نقد داستان کوتاه «بی دست و پا»
داستان کوتاه «بی دست و پا»
به قلم محدثه قاسمپور
ما رفتیم که فراموشت کنیم. ما یعنی، من و مامان. راهی جز رفتن نداشتیم. جلوی حسابهای بانکیات را بسته بودند. تو بودی چقدر حرص میخوردی. دست رنج تو در جیب دولت، تا بعد از انحصار وراثت ماند. تو پدرم بودی و من دخترت. تو شوهر مامان بودی و مامان، همسرت. باید اثبات میکردیم. قانون، همسر، پدر و دختر حالیش نیست. قانون است، خشک و نچسب. کاری به شکم گرسنهی زن و بچهی متوفی ندارد. کاری به خرج شب اول و سوم و هفتم ندارد.
حق داشتی، به روز مبادا فکر کنی. هر چند این هوش و ذکاوت را دیر فهمیدم. مبادا که سایهی شوم روی زندگی ما پهن کرد، پولی که زیرفرش گذاشته بودی، خرج کفن و دفن و مراسم شد.
زحمت چند تکه طلایی که داشتیم هم افتاد به گردن دزد بنده خدا. شب هفتم، خاطرات تو را از خانه پاک کرد و برد. حلقهی ازدواج را هم برد تا مامان زودتر فراموشت کند.
بیتقصیر نبودیم. اعلامیهی ترحیم در شهرستان را چرا روی دیوار خانهی خالی در شهر چسباندیم؟ مامان راست میگفت:«هوش و حواس نداشتیم.»
تو رفته بودی و هوش و حواس ما را هم با خودت برده بودی. اگر بودی حتما میگفتی:«گل پیاز! فدا سرت، صد سال اولش سخته.» بعد میخندیدی و از زیر فرش چندتا اسکناس درشته تا نخورده، بیرون میکشیدی که:«بپر برو یه خوشگلش بخر.»
باید از شر این افسردگی لعنتی رها میشدیم. نفهمیدم، چه طور سر از اربعین درآوردیم. هم زیارت بود هم پول زیادی نمیخواست. خرج سفر بهتر از خرج دوا و دکتر بود.
با کاروان رفتیم که دوتا زن تنها، تنها نباشیم. نصف شب به نجف رسیدیم. تو دوست نداشتی. سر شب، هرجای عالم که بودیم خودمان را به خانه میرساندیم. دوست نداشتی.
ناراحت نشو! اینجا هرجای عالم نبود. نجف بود. خیابانها پر بود از آدمهایی که هر کدام گوشهای خوابیده بودند. یکی کنار پیاده رو، دیگری دم در یک چادر. فاصلهی افتادنش توی کوچه، یک غلت زدن بود.
مسئول کاروان، مسئولیتی برای خودش ندید، جایی برای ما پیدا کند. سرش را پایین انداخت و رفت. اگر بودی، حتما سرش داد میزدی. من باید دستت را میگرفتم و آرامت میکردم. حرص خوردن برای قلب و قندت خوب نبود.
نمیگویم،کاش بودی. اگر بودی هم مامان موافق سفرت به عراق نبود. تو کوهی از قند بودی. اینجا وسط این همه جمعیت که نمیشد، هر نیم ساعت دستشویی سیار زد. تجربهی بیمارستان ثابت کرد، تو زیربار روشهای دیگر هم که نمیرفتی. میرفتی؟
دایی با همهی این سختیها قرار سفر کربلا را گذاشت. سفری در اردیبهشت ماه که هم هوا گرمتر باشد و هم بلیط و مقدمات سفر سر صبر آماده شود. میخواست با دو سه تا همراه مرد، ویلچر و تجهیزات، چند روزی مسافر کربلایت کند. کربلایی که همیشه آرزویش را داشتی. نداشتی؟
هفده روز به اردیبهشت مانده بود، تک خوری کردی. کسی اینجا نیست. خودمانیم، تنها رفتی ولی تنها نبودی. مامان تنها کسی بود که سه تا نور سبز بالای سقف اتاق آی سی یو را دیده بود. سبز درخشان بود. با بویی که مامان تا آن روز جایی نظیرش را نچشیده بود. نورها سه بار دور سرت چرخیدند. چرخیدند و تو را در حلقهای از نور با خود بردند. حسین (علیه السلام) که فقط امام پادارها نیست. تو پا نداشتی، او آمده بود. خودت می گفتی:«حسین (علیه السلام) امام بی دست و پاهاهم هست.»
