نقدی بر کتاب «من چراغها را خاموش میکنم»
نقدی بر کتاب من چراغها را خاموش میکنم
به قلم آزاده جهاناحمدی
چه اندازه تنهایی من بزرگ است
داستان چراغها را من خاموش میکنم در دهه ۱۳۴۰ در محله بوارده آبادان رخ میدهد. راوی این داستان, زنی ارمنی است به نام `کلاریس آیوازیان` که در این داستان، از روابط خانوادگی خویش، فرزندان دو قلو و دنیای عاطفی آنها و از همسایههایی سخن میگوید که اینک در آبادان ـ در خانههای سازمانی ـ زندگی میکنند. تلاش برای انس گرفتن با محیط، بن مایه دیگر این داستان است. موضوع اصلی این داستان یکنواختی زندگی یک زن خانه دار و خستگی از این روند و دل بستن به مرد همسایه ای که فکر می کند دنیای بهتری برای او به ارمغان خواهد آورد، میباشد و در موازات آن گریزی زده میشود به اوضاع سیاسی آن موقع و تفکرات اجتماعی مردم آن سالها.
شاید زن خانهداریکی از اسطوره های دنیای مدرن باشد که کمتر کسی در انسانشناسی و حتی نقد ادبی به آن پرداخته باشد. این داستان فضای زندگی عادی شده و تثبیت شده یک زن خانهدارو روزمرگی آن را به تصویر میکشد و خانم دادفرمای سعی کرده است این فضای روزمره شده را مورد تحلیل پدیدارشناسانه قرار دهد. این داستان روایت برهه ای از زندگی کسل کننده زنی است که به نظر میرسد روزهایی تکراری را از سر میگذراند.
شاید زن خانهدار یکی از اسطورههای دنیای مدرن باشد که کمتر کسی در انسانشناسی و حتی نقد ادبی به آن پرداخته باشد. این داستان فضای زندگی عادی شده و تثبیت شده یک زن خانهدار و روزمرگی آن را به تصویر میکشد. این داستان روایت برههای از زندگی کسلکننده زنی است که به نظر میرسد روزهایی تکراری را از سر میگذراند و دست آخر نیز فقط احتمال میرود زندگیاش دچار نوعی پریشانی یا آگاهی شده است و در همین گیرودار است که داستان تمام میشود. او که در آغاز داستان علاقهای به حضور در جامعه نداشته است، در پایان شوری برای این کار مییابد. داستان در روزهای آغازین دهه ۵۰ سپری شده و از زندگی کلاریس که زن خانهداری است با شوهرش که کارمند شرکت نفت در شهر آبادان بوده زندگی میکند و دو فرزند خردسال هم دارد. او از مادر و پدر و خواهرش و زنی که در همسایگیاش زندگی میکند میگوید و در پایان هر شب، چراغی خاموش میکند.
شخصیت اصلی داستان زنی است که به عنوان نوع انسان دچار روزمرگی شده و وجود خود را فراموش میکند یا به عبارتی دیگر انگار هیچ آینهای برای دیدن خود در دست نمیگیرد. وجود خود را کنار گذاشته و همچون یک ذهن نامعلوم موجودیت یافته است. او زنی است که بدون توجه به امکاناتی که در اختیار دارد، فارغ از معانی وجود خود زندگی میکند و به چیزهایی که باید توجه کند، توجه نمیکند. یکی از این چیزهایی که باید مورد توجه قرار گیرد، موجودیت او از ورای فضایی است که باید خود را حس کند. «کلاریس» زنی است که آزادانه میتواند در فعالیتهای اجتماعی شرکت کند، اما بدون این که متوجه شود، عادتی عمیق به فضای خانهاش پیدا کرده است. انگار او بخشی از پیکر خانه شده و در آن ادغام شده است. خصلت انسان این است که وقتی دچار عادتی شد، به قول دیوید هیوم، این عادت برای او خوی میشود و برای کلاریس هم این اتفاق افتاده و خانه یا اتاق بخشی از سرشت او شده است.
