نقد داستان کوتاه «سرزمین»
داستان کوتاه «سرزمین»
به قلم فاطمه شایانپویا
کز کرده بودم کنار تخت. پایین پای مامانی؛ درست مثل یک بچه گربه توی یک شب زمستانی که سر کج کرد و با نگاه براقش التماس میکند.
صدای کلنجار خاتون با مخلوط کن از آشپزخانه میامد و تلویزیون، بدون صدا روشن بود.
حمید کنار پنجره ته سالن با تلفن حرف میزد و پیپ و بسته توتون را از توی کیفش، روی میز صبحانه میگذاشت. دلم برایش تنگ شده بود…
بوی خام و خنک توتون کاپتان بلک، تا اینجا هم میرسید؛
تا اینجا که من که چمبک زده بودم این پایین و زیر لب صلوات میفرستادم.
بوی توتون، تا اینجا میرسید و بعد قاطی بوی الکل و عفونت میشد، و نیامده، محو میشد؛
کاش نمیشد…
“زمین سوخته” احمد محمود توی یک دستم بود و گوشی توی دست دیگرم.
به مامانی نگاه کردم. زرد بود؛ و بی حال بود؛ چه کسی باور میکرد تا همین یک ماه پیش سرحال توی این خانه میچرخید و با شوید باقلا و ماهیچه اش، انگشتهایمان را هم میخوردیم…
نگاهم را از صورتش گرفتم و صفحه گوشی را توی دستم بالا و پایین کردم.
زهرا نوشته بود که مطهره را برده اند بیمارستان؛ برایش دعا کنیم.
کانال دختران نوجوان مرکزمان هم منتظر متن تازه بود.
و گروه های دوستی و خانوادگی و مدرسه بچهها و …
۷۰ پیام نخوانده هم برای گروه سیر مطالعاتی آمده بود. سر تکان دادم و صفحات نخوانده کتاب را توی دستم ورق زدم.
حمید جلو آمد. کمر شلوار خاکیش را بالا کشید. نشست روی صندلی چرخدار کنار تخت و آرام خم شد سمت صورت مامانی.
نفهمیدم در گوشش چه گفت. اما مامانی با صدای کشداری که انگار از ته چاه میامد، التماس کرد: نه………. نه……….
دردم گرفت.
خاتون در یخچال را بست و از بالای اپن سرک کشید.
نگاهش را گرفتم و به حمید رسیدم که همچنان ریز ریز با مامانی حرف میزد.
گوشیم زنگ خورد. سما بود: مامان، هر کار میکنم وصل نمیشم به کلاس.
_چرا؟ یبار خارج شو.دوباره برگرد.
:امروز نت خیلی بده. راستی، قرار شد تو تئاتر جدید، نقش یک زن آمریکایی را بازی کنم.
_خوبه.
خداحافظی کردم اما چیزی توی دلم جوشید؛ گفت نقش یک زن آمریکایی؟!
خاتون لیوان کوچک با مایع سفید را روی اپن گذاشت و چرخید سمت سینک.
دوباره صدای ناله مامانی آمد: نه……. نه……..
از میان زمزمههای آرام حمید، اسم نیره را شنیدم. چشم از گوشی گرفتم.
مامانی کند و بی جان، سرش را به چپ و راست تکان میداد. نگاهش ثابت بود؛ به جلو، به قاب عکس های روی دیوار.
خاتون لیوان را گذاشت توی سینی و روسریش را جلو کشید. بعد آرام راه افتاد این طرف، سمت تخت: شیر بادوم اوردم مامانی…
حمید کمرش را صاف کرد و دستی به سر کم مویش کشید. چشمش که به خاتون افتاد، از روی صندلی بلند شد.
خاتون لب پایینش را گزید: نشسته بودید.
صورت حمید سرخ بود: نه. کار خودتونه.
خاتون سینی را گذاشت روی عسلی کنار تخت و نشست پیش مامانی.
کیسه سوند آویزان از کنار تخت، سرخ بود با لختههای ریز خون.