من و مامان هم آن شب توی نجف بی دست و پا بودیم. هیچ موکبی برای پیرزنی عصا به دست و دختری خسته جا نداشت. کسی را نمیشناختیم. هم کاروانیها هم در موج جمعیت، رفته بودند که به ساحل برسند. پابه پای کمر خمیدهی مامان، رسیدیم دم خانهی تنها کسی که توی این شهر میشناختیم. سرش شلوغ بود. دست خالی برگشتیم. دلم برای مامان سوخت. برای مامان اولین بار بود. به خاطر پرستاری از تو فرصت نجف آمدن نداشت. این رسم مهمان نوازی نبود. همانی که همیشه سنگش را به سینه میزدی. همانی که پنجشنبهها، بی توجه به جیغ و داد ما، وسط سریال میزدی دعای کمیل. زن و دخترت را نصف شب، وسط کوچه تنها گذاشت.
خودت که میدانی روز عادی اعصاب نداشتم. ابرهایم وقت بی وقت میآمد و اشکم همیشه دم مشکم بود. چه برسد به آن روزها که عادی نبود. بیچاره مامان از ترس اینکه آن رویم بالا نیاید، سکوت بود و سکوت. چند دور دور حرم چرخیدیم.
در خانهای باز شد. صبرکن! نترس ما داخل خانه نرفتیم تا اینکه یکی از هم کاروانیهایمان را دیدیم. دنبال ما میگشت. برای ما توی یک خانهی گرم و نرم جا پیدا کرده بود. ببخشید! تو دوست نداشتی خانهی غریبها برویم. زن عرب جلو آمد به عربی دعوتمان کرد داخل، انگار سالها بود ما را میشناخت.
اتاق خواب یک خانهی کوچک نزدیک حرم، کوله پشتی از پشت گرفتیم. با ببخشید ببخشید از بین خواب و بیدارها جایی برای خوابیدن پیدا کردیم. کنار ما، مادر و دختری، درگیر بستن زیپ چمدانشان بودند. از مشهد هوایی به نجف آمده بودند. باآن چمدان بزرگ و سنگین تازه فهمیده بودند، تصور درستی از سفر اربعین نداشتهاند.
نصف شب موکب چمدانی راه انداخته بودند و وسایل اضافه را نذری میدادند. جالب اینجا بود، هیچ کس قبول نمیکرد. همه اینجا سبک بال سفر میکردند.
اذان صبح گوشیها که بلند شد تازه فهمیدم چندساعتی با چادرو روسری خوابیدم. خستگی اتوبوس توی تنم مانده بود. مامان مثل خودت شوق زیارت داشت. با تجربهای که از اربعین قبل داشتم، هرکاری کردم بیخیال گرفتن ضریح نشد. اصلا زیارت برای تو و مامان بی بوسیدن ضریح معنا نداشت. خوشبحال تو که همیشه پارتیات کلفت بود. آنقدر روی ویلچر به خادمها لبخند میزدی که خادمان امام رضا مجاب میشدند، برایت راه ویژه باز کنند.
مامان چادرش را بست به کمر. میخواست لبش را به انگورهای ضریح برساند و مست شود. میخواست مستی، ساعتی تو را از خاطرش ببرد. خمیده خمیده از بین دستهای سنگین زنان عرب، خودش را رساند به چند قدمی ضریح و به اصرار من تشنه از لب دریا برگشت.
زیارت ضریح، اولین امام، توی دلش ماند. زیرباران بی امانی که از ایوانهای طلای نجف تمام صحن را دریا کرده بود، باید به کشتی نجات میرسیدیم. خودت میدانی راضی کردن مامان، آسان نبود. او دوست داشت عصازنان پیاده به کربلا برود. من که تازه پدر از دست داده بودم، نمیتوانستم بی مادرشدنم را هم تماشا کنم.
