قیمت رایگان!
توضیحات
طبیب که رسید بالای سرش هنوز نفس میکشید. نایی نمانده بود برایش تا پلکها را از روی چشمهای قهوهای رنگش بردارد. سرفهها امانش را بریده بود. موهای بلند سیاهش از زیر روسری ریخته بود روی بستر و آن طرف، تکه پارچهای که لکههای روی آن مو نمیزد با گلبرگهای سرخ روسریاش. مرد رو به پنجره مات تکیه داده بود به پشتی، با یک کت سیاه که انداخته بود روی دوشش. طبیب نگاههایش را از روی پلکهای زن برداشت، خیره ماند به چشمهای مرد:ـ دیر است. خیلی دیر است حالا. گفته بودم زنت از دست میرود زودتر برسانش شهر؛ نگفته بودم؟مرد پکی زد به سیگارش. نگاهش را انداخت روی رگههای به هم پیوستۀ باران روی پنجره. طبیب نگاهش را از چشمهای مرد برداشت. کیفش را بست و رفت سمت چارچوب در. در را که کشید دانههای درشت باران خورد روی شیشۀ عینکش. خواست برگردد و چیزی به مرد بگوید، نگفت. رفت.رعد و برق که شروع شد، زوزۀ سگ پیچید توی کوچه باغ. فانوس روی طاقچه زرد میسوخت. دود از لبهای سیاه مرد بیرون زد. انگشتان زن تکان خورد. مرد دستش را برد سمت جیب شلوار سیاهش و اسکناسها را آورد بیرون. انگشتان زن روی بستر لغزید تا رسید به تکه پارچه. مرد انگشتش را گذاشت لای اسکناسها و زیر لب شمرد. وقتی خندید دندانهای زردش معلوم شد. زن به یادش آمد که مرد گفته بود دنیا را برایش گلستان میکند، درست مثل باغ پر گل روسریاش، پر از گلهای سرخ.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.