هستیشناسی هایدگر و ساحتهایی از زندگی
او روندی را در فهم خود طی میکند که در خلال تصوری از هستی اش اشکار می شود. برای پردازش آدمی به عنوان هستی در جهان، به سه شاخصه اصلی وجود، فضا و روزینهگی به عنوان ساختهای بنیادی با عنوان «دازاین» تأکید دارد. حال ما با نگاه کردن به رمان از منظر نظریات هایدگر، هر سه شاخصه را در زندگی کلاریس به عنوان یک زن خانهدار و فردی که خود را بیشتر محصور در فضای خانه کرده است، مدنظر قرارداده و آن را از زبان داستاننویس طرح کردیم. اگر به صورت یک منتقد ادبی به شخصیت کلاریس بنگریم، متوجه اهمیت فضای زیستهی او در این داستان یعنی«خانه»، میشویم. همانطور که دازاین مدنظر هایدگر وجودی درهم تنیده با جهان است. بعد از این دو شاخصه که شامل وجود و فضا بود، بعد زمانی دازاین که همان ساحت روزمرگی او است، به خوبی در این داستان جلوهگر است و موضوعی است که به شدت شخصیت اول داستان یعنی کلاریس را درگیر خود ساخته است. میتوان چنین نتیجه گرفت که عامل داستانی این رمان، با این سه مشخصه شکل میگیرد و این رمان بهترین نوع از انواع رمان برای تحلیلهای این چنینی بود که من برای کار انتخاب نمودم.
حالا باید به این پرسش پاسخ دهیم که با توجه به اینکه تحلیل پدیدارشناسانه محتاج گذر کردن از خود و شهود با ابژه و یا متنی است که خوانده میشود و ما اگر از نظرگاه خودمان گذر کنیم و تقلیل یابیم به فهم کلاریس، حس یا فهم خانه او چگونه میتواند برای ما قابل دریافت باشد؟
اهمیت خانه از منظر افراد مختلف متفاوت است. شاید یک زن کارمند به فضای خانه به عنوان یک خوابگاه نگاه کند که شب آنجا میخوابد و صبح ترکش میکند. برای فرزند منزل خانهی اول است و مدرسه خانهی دوم. اما برای زن خانهدارخانه تمام جهان است، جای دیگری که ندارد. گاهی مگر بازار!
در حالی که برای دیگران جهان ترکیبی از فضاهای مختلف است، برای زن خانهدار، جهان ساده است. او تنها متنی که میتواند حس کند، در و دیوار خانه است و به این فضا انس مییابد. این خانه با تمام ابزارهای موجود برای او اهمیت دارد و کسی که بخواهد دنیای این زن را بفهمد، میتواند در کنار او با این فضا ارتباط برقرار کند و به این ابزارها توجه کند. از این رو نظر دیگران درباره وضع خانه برای یک زن اهمیت دارد. موضوع تنها این نیست، برای هر انسانی توجه دیگران برای فضای زیستهاش اهمیت دارد. پس حرف زدن درباره خانه برای یک زن همانند حرف زدن درباره خود او است و توجه به فضای خانه همچون توجه به وجود یک زن خانهداراست. ما در داستان هم شاهدیم کسی که او را میفهمد و در کنار او به فضای اصلی زندگیاش یعنی آشپزخانه توجه میکند، احساسات وی را بر میانگیزد تا حدی که وی احساس میکند عاشق شده است. البته این احساس شبیه عشق است و در واقع در اتاق تنهایی او توسط کسی زده میشود.