با هزار دلیل راضی شد تا کربلا با ماشین برویم. قرارمان با هم کاروانیها ماند برای چهار روز بعد پای اتوبوس برگشت. گوشهی خیابانی در نجف ایستادیم که اصلا اسمش را هم نمیدانستیم. ون جلوی پای ما نگه داشت. دوست نداشتی سوار ماشین غریبهها شویم. در ون را باز کردیم. پیرزن مشهدی هم به پیاده نرفتن با آن چمدان بزرگ راضی شده بود. مامان نشست کنار پیرزنی که دیشب وسط حرفهای دخترش اشرف خانم صدا میشد. من هم کنار فاطمه نشستم. ون راه افتاد. مامان و اشرف خانم تا کربلا با دیدن هر پیاده و موکبی حسرت خوردند و گریه کردند. مامان روی شانهام زد.«چندتا ستون پیاده بریم؟»
راننده شاید این مکالمهی عاشقانهی مامان را شنید که قبل کربلا پیادهمان کرد و عربی و فارسی گفت:«مسدود، مسدود»
پیاده شدیم. چمدان و کوله پشتی برای فاطمه و من ماند. هنوز من و فاطمه حرکت نکرده بودیم که مامانها رفتند. نبودی ببینی مامان و اشرف خانم چه طور بدو بدو میرفتند. انگار دوتا کودک دبستانی بودند و مدرسهشان دیر شده بود. سرخوش و سرحال می خندیدند و قدم میزدند. چندباری من و فاطمه عقب ماندیم. فاطمه نفس نفس میزد و چمدان بزرگ را دنبال خودش میکشید. بعضی وقتها در کشیدن چمدان کمکش میکردم. مامانها، هوس ناهار کردند. وارد موکبی شدیم. چندتا کودک عرب سفرهای را جلویمان پهن کردند. هم سن و سال نوههای خودت بودند. مامان دور از چشم من پاهایش را مالید و کنار سفره دراز کرد. خیال میکرد، ندیدم.
دوساعتی پیاده رفتیم. گنبد علمدار شبیه حرکت ماه در آسمان، آرام آرام از بین نخلستانها بیرون آمد. درخشید. شوق، جای خستگی را گرفت. موکبی در نزدیکی خیابان علقمه پیدا کردیم. دو روز مهمان ابالفضل(علیه السلام) بودیم. ابالفضل(علیه السلام) ، هم او که بچگیها ویلچرت را وسط دستهی بی دستش هل میدادم. تو وسط دسته چشمهایت خیس میشد و با مداح دم میگرفتی:«ابالفضل، باوفا. علمدار کربلا»
نماز صبح نشده خودمان را به حرم میرساندیم. کاش این جمله را نمینوشتم.آن ساعت کمتر در بین نامحرمها میماندیم. تو این طور بیشتر دوست داشتی. نماز میخواندیم. بیرون حرم، با حلیمهای عتبه العباسیه قوت میگرفتیم و به موکب برمیگشتیم. بقیهی روز توی موکب میماندیم. چهار روز به اربعین مانده، خیابانها از دستهی عزاداری لبریز بود. موکب در تصرف پیرزنها بود. هرکدام شکایت میکردند. «من چون بچهها ناراحت نشن با ماشین اومدم.» «خودشون نسل روغن نباتی ان فکر کردن ما جون نداریم» «به خاطر خودمون میگن دیگه»
تسبیحهای سبز صد صلوات بینمان پخش شد. موکب در تصرف پیرزنها بود. حسین (علیه السلام) که فقط امام جوانها نیست. امام پیرزنها هم هست.
دو روز دوم، موکبی نزدیک باب القبلهی امام حسین(علیه السلام) پیدا کردم. چون قرارمان با هم کاروانیهایمان جلوی در سفارت ایران بود. موکب دو روز آخر به نظرم به سفارت نزدیکتر میآمد. فاطمه و مادرش همان موکب قبلی ماندند. موکب قبلی با برزنت بود. باران که میبارید آب تپه تپه روی برزنت میماند و چکه میکرد. خادمها با تی و دستهی بیل، برزنت را بلند میکردند تا آب به پایین سرریز شود.
