گزارشی از مدرسه بهاره بانوی فرهنگ
به نام او…
«خدا کند همه ی عشق ها به هم برسند»
همین که اولین تکه ی سیب زمینی سرخ کرده را توی دهانم چپاندم، چشمم به دوربین گره خورد و از حدقه بیرون افتاد.
از چند روز قبلش که خانم عرفانی، از سال بالایی ها دعوت کردند تا با مدرسه ی بهاره ی بانو همراه شوند، چشم هایم برق افتاد و به خانم مقیمی پیام دادم که اگر باز هم سیب زمینی سرخ کرده هست، من هم هستم.
خیالم که از بودن سیب زمینی سرخ کرده جمع شد، تازه رفتم سراغ پرسیدن تم مراسم و انتخاب لباس و باقی قضایا.
القصه! حوالی ساعت نه و سی دقیقه ی روز دوشنبه، بیست و نهم خردادماه یک هزار و چهارصد و دو که پیچ راهرو را پیچیدم و سالن صفارزاده را دیدم، چشم چرخاندم تا شاید رد و نشانی از سیب زمینی های سرخ کرده پیدا کنم اما به جایش یک عالمه دفترچه یادداشت گل گلی، چشمم را برق انداخت.
دفترچه هایی که روی میز جلوی در را مثل یک باغچه ی کوچک، باصفا و معطر کرده بودند.
تا از میان این باغ رنگارنگ، گل دلخواهم را انتخاب کنم و بچینم، اکثر بچه ها رسیدند و کلاس ناداستان خانم عرفانیان هم کم کم شروع شد.
پشت میز جلوی در نشستم و ضمن عرض خوشامد به میهمانان، آن ها را به چیدن گل های باغچه ی کوچک مان دعوت کردم.
لبخند ملیحی روی لب هایم کاشته بودم و چهره ام به ظاهر آرام بود اما دل توی دلم نبود و چشم هایم دو دو می زد. زیر چشمی حواسم به خانم مقیمی بود که کی می خواهد غافل گیری سیب زمینی ها را رو کند.
اما کارگاه اول تمام شد و وقت نماز و ناهار هم از راه رسید و خبری نشد که نشد.
با اینکه ناهار خوردم، باز هم دلم پیش سیب زمینی ها بود.
تقصیر من چیست؟
خدا من را طوری خلق کرده که معده ام، همیشه برای سیب زمینی سرخ کرده با سس قرمز جا داشته باشد، حتی اگر چند دقیقه قبلش، یک پرس کباب کوبیده با نوشابه ی مشکی نوش جان کرده باشم.
کارگاه بعدازظهر، قرار بود نگاهی کلی به داستان کوچک بیندازد و استادم خانم عرفانی هم مدرسش بودند. به دور از ادب بود که سر کلاس شان حاضر نباشم. روی صندلی نشستم، غرق صحبت هایشان شدم و گذر ثانیه ها و بی قراری برای سیب زمینی ها را فراموش کردم.
به خودم که آمدم، کارگاه دوم هم تمام شده بود.
همین که خواستم از سالن بیرون بیایم، شنیدم چند نفری از پذیرایی هیجان انگیز مراسم، لذیذ بودن سیب زمینیها و سس اضافه شان تعریف می کنند.
از جا کنده شدم. تازه یادم افتاد برای چه آمده بودم. دل توی دلم نبود. قدم تند کردم، جمعیت را می شکافتم و پیش می رفتم.
اگر کسی گوش تیز می کرد، صدای تالاپ تالاپ قلبم را از میان آن همه سر و صدا به وضوح می شنید و بالا و پایین رفتن قفسه ی سینه ام را می دید.
اواسط راهرو، لحظه ای مکث کردم، روی نوک پا ایستادم، از لا به لای سیل مشتاقان سیب زمینی سرخ کرده، سرک کشیدم و رومیزی شیری رنگ را دیدم که چندبار، از سیب زمینی های سرخ کرده پر و خالی شد.
هر دستی که به سمت سیب زمینی ها می رفت، انگار کن که ساختمان حوزه هنری با آن عظمتش، روی سرم خراب می شد.
چند قدمی مانده به میز، دست دراز کردم تا آخرین ظرف سیب زمینی را شکار کنم اما دستی از راه رسید و امید آخرم را هم ناامید کرد.
حالا فقط دو سس قرمز تا انتها خالی شده، بی جان روی میز افتاده و به من زل زده بودند.
ناامیدی، توی رگ هایم دوید. پاهایم ضعف رفت، نفسم توی سینه حبس شد و قلبم از حرکت ایستاد. داشتم جان به جان آفرین تسلیم می کردم که صدای قیژ قیژ چرخ بر روی سنگ های کف سالن، از پشت سر به گوشم رسید.
سر چرخاندم و ردیف سیب زمینی های سرخ شده و سس خورده را دیدم که سوار بر ترولی، به سمت آغوش من می آیند.
امیدی تازه در رگ هایم جریان گرفت. آب از دهانم و ذوق از چشمانم سرازیر شد و به قلبم رسید. قلبم دوباره شروع به تپیدن کرد و جان گرفت.
سیب زمینی ها نزدیک و نزدیک تر شدند و دست من، به سویشان دراز شد.
بالاخره سیمرغ بلورین سیب زمینی سرخ کرده را در آغوش گرفتم. اما همین که اولین تکه ی سیب زمینی سرخ کرده را توی دهانم چپاندم، چشمم به دوربین گره خورد و از حدقه بیرون افتاد.
انگار باید آرزوی خلوت کردن با سیب زمینی ها را به گور می بردم.
آقای عکاس و فیلمبردار، به رسم عروسی های دهه ی شصت، دوربین به دست دنبال آدم ها راه می افتاد و هر کس که دستی به سمت سیب زمینی ها می برد را شکار لحظه ها می کرد.
هر چه رو به دیوار می کردم و پشت به دوربین می ایستادم، باز هم از رسالتش کوتاه نمی آمد.
به گمانم نیت کرده بود تا جان در بدن دارد، لحظات جذاب وصال من و سیب زمینی هایم را ثبت کند.
همه ی این ها را گفتم که بگویم اگر توی عکس و فیلم هایی که چند روز آینده از بانو منتشر می شود، من را فقط در حال خوردن سیب زمینی دیدید، بدانید و آگاه باشید که فیلمبردار محترم، عزمش را جزم کرده بود تا آخرین دانه ی سیب زمینی سرخ کرده های توی ظرف، از من فیلم بگیرد، و گرنه من هم مثل باقی میهمانان، فقط یک ظرف سیب زمینی نوش جان که چه عرض کنم، زهر جان کردم.
هر چند سخت اما باز هم جای شکرش باقیست که من به وصال سیب زمینی هایم رسیدم. خدا کند همه ی عشق ها به هم برسند.
در آخر:
چه کسی گفته سیب قرمز، میوه ی بهشتی ست و شفای انواع دردها اما سیب زمینی سرخ کرده، زمینی ست و عامل تمام بیماری ها؟
از نظر من که بهشت، وقتی بهشت است که در منوی کافه ها و رستوران هایش، سیب زمینی سرخ کرده های بهشتی داشته باشد.
پ.ن: این روایت، صرفا جهت بازی با روح و روان اعضای بانوی فرهنگ نوشته شده و کارکرد دیگری ندارد!
✍🏻 مریم محمدی
دیدگاهتان را بنویسید