کلاریس در جریان زندگی روزمرّه ی خود نتوانسته است وجود خود را مورد توجه قرار دهد. او با وجودِ داشتن امکانات، شیوهی زندگی غیراصیل را در پیش گرفته و علت وجودیاش را برای خود نامعلوم باقی گذاشته است. و از آن جایی که امکاناتش را نشناخته، اجازهی گشودگی به خود از طریق انتخاب درست از امکاناتش را نیز نداده است، چرا که وجود اصیل هم واره آماده است که خود را به پسِ خود بیفکند و آن چیزی نیست که بتوان آن را به مثابه چیزی تمام شده دریافت، بلکه برای او همواره مسئلهی امکاناتِ تازه مطرح است و این همان خصلتی است که کلاریس از آن بیبهره است. او دچار نوعی ناآگاهی است و در این عادت غرق شده و خود را به فضای وجودی خود سپرده و از آن فارغ شده است. همه همینطورند و خود را به دست فضا میسپارند و روزمرگی آنان را تبدیل به فضای خانه میکند. وقتی کلاریس به خانه و فضای آن عادت کرده است که اعضای خانه هم تبدیل به فضای خانه شدهاند و کلاریس نمیتواند آنها را درک کند. در اثر جدیدی که به زندگی کلاریس اشاره کرده است، کلاریس دارای آشپزخانهای برای خود است. انگار همانطور که گاستون باشلار گفته، آشپزخانه اتاق عادی شده و آگاهی او است و سایر بخشهای خانه و بیرون از خانه تبدیل به ناخودآگاه شده است. ما همهمان اینطور هستیم گاهی مانند خواب مسیر میان خانه و دانشگاه یا محل کار را طی میکنیم و انگار مثل رویا است. وقتی تصادف میکنیم یا چهره ای آشنا میبینیم و یا دعوایی میبینیم جذب آن میشویم. برای کلاریس هم آنچه آگاهی و ادراک او را شکل میدهد، آشپزخانه است و این بد است و داشتن آشپزخانه به کلاریس تحمیل نشده است، بلکه این روند طبیعی زندگی مدرن است که ما را دچار عادت میکند. او دچار ناتوانی برای درک فضا است. به نظر میرسد این بیانیه نوعی خودآگاهی است که در زبان داستان نهفته است که به کیستی زن مدرن ۴۰ سال پیش اشاره میکند که البته این الگو امروز هم کم تکرار نمیشود.
ابتلا به روزمرگی
به نظر هایدگر فضا میتواند ابزار و نشانه باشد. ابزار دمدستی است و مورد استفاده قرار میگیرد و نشانه قابل کشف و گشایش است. خصوصیت زندگی مدرن ابزاری کردن من و دیگران برای هم و حتی ابزار شد بدن برای زندگی است. کلاریس نتوانسته است خود را به مثابهی نشانهای دریابد و آنجا که با خراشی کوچک همسایه برای گلهای آشپزخانه ی او خاکبرگ میآورد، حواسش پرت می شود و به هیجان میآید و احساس شور و شوق میکند و ما معمولا این احساس شور و شوق را با عشق عوضی میگیریم. اما او بعدا از رهگذر همین شور خود را به فضای بیرون خانه منتقل میکند و خود را در خانهاش میبیند. انگار که وجودش را برای لحظاتی درمییابد. تقریبا همه همین هستند و وجودشان را فقط برای چند بار و لحظاتی درمییابند. مابقی روزمرگی و گذر عادی زمان است. در سفرهای آخر هفته میرویم بیرون از شهر و به زندگی خودمان با تعجب نگاه میکنیم و گاهی وقت هم به خودمان میخندیم. همین برنامههای گاهگاه است که انسان را زنده میکند والا یک ریز شدن روزمرگی، روزمرگی است و موجب افسردگی است. همین حس در داستان خواب زمستانی خانم گلی ترقی هم وجود دارد و مردان کارمند این داستان دنبال یک نوعی سفر هستند و در این داستان که پیش از انقلاب نوشته شده است، سفرشان هم چارهای نداشت. چراغها را من خاموش میکنم نیز ماجرای زندگی در دوران پیش از انقلاب را ترسیم میکند و به فرمی از زندگی تکراری شده اشاره میکند که برای زن خانهدار و مرد کارمند ایجاد شده است.