به قول خودت، موکب جدید باکلاستر بود. ساختمانی ده طبقه برای مردی اصفهانی که صاحب اولاد نمیشد. تمام ده طبقه در آن خیابان اصلی کربلا را وقف زائران کرده بود. اگر بودی چقدر تحسینش میکردی. برای ورود گذرنامه میگرفتند. در و پنجرهی واحدها هنوز کامل نصب نشده بود. سرما از لای مشماها به داخل واحدها سرک میکشید.
پتو دزدی هم رواج داشت. کافی بود چند دقیقهای از پتو فاصله بگیری، آن وقت شب بی پتو یخ بزنی. هر لحظه از گوشهای دود عنبرنسا و اسپند بلند بود. از سرما خوردن پیشگیری میکردند. میخندی قربانت شوم. چقدر خندیدنت را دوست دارم.
به سبک همان دو روز قبل، نماز صبح را توی صحن امام حسین (علیه السلام) خواندیم و برگشتیم. یک ساعت توی صف ماندیم و مامان به آرزوی همیشگیش رسید. شش گوشه را بغل کرد. بابا! مامان شش گوشه را بغل کرد. پشت سرمامان، بودم. خادم که با چوپ پر سبز مامان را بدرقه کرد، خودم را به آغوش حسین (علیه السلام) انداختم. یتیم بودم. حسین(علیه السلام) که فقط امام پدر دارها نیست. حسین(علیه السلام) امام بی پدرها هم هست.
خوشیهای سفر آرامم کرده بود. داشتم کم کم نبودنت را فراموش میکردم تا اینکه روز خداحافظی رسید. سر از پنجرهی بدون شیشهی طبقهی دوم بیرون بردم. گنبد را دیدم. زیارت اربعین خواندم. تو دوست نداشتی. اگر بودی حتما میگفتی:«جای زن نیست.»
غروب اربعین رسید. موکبها آرام آرام جمع میشدند. چندباری با اینترنت گران و نصف و نیمه، محل سفارت ایران در کربلا را جستجو کردم. از موکب مرد اصفهانی ده دقیقه راه بود. با خیال جمع نماز خواندیم. توی صف کباب ترکی ایستادیم. نیم ساعت قبل قرار به سفارت ایران رسیدیم. هیچ کس از هم کاروانیهایمان آنجا نبود. مامان را دم سفارت گذاشتم. چندتا خیابان گشتم. هیچ کس نبود. با عربی دست و پاشکسته پرسیدم. تازه فهمیدم، دیر فهمیدم. جای سفارت عوض شده بود. ما با محل جدید سفارت، با ماشین، نیم ساعت راه داشتیم.
هرچه به ماشینها التماس کردیم، هیچ کس سوارمان نکرد. حتی منت موتورهایی که مامان میگفت، با آن سر زمین میرفتی را هم کشیدیم. بی فایده بود. ما توی این شهر غریب، گمشده بودیم. مردان ایرانی همهی غیرتشان این بود که بگویند: «برگردید.»
هرچه جلوتر میرفتیم بیابان بیشتر میشد و هوا سردتر و تاریکتر.به جای رسیدیم که دیگر هیچ ماشینی، توی خیابان نبود. همسر مسئول کاروان زنگ زد که کجایید؟ وسط بیابان چه طور آدرس میدادم؟ کنار کجا؟ روبه روی کجا؟
چندباری زنگ زد. یک ساعت، از قرار گذشته بود. بیشتر از این نمیشد اتوبوس به خاطر ما معطل بماند. جیغ میزدم و گریه میکردم. امام زمانی که تو گفته بودی وقت گرفتاری به دادمان میرسد را صدا میزدم. کمر مامان گرفته بود. حتی آدمی نبود که به دیدنش دل خوش شویم. مامان چپ و راست قربانِ بچههای امام حسین می رفت.
گوشی برای آخرین بار زنگ خورد. زن مسئول کاروان زنگ زد که اتوبوس حرکت کرد، برگردید. روی جدول کنار خیابان نشستم. سرم را پایین انداختم. از مامان خجالت میکشیدم. همیشه در پیدا کردن آدرس خنگ بازی در میاوردم. برعکس تو که با یکبار رفتن، تا آخر عمر نقشه توی ذهنت حک میشد. سرزنشم نکن. ما که یکبار هم این سفارت را ندیده بودیم.
