه و روایتی به خواننده «هنر»ی است که نویسنده را از دیگران برجسته میکند و خواننده را نیز دستخوش احساساتی عمیق.
داستان «وسطباز» عنوان خوبی و پرکششی دارد، عنوان را که میخوانیم پیش خودمان میگوییم آنکه وسطباز است کیست؟ و اصلاً آن شخص برای چه میانداری همراه با سیاست را بازی کرده است؟
راوی زنی است که همان اول داستان میفهمیم که مادر دو بچه است؛ رها و پرهام. او به دنبال فرزندانش جلوی در مدارس آنها میرود و در هر دو مورد متوجه میشود که قبل از او، پدرشان، کاوه، رفته است دنبال آنها و بردهشان، بیخبر و با تلفن همراه خاموش. همان اول این پرسش در ذهن خواننده ایجاد میشود که برای چه کاوه بیخبر دنبال فرزندانش رفته و اینکه اصلاً آنها را کجا برده است؟ تا اینجای کار داستان کشش لازم را برای ادامه دادن دارد.
مبحث بسیار مهمی در داستاننویسی وجود دارد با عنوان «پیرنگ» که یعنی پی بردن به علت و چرایی مسائل و روابط و اتفاقاتی که نویسنده در داستان مطرح کرده است. در این داستان نویسنده چند گره را مطرح کرده است، اما هیچ پاسخی برای آنها نداده است، در واقع نویسنده فقط روایت کرده است، بی اینکه گرهی را باز کند، که این خودش یک مسئله است و نکتۀ دیگر اینکه خیلی از اتفاقات و روایات در داستان برای خواننده باورپذیر نیستند. کدام مادری است که بچههایش زیر بینیاش پاسپورت بگیرند و با دسیسههای پدرشان در حال مهاجرت به اروپا باشند و مادر اصلاً متوجه نشود؟ کدام مادری است که هر بار بچههایش به او بگویند که پدر ما را به شهربازی و خرید میبرد، اما با پدرشان در تدارک مهاجرت باشند و مادر کوچکترین شکی نکند؟ هر زنی و هر مادری میداند که اینطور اتفاقها با کوچکترین نشانهای شامۀ هر مادری را تیز میکند. وقتی با خواندن داستان برای هیچکدام از این پرسشها پاسخی وجود ندارد، یعنی داستان نقص پیرنگ دارد، یعنی خود نویسنده هم برای این پرسشها یا دلیلی نداشته، یا برای دلایلش تدارکی در روایت ندیده است.
نویسنده اما در توصیفها موفق است. وقتی راوی روایت میکند «سکوت خانه با صدای قولنج یکی از موزاییکهای ناموزون زیر پایم شکسته میشود.» خواننده بهخوبی صدای لقی موزاییکها در تلخی فضای خانه را میشنود. یا آنجا که راوی میگوید «همینطور که چروک لباسها را با اتو باز میکنم حس میکنم چروکهای دلم هم باز میشوند.» خواننده به عمق تلخی و پیچوخمهای دل راوی پی میبرد و با روایت اینکه «جاروبرقی دارد برای خودش شکمبارگی میکند.» از روزمرگیها و وجهۀ زنانۀ شخصیت راوی روایت میکند.
راوی و در برخی گفتوگوها و حتی بچهها لهجهای دارند که نویسنده با اعرابگذاری آنها را مشخص کرده است. اینکه نویسندهای به حضور شخصیتهایی با لهجههای مختلف کشور اهمیت بدهد، امری است بسیار شایسته. اما کاش نویسنده به طریقی مشخص میکرد که این نوع لهجه مربوط به کدام شهر از ایران است. این کار بهسادگی امکانپذیر بود. نویسنده میتوانست با اشاره به کد شمارۀ شهری، نوع میوۀ خاص یا محصول خاصی که مخصوص آن شهر مورد نظر است و یا در مکالمهای تلفنی با همشهریها یا مادر و خواهری که هملهجهاش هستند، کجایی بودن این لهجه را مشخص کند.
با چشمپوشی روی نکتهای که در سطور قبل اشاره کردم، نویسنده دست روی مطرح کردن قانونی گذاشته است که بهشدت بر خلاف احساسات مادری است و طی همۀ این سالها مطالبۀ خیلی از زنان جامعه بوده است. اینکه مادری بدون اینکه مطلع باشد و بدون اینکه حتی در روند قانونیاش تأثیری داشته باشد باید کناری بنشیند و جدا شدن قانونی بچههایش را فقط نظاره کند، درونمایهای است که خواننده را به فکر فرو میبرد و شاید حتی مسئولی را و از نظر من یکی از رسالتهای ادبیات همین مطرح کردن زیرپوستی مسائل دیاری است که در آن زیست میکند.
سارتر معتقد است: «نویسنده با معانی و دلالات سروکار دارد و قلمرو او نشانهها و کلمات است.» و وظیفه و تعهد نویسنده استفاده کردن و پادشاهی کردن از و بر قلمروش است. نویسنده با ایجاد تعلیق و کشمکشهایی در قصهاش که ممکن است هرگز هم اتفاق نیفتاده باشد، باور و تصویری را برای خواننده ایجاد میکند که آن تصویر پررنگ ذهن و حتی تن خواننده را به بازی میگیرد.
3 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
داستان زیبایی بود. عدم تعادل از همان آغاز، شروع میشود و دلشورهی بچههایی که با پدرشان رفتهاند، دل مخاطب را به آشوب میکند. توصیفات محیط و درونیات شخصیت به خوبی بیان شده. استفاده از ابزار زنانه در توصیف حس زنانه بیحد موفق است. استفاده از از زاویه دید من راوی که با سیلان ذهن همراه است، احساسبرانگیزی اثر را دوچندان کرده اما استفاده از تداعی معانی میتوانست این رفت و برگشتها را محکمتر کند.
نگاه نویسنده زیباست. او یکطرفه به قاضی نرفته، هم زنی را که دائم مشغول زندگی و گرفتاریهای خودش است را مقصر میداند و هم مرد را.
اما در پایان داستان، حقیقتا میپذیریم که مرد مقصرتر است. زیرا او دزدانه ثمرهی حیات زن را به یغما برده. او تمام هستی زن را در چمدانهای کوچک و بزرگ ریخته و شاید برای همیشه رفته. رفته و تنها مشتی حسرت برای زن به جا گذاشته.
داستان از لحاظ علت و معلولی کمی پرداخت نیاز دارد. ما از چرایی مشکلات زندگی زن اطلاع چندانی نداریم؛ بیشک گوشه نگاهی به گذشتهی این زندگی، سهم همراهی ما را پررنگتر میکرد. همچنین دوست داریم بدانیم این لهجهی زیبا متعلق به کدام اقلیم است که متوجه جغرافیای داستان نمیشویم.
با این وجود، تمام لحظههای دلنگرانی زن را با او همراه میشویم.
پایان تلخ اثر، تلنگری تاثیرگذار میزند به روح آدمی و به مناسبات اشتباه جامعهای که کاش اصلاح شود.
مانا باشید.
سلام با تشکر از داستان و نقدش قوانین تغییر کرده برای خروج از کشور کودکان مادر هم باید رضایت بده
ممنون از حسن توجه شما