نقد داستان کوتاه «فرصت»
داستان کوتاه فرصت
رویا نامطمئن و سست قدم بر می داشت.زمین زیرپایش می لغزید. شقیقه هایش از درد می تپید .فاصلهی گامها را بلندتر کرد تا زودتر بیرون برود و گوشهی تاکسی چشم بر هم بگذارد.فکر رفتن به آم آر آی رهایش نمی کرد.
_قربونتون برم،خانم روزبهانی جان وایسا لطفا!
صدای مادر یکتا رویا را به خود آورد.برگشت. سعی کرد حالش را پشت خنده ای زورکی پنهان کند.
زنی باریک و بلند با دامن نیم کلوش گلدار و پیراهن ژرژت هماهنگ با آن به