مامان مثل خودت ناامید نشد. نفهمیدم رو به راهی که از آن آمده بودیم چه گفت که تاکسی زرد رنگی نگه داشت. کاری ندارم، توی خیابانی که هیچ ماشینی نبود، چرا تاکسی زرد؟ تو دوست نداشتی سوار ماشین غریبها شویم. سوار نشدیم. کمی رفتیم جلوتر ایستادیم. راننده اسم آشنایی را برد. به امام حسین (علیه السلام) قسممان داد. سوار شدیم. مرد عربی گفت و من نفهمیدم چرا سوارمان کرده. من نفهمیدم چه طور فهمید از اتوبوس جا ماندیم. از من نپرس چه طور چند دقیقه بعد جلوی اتوبوس خودمان بودیم که چند متری از سفارت دور شده بود. تو حتما میدانی، چون خودت صحنه را دیدی. آخرین بار که از پشت پنجره گنبد را دیدم. گفتم: «بابا! حسین فقط امام پیداها نیست، امام گمشدهها هم هست.»
اربعین 97
نقد داستان کوتاه «بی دست و پا»
به قلم مریم دوست محمدیان
عرض سلام و خدا قوت خدمت نویسنده گرامی سرکار خانم محدثه قاسمپور و همراهان پایگاه نقد داستان؛
متن ارسالی شما را در قالب خاطره خواندم و از آن لذت بردم. نثر شما در حد قابل قبولی است که البته در جاهایی دچار اشکالات ویرایشی و نگارشی است. همانطور که ملاحظه میکنید از این متن به عنوان خاطره یاد کردم و نه هیچ قالب دراماتیک دیگر؛ حتی اگر از خواندن آن حس خوبی به عنوان مخاطب دریافت کرده باشم. اجازه بدهید با کمی توضیح، این مسأله را شفاف کنم. خاطره در لغتنامه دهخدا اینگونه تعریف شده است: «اموری که بر شخص گذشته باشد و آثاری از آن در ذهن شخص مانده باشد.»
با توجه به این تعریف، متن ارسالی شما را بررسی میکنیم. این متن، سرگذشت مادر و دختری است که به تنهایی راهی سفر اربعین به کشور عراق شده اند. این دو در این سفر با ماجراهایی کاملاً معمولی مواجه میشوند. ماجراهایی از قبیل استقرار در موکب های پرجمعیت، شلوغی عتبات و دلهره عدم توفیق در زیارت، گم شدن در مسیری و همراه شدن با زائری همانند خودشان، تنها ماندن در جایی که آشنا نیستند و در نهایت رسیدن امداد غیبی با توسل و درماندگی دختر و نجات هر دو. مخاطب همه اینها را با کمی گسستگی از زبان راوی دومشخص که دختر است به پدرش که در قید حیات نیست میشنود. نوعی از راوی که به بیان برخی از منتقدین معروف است به راوی سانتیمانتال. راوی دوم شخص، علاوه بر این که به شدت حسی است و محدوده خاصی از کلمه را در اختیار نویسنده قرار میدهد نیاز به انگیزه روایت دارد. این دختر از چه طریقی خاطرات سفر اربعین را برای پدر مرحومش میگوید؟ آیا بر سر مزار او حاضر شده است؟ آیا برای او نامه مینویسد؟ در این خاطره به هیچ وجه معلوم نیست.
نکته دیگری که باید به آن اشاره شود این است که خاطره، نوشتهای بسیار شخصی است؛ و تنها در صورتی ارزش ادبی پیدا میکند که تبدیل به روایت شود. دلیل آن هم این است که خاطره شخصی، ممکن است در نگاه اول برای مخاطب جذاب باشد؛ اما هیچگاه در ذهن او جاگیر نمی شود و برای بار دوم به سراغ آن نخواهد رفت. برای تبدیل خاطره به روایت شخصی باید به آن رویکرد روایی بدهید. به چه معنا؟ یعنی به آن عمومیت بدهید تا جهان شمول شود. تنها در این صورت است که لذت مخاطب ارتقا یافته و تبدیل به هم ذات پنداری میشود. برگردیم به این متن؛ در این متن، دغدغه اصلی نویسنده، تنهایی و سرگشتگی در سرزمین غریب است. نویسنده با تمرکز بر این ایده و هسته مرکزی قرار دادن این مسأله، باید به آن پر و بال بدهد؛ یعنی با اضافه کردن جنبه بیرونی به این سفر خاص، برای تمامی اتفاقاتی که از سر گذرانده است نشانه ای عام ببخشد و مجدد به خاطره شخصی خود سر بزند. این رفت وبرگشت ها و این حرکت از درون به بیرون، متن شما را از خاطره شخصی به روایت شخصی تبدیل میکند و به آن ارزش میدهد. در واقع، شما با پرورش درونی و بیرونی ایده خود، مخاطب را به چالش خواهید کشید. اتفاقی که هرگز در خاطره نخواهد افتاد.