چگونگی اغوای انسان توسط مکان یا خانه و اتاق کار
از دیدگاه پدیدارشناسانه، هویّت انسانها با هویّت مکان آنها درهم آمیخته است. در واقع ارتباط انسان با محیط خود ارتباطی درهم تنیده و غیر قابل تجزیه و تفکیک است. وجود داشتن به معنی بودن در یک مکان است و این نوع بودن بیش از هر چیز نیازمند شناخت است. اگر کسی شناخت لازم از محیط خود را نداشته باشد نمیتواند با آن ارتباط برقرار کند. شناسایی محیط به معنی انس و الفت با آن است و این تعلّق واقعی به مکان زمانی رخ میدهد که این شناخت به خوبی تحقق یابد.جهان محیطی است که درون آن هستندگان گرد آمدهاند، مجموعهای از مناسبات که در آنها هستندگان معنای خود را برای «دازاین» که تعبیر پدیدارشناسانه هایدگر از وجود است، مییابند. برای این که دازاین در چنین جهانی جای گیرد، چندین مشخّصهی اگزیستانسیال دارد. یکی از این ساختها به نحوی است که در آن دازاین شناخت از خود و جهانش را بیان میکند. این ساختی که به دازاین امکان و اجازه میدهد تا فهم خود را از محیط و خودش بیان کند، زبان نام دارد. زبان در معنای اصیل خود سبب گشودگی دازاین به جهانی میشود که به آن تعلّق دارد. در نتیجه کسی که در استفاده از این ساخت دچار ضعف باشد هستی او به دیگران و جهانش گشوده نمیشود و به دنبال آن در ایجاد ارتباط با اطرافیان دچار نقص و کاستی خواهد بود. سخن گفتن یک فعالیّت است و نیازمند مخاطبی است که آن را تأویل کند. معنا مستقل از شنونده نیست. هر شخص با دیگران به طور عمده، از راه زبان رابطه مییابد و به وسیلهی حرفهای هر روزه، رابطهاش با اطرافیان را میسازد. در واقع زبان با جهان مشترک من و تو سر و کار دارد و فهم «بودن ـ با» توسط کاربرد زبان صورت میگیرد. کلاریس این «بودن ـ با ـ دیگران»خود را به دلیل دُگم زباناش دچار اختلال ساخته و به دلیل عدم برقراری ارتباط زبانی با اطرافیان، حقیقت وجودیاش را مستور باقی گذاشته است. چرا که شیوهی بودن دازاین و فهمیدن او زمانی رخ میدهد که او به روی دیگران گشوده شود و اجازهی کشف خود توسط دیگران را از طریق برقراری ارتباط کلامی به آنها بدهد.
در زندگی کلاریس، «من» دچار اختلال و فراموشی شده و «دیگران»در مرکز توجّهاند. نوعی ابزار شدگی مفرط (که شاید فداکاری نامیده شود) نه تنها سبب رضایتمندی اطرافیان از او نشده است بلکه سبب فراموشیاش و سقوط زندگی خود او نیز گشته است و از آن جایی که او به عنوان مادر در رأس خانواده قرار گرفته به طبع زندگی اعضای خانواده نیز تحت تأثیر رفتار اوست. کلاریس در جمع سقوط کرده و منتظر است انگار که جامعه برای این وضع وجودی تصمیم میگیرد.انگار واحد اصالت در چنین شرایطی جمع و یا احتمالا خانواده است. یک کلنی که بدون گفتگو هم امکان تصمیمگیری و یا نشانه شدن و کشف را ندارد. اما باید فرد بتواند با زبان و گفتگو با دیگران به خود اصالت بدهد. فرد هنگامی «من» میشود که بگوید و بشنود و از رخوت و رکود در آید. او باید بر ابزاربودگی خود غلبه کرده و خود را برای دیگران واگشاید و راه آن گشودگی زبان و یا نمادین شدن است. گفتگو راهی بسیار خوب برای مکاشفه در میان اعضای خانواده و جامعه است اما نه گفتگوهای قالبی، چرا که این گفتگوهای قالبی در «چراغ خاموش کردن»کلاریس وجود دارد و رستن از تکهگوییها است که امکان نشانه شدن و گفتگو را فراهم میکند. زنهای دیگر هم در اجتماعات به گفتگو درباره زندگی میپردازند و کلاریس در آخر داستان وقتی خود را کشف کرده است علاقمند است به این فضا برود و از خود و از زندگی و امکانات آن بگوید.
او به عنوان «وجودی-در-خانه» است و برای همراهی با وی باید به فضای خانهی او نزدیک شد تا بتوان با او همدلی کرده و او را یافت. چیزی که توسط اطرافیان وی کمتر مورد توجه قرار گرفته و به مرور زمان او به تنهایی در این فضا عادت کرده است و با دیگران در جریان همین عادت و روزمرگی ارتباط برقرار کند. به ویژه که این فرد دیگر مدتها است که خود را «برای دیگران بودن» در خانهاش می بیند. او از خود به عنوان موجودی در خانه بیاطلاع است تا زمانی که از محیط خانه خارج نشده و به دقت در آن ننگریسته است از وجود خود به عنوان یک من موجودیت یافته مطلع نیست. چون کلاریس با فضای بیرون کمتر ارتباط برقرار کرده و خود را در خانه حبس کرده است و جهان خود را به این خانه تقلیل داده است.
دیدگاهتان را بنویسید