خاتون، آرام سر تکان داد و به چهره مامانی نگاه کرد؛
من هم باز نگاه کردم.
و باز هم زرد بود؛ با لبهایی خشک و دندانهایی که دلمههای ریز و کدر خون، لثههایش را پوشانده بود.
گره میان ابروهای کم پشتش هنوز باز نشده بود. و نگاهش هنوز به قاب عکس ها بود.
خاتون زیرچشمی نگاهی به حمید انداخت که نشسته بود روی مبلِ راهراه آن طرف اتاق و توی گوشیش انگار دنبال چیزی میگشت.
“زمین سوخته” را روی نشانک باز کردم.
صفحه ۲۹۰: “پرسیدن نداره حاج افتخار. خودتون بهتر میدونین که برای چی جمع شدیم…”
خاتون قاشق را آرام به دهان مامانی ریخت.
صدای مامانی پیچید توی گوشم؛ آنوقت ها که کنار هم سر میز مینشستیم و او میخندید و اول غذا میگفت: بسم الله الرحمن الرحیم. از اولین تا آخرین…
سر بالا گرفتم و دست کشیدم روی چشم و گونه ام.
اما باز مامانی را تار دیدم.
هر چند که او همچنان زل زده بود به دیوار رو به رویش؛ برگشتم و دیوار بالای سرم را نگاه کردم؛ قابها را.
یعنی آنها هم همین طور زل زده بودند به او؟! و به ما؟!
خواستم توی یادداشت های گوشی این را بنویسم؛ و علامت سوال و تعجب را بگذارم پشت جمله ام.
خواستم بالایش، روزانه نویسی امروز را تاریخ بزنم که دیدم یادداشت دیروز را کامل نکرده ام.
یادمافتاد… دیشب در حال نوشتن بودم؛ همان وقتی که روی تخت خواب خودم و مهدی، برای زهرا کتاب میخواندم؛ و خوابش نمیبرد و تقلا میکرد؛ و من دوباره یکی دیگر میخواندم.
چشمهایش را که میبست، نفسی میکشیدم و توی گوشی مینوشتم.
از ترس، خستگی توی صف مرغ ماندن و شلوغی مطب دندان پزشکی و نبودن مهدی نوشته بودم و…
و زهرا از میان خط خطی موهای لخت خرماییش ناله کرده بود: چرا خوابم نمیبره مامان!
و …
یادداشتم همانجا مانده بود. همان جا که بوی تند آمونیاک توی اتاق پیچیده بود و مزه گس درماندگی زبانم را میزد؛ پتوی خیس را کنار زده بودم. بعد دست انداخته بودم زیر زهرا و با یک یاعلی بلندش کرده بودم طرف حمام.
شلنگش گرفته بودم و حوله پیچ، زل زده بودم به تیک تیک ساعت ۳ صبح.
با صدای جرینگ دسته کلید مهدی، تنهام را به سنگینی یک کیسه شن، از روی کاناپه بلند کرده بودم.
چادر کشیده بودم سرم. صبحانه نخورده، گونه زبر و اصلاح نشده گندم گون مهدی را از پشت ستون نان سنگک تازه بوسیده بودم و سما و کلاس آنلاینش را و زهرا و پتوی صورتیش را به مهدی، و چشمهای سرخ و لبخند مهدی را به خدا سپرده بودم.
حالا نشسته بودم پای تخت، پایین پای مامانی و گوشی توی دستم، روی یادداشت دیروز مانده بود؛ درست مثل لپ تاپ خوابیده خانه که منتظر معجزه ای بود تا بیدار شود؛ تا درخشان شود.
حالا، من، اینجا، چه مینوشتم؟ مگر وسعت غم را میشد نوشت؟
خاتون نا امید لیوان شیره بادام را روی عسلی گذاشته بود. حالا مامانی را یک وری کرده بود و پوشکش را عوض میکرد.
نیمخیز شدم.
توی پوشکهم خون بود…
خشک و مچاله شدم. مثل یک انار فراموش شده آخر زمستان.
خاتون با چشم اشاره کرد به پشت کمر مامانی؛ به جای یک زخم صله بسته چند سانتی.
چشم گشاد کردم. آرام چیزی گفت. نفهمیدم. دوباره گفت.و لب خوانیش از زخم بستر میگفت.
انگار که یک چیزی مثل شورآبه توی حلقم ریختند. دستم را گرفتم به کناره دیوار؛ به زیر قابها.
انگار که زخم و خون و درد و غم، توی گوشم سمفونی میزدند.
چه خوب بود که مامانی رویش به دیوار بود و مرا نمیدید. خم شدم و زمین سوخته را از روی زمین برداشتم.
آیفن خانه صدا کرد. حمید از پشت پرده دود، از جا پرید. پیپرا توی بشقاب گذاشت و دوید اینطرف. مردمک چشمهایش تند تند تکان میخورد و پشت سرش را میخاراند.
چشم گرفتم سمت صفحه آیفون؛ صورت چاق خاله نیره توی تصویر بود. خشک شدم؛ بعد اینهمه سال؟!
خاتون دکمه در را زد. حمید دوید سمت در واحد. مامانی را نگاه کردم. چشمهایش روی صورت قابها تکان میخورد.
صدای النگوهای خاله نیره قبل از خودش داخل شد.
سلام نکرده، حمید و خاتون را کنار زد و جلو آمد.
سرک کشیدم؛ که شاید حانیه و نرگس هم پشت سرش باشند؛ نبودند؛ مثل تمام این سالها که نبودند…
بالای سر مامانی جا گرفت: سلام آبجی…
آب دهانم را سخت قورت دادم. یک چشمم به مامانی بود و یک چشم به حمید و خاتون.
چشمهای مامانی ثابت ماند؛ یک دفعه گشاد شد و سرش را آرام کج کرد سمت دیوار.
خاله نیره پوزخندی زد و تند تند سر تکان داد. رو کرد سمت حمید و پشت چشم نازک کرد: بفرما؛ وقتی میایم هم اینجوری تحویل میگیره.
قلبم فشرده شد و حمید را نگاه کردم که کنار خاله آمده بود و آرام با او حرف میزد و خاله که کمی ایستاد و حالا به سمت در میرفت.
چشم بستم؛ مثل لپ تاپ روی میز خانه؛ کاش هیچکس نمیآمد؛ نه خاله، نه حانیه و …
کاش فقط نرگس میامد و مامانی بعد اینهمه سال، حسرت دیدن نوه اش را…
بوی اسپند میامد و دودش همه جا را تار میکرد. خاتون اسپندانه را توی اتاق میچرخاند.
مامانی سرش را تکانتکان میداد؛ شبیه نبض یا شاید… تشنج!
: چی شده؟!
خاتون براق شد. اسپندانه را رها کرد روی اپن. دوید و نشست کنار مامانی و کیف دستیش را از زیر تخت برداشت. دستگاه کوچک سفید را بالا گرفت: قندش شده ۶۰۰…
فشارسنج فیسسسی کرد: فشار، ۱۷…
تیز برگشت سمتم: این کی بود؟ حمید به چه حقی اوردش اینجا؟
خشک شده بودم. چه میگفتم؟ میگفتم خواهرش بود؟ یا مادرزن پسرش؟!
کدام خاطره را نبش قبر میکردم؟
مامانی هنوز لرزش داشت.
پیامک زهرا آمد: سوره انشقاق بخوانید. درد مطهره تند شده.
چرخیدم کنج اتاق. از روی ترمه سرمه دوزی شه روی طاقچه، قرآن را برداشتم و نشستم رو به قبله؛ رو به همانجا که مامانی رو کرده بود و خس خس میکرد. انشقاق خواندم؛ برای مطهره؛ برای مامانی…
خاتون مامانی را خواباند و دوید سمت آشپزخانه. حمید از در آمد تو: چیه؟ چی شده؟!
من حالا شانههای مامانی را میمالاندم و اشک هایم یکی یکیروی لباس آبیش میریخت.
خس خس مامانی شدید میشد…
و سیاهی چشمهایش میرفت…
و دست راستش بالا میامد؛ شاید به سمت قاب عکسها.
حمید کنارم زد. لیوان آب را از خاتون گرفت و شتابزده به صورت مامانی پاشید.
من فقط اشک میریختم و زانو زده، کنارش شهادتین میگفتم.
بلند شدم. جلوتر آمدم و دستهایش را با آن ناخنهای کشیده گرفتم و نگاهش را تا قاب عکس ها دنبال کردم.
دیگر تکان نمیخورد؛ نگاهش ثابت مانده بود روی عکس امیر ش؛ روشن تر از همیشه.
دستهایش هنوز در دستهای من بود و آیههای انشقاق هنوز زیر لبهایم بود؛ درست مثل یک زمزمه محو که انگار همیشه بود.
و مامانی که دیگر نبود…
زهرا تلفن کرد. بین خنده و گریه داد میزد: بچه مطهره به دنیا آمد.
و من بین هق هق اشک؛
و صدای نعره حمید که دست میکوبید به دیوار؛
و گریه خاتون؛
و نوزادی که آمده بود….
به قاب عکس پسر و برادرهای شهید مامانی روی دیوار و چشمهای مطمئنشان نگاه میکردم که چه آرام آمده بودند به استقبال او؛ و لابد خنده کنان، دست راستش را گرفته بودند و روی دست برده بودند…
به همه شان نگاه میکردم و به صفحه گوشیم و یادداشت امروز
و هر روز
و هر روز ما آدم ها…
و دغدغه هایمان
و رنج هایمان
و امیدهایمان
هنوز بوی اسپند میامد
و من
باید مینوشتم…
یادداشتی بر داستان «سرزمین»
به قلم الهام اشرفی
نگارش داستان خلق یک جهان خیالی است. جهان خیالیای که روی کاغذ و بعد در ذهن خواننده واقعیت پیدا میکند. داستان «سرزمین» همان جا که آغاز شد، پایین تخت مامانی، به تلخی تمام شد. راوی از همان اول تا آخر داستان پایین تخت مامانی، مادر رو به مرگش، نشسته بود، ولی خواننده را تنها و پر از سؤال رها نکرد. راوی با همان پیامکهای گوشی موبایلش دایرۀ تحصیلات، نوع ارتباطش با دخترش که بازیگر تئاتر هم بود، همزمان در حال زایمان بودن مطهره، کپشنهای اینستاگرامی و… را به ما معرفی کرد. او با همین سکون ظاهری راوی شخصیتش را پرداخت و علاوه بر پرداخت شخصیتی با قاب عکسهای روی دیوار و رفت و آمدهای حمید و نیز رفت و برگشتهای ذهنیاش شرایط خانه و همسرش را هم به خواننده معرفی کرد.
نویسنده در حین روایت حواسش بود که کتاب «زمین سوخته» احمد محمود را دستش بدهد، تا میزان آگاهی و روند شخصیتی راوی دستمان بیاید. درواقع نویسنده با استفاده از یک شیء تشخصی را به راویاش بخشید و برای او صفتی خاص قائل شد.
حواسش بود که با اشاره به سوند و خون توی سوند و پوشک و دیدن زخم بستر شدت مریضی مامانی را نشانمان دهد، طوری که نم اشکی هم گوشۀ چشم خواننده بنشاند، بی اینکه اشارۀ مستقیمی به روایت این کند که «مامانی سخت مریض است.»
قسمتهای آخر داستان، درست همان جایی که خاله میآید و اندک نور امیدی به دل خواننده مینشیند، مرگ مامانی رقم میخورد. مرگی که اگرچه تلخی را به جان خواننده مینشاند ولی پر از آه و ناله و پر از سوز و گداز نیست.
خیلی از نویسندهها مدام در چگونگی پیاده کردن تکنیکهای عناصر داستان دست و پا میزنند و اغلب مثلاً برای شخصیتپردازی به زیادهگویی روی میآورند. به نظرم این داستان در عین کوتاه بودنش، مجال خوبی است برای یادگیری همین عنصر شخصیتپردازی. گرچه که راوی یک جا ساکن نشسته است، ولی به اندازۀ کافی شخصیت خودش را نمایان میکند. روایت او از پای بستر مرگ مامانی با بیان کلمات مستقیم نیست، بلکه با اشاره به المانهای دور و بر مامانی است و نیز همسو کردن خواننده با دلنگرانیهای یک مادر که خودش فرزند و همسری چشم به راه دارد.
مادامی که داستان را میخواندم منتظر یک تلنگر به لحاظ قصهگویی بودم، چیزی که داستان را تکان دهد و از حالت روایی صرف خارج کند. آمدن خاله نیره برایم این حکم را داشت. با خودم گفتم این روایت درست اما یکنواخت قرار است با آمدن خاله نیره تکانی بخورد. قرار است ما توسط خاله نیره نقبی بزنیم به گذشتهای که احتمالاً بین این دو خواهر که مادرزن پسر مامانی نیز بوده بزند. پچپچهای حمید و مامانی رو به مرگ هم به این فکر خواننده دامن میزند. ولی خاله آمد و بی هیچ واکنشی در داستان حضور پیدا کرد. بی اینکه حضورش ماجرایی خاص را بیافریند.
راوی در جایی اشاره میکند: «کدام خاطره را نبش قبر میکردم؟» پس قرار بود خاله نیره با خودش مرور خاطراتی را بیاورد. اما همانطور که خود راوی هم اشاره کرد، کدام خاطرات؟ با حضور خاله نیره حال مامانی متشنج میشود و ذهن من خواننده در چرایی و علت این تشنج که حتی منجر به مرگ مامانی میشود، باقی میماند. رها میشود، بیاینکه بدانم دلیل ایجاد خاطرات تلخ توسط خاله نیره چه بود؟ وجود این علامت سؤالها یعنی حفرهای در پیرنگ و چرایی علت رخدادهای داستانی وجود دارد و نویسنده بهتر بود به این چراها در داستان پاسخ میداد.
نویسنده در جهان داستانیاش «چه اتفاقی خواهد افتاد؟» را ایجاد کرده است، ولی پاسخی برای این پرسش را در همان داستان تدارک ندیده است.
این ابهام در یک داستان رئال (واقعگرا) خواننده را با چند سؤال در ذهنش رها میکند. خودم بشخصه دوست دارم از داستان و یا کتابی دست خالی برنگردم. آن هم داستانی که اینگونه در روایت و شخصیتپردازی راوی و فضاسازی همین داستان کوتاه موفق عمل کرده است.
به هر حال لحظۀ مرگ مامانی تا همیشه در ذهنم باقی خواهد ماند، اگر چه به تلخی.
************************************
رزومه خانم الهام اشرفی
کارشناس زبان و ادبیات فارسی، نویسنده، ویراستار، فعال حوزۀ کتاب، یادداشت¬نویس و منتقد درمورد کتاب¬ها در جراید (ضمیمۀ «قفسه»، روزنامۀ «ایران»، نشریۀ کتاب شیرازه، انشا و نویسندگی)
اثر تألیفی: «باخه یعنی لاک¬پشت»، انتشارات کتاب نیستان
4 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
عالی بود. ممنونم از این نقد عالی و کارشناسی درست.
موفق باشید
سلام و احترام
داستان را خوندم و در مورد شخصیت پردازی کلی مطلب جدید یاد گرفتم. اما دوس داشتم داستان نوسان بیشتری داشته باشه و بیشتر بالا و پایین بره اما صرفا در نظرم بیان یک خاطره اومد. بعد اینکه متوجه ارتباط عنوان داستان با متن داستان نشدم.
اما به صورت کلی فضاسازی و واژه پردازی ها خیلی برام جالب بود مثل اونجا که روای خودش را به انار مچاله شده اخر زمستان تشبیه می کنه.
خدا قوت به استاد عزیزم خانم شایان پویا
ممنون از حسن توجه شما. بخش نقد داستان کوتاه هر هفته در سایت بارگزاری میشه، ما رو دنبال کنید.