پرورش درونی به این معنا که با گفتگوی درونی با خود و فکر کردن و از خود پرسیدن، دستتان بیاید که با بیان این ایده چه چیزی را میخواهید به مخاطب بگویید؟ پرورش بیرونی هم به این معنا که با تحقیق و گفتگو با دیگران و مطالعه پیرامون دغدغه تان، ایده خود را ارزشمند کنید تا پشتیبان ایده شخصی شما شود. این روند، مجبورتان میکند که با مفروضاتی که در خصوص ایدهتان دارید آن را به چالش بکشید و خاطرهتان را به موضوع بزرگتری بدل کنید؛ موضوعی بزرگتر از موضوع شخصی شما.
پایگاه نقد داستان باشگاه ادبی بانوی فرهنگ، منتظر روایتی قابل قبول از شما نویسنده گرامی خواهد بود.
************************
رزومه خانم مریم دوست محمدیان
متولد 1360
کارشناس الهیات و معارف اسلامی، سطح دو حوزه جامعه الزهرا
آغاز فعالیتهای هنری و ادبی از سال 1397
سوابق نگارشی
تألیف زندگینامه داستانی لبخند مصطفی توسط نشر جمکران
رمان با موضوع مهدویت در دست چاپ به سفارش نشر جمکران
تالیف روایت داستانی “پدر مقدس” در مجموعه روایت “از طرف فرزند کوچک شما” نشر مهرستان
تآلیف نمایشنامه صحنهای «حُسنیه»
تألیف نمایشنامه صحنهای «تیما»
تألیف سی نمایشنامه رادیویی کوتاه در مورد زندگی علما به سفارش رادیو معارف سال 1399
تألیف زندگینامه مستند رادیویی با نام «البرز» به سفارش رادیو معارف 1400
نویسنده مستند نمایشی برنامه یادگار، رادیو معارف
تجربهنگاری اساتید تئاتر به سفارش پژوهشکده باقرالعلوم، در دست تالیف
عضو هیئت تحریریه نشریه اجتماعی ـ فرهنگی «یاران امین»
عضو هیئت تحریریه مجله «زن روز»
عضو هیئت تحریریه مجله مجازی “واو” به مدت یک سال
پژوهش و تالیف مقالهای در حوزه فبک با عنوان ” داستان فلسفی؛ چیستی و چگونگی”
سوابق اجرایی
نویسنده و مسئول گروه تئاتر بانوان «مشکات الهدی»
مدرس نویسندگی و نمایشنامه نویسی در کانون فرهنگی ـ هنری «شهید آوینی»
عضو فعال باشگاه ادبی «بانوی فرهنگ»
ارزیاب انیمیشن و کتاب کودکان و نوجوانان مؤسسه رؤیاپردازان اندیشه (کمیکا) به مدت یک سال
چندین اجرای نمایش «حسنیه» در سالن کوثر وابسته به سازمان تبلیغات اسلامی استان قم، سالن شهید آوینی وابسته به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی استان قم، سالن مهر وابسته به حوزه هنری استان تهران، دانشگاه حضرت معصومه سلاماللهعلیها و مدارس و مساجد مختلف در شهر قم
اجرای نمایش «تیما» در سالن شهید آوینی کانون صدیقه کبری سلام الله علیها استان قم، مدرسه علوم اسلامی بنت الهدی ویژه طلاب خارجی
2 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
ممنونم از خانم دوست محمدیان عزیز
موفق باشید