چند داستانک عاشورایی
عاشورای آن سال
دلش نمیخواست امام حسین (ع) به دست پدرش شهید شود. عاشورا که شد، از شب قبلش، لباس پدر را در کمد اسباببازیهایش پنهان کرده بود. خوشحال بود تعزیهی آن سال، شمرخوان نداشت.
فاطمه اکبری اصل
(مجموعه داستانهای کوتاه کوتاه، دومین سوگواره عاشورایی ده)
تعزیهخوان انقلابی
نذر پسر مرجانه ادا شد. از تخت سلطنتیاش پایین آمد. به تشت قرمز وسط اتاق نگاهی کرد. صوت قرآن در فضا پیچیده بود. تا خواست به تکه چوب دست ببرد و راه بیفتد، پدر پرستارش، صلوات آخر سوره را خواند و گفت: “بشین، تازه تیر رو از پات در آوردم.”
پسر گفت:”بازم تعزیه اجرا میکنم، به کوری چشم رضاخان.”
کریم عباسپور صالح
(مجموعه داستانهای کوتاه کوتاه، دومین سوگواره عاشورایی ده)
خانهی ما
امیرعباس تفنگ آبپاش را برداشت و جلوی در ایستاد. مادر اشکهایش را با گوشهی چادرش پاک کرد و کولهپشتی را دست حاج حسین داد.
حاج حسین، کولهپشتیاش را برداشت و سربند “کلنا عباسک یا زینب” را بست. امیر عباس را بغل کرد و بوسید و یک سر بند “کلنا عباسک” هم برای او بست.
امیرعباس، سربندش را باز کرد و گفت:”باباجون، یا من رو هم ببر سوریه، یا دیگه به من نگو امیرعباس.”
حسین مجاهد
(مجموعه داستانهای کوتاه کوتاه، دومین سوگواره عاشورایی ده)
وایوای، عمو عمو، العطش
نه یارای رفتن به فرات را داشت، نه جسارت حرکت به سوی خیمهگاه. بیتوجه به هجوم مدام تیرها، با حسرت نگاهی به بازوان بریده و مشک دریده انداخت و از شرم نقش بر زمین شد.
عزیزالله محمدپور
(مجموعه داستانهای کوتاه کوتاه، دومین سوگواره عاشورایی ده)
دیدگاهتان را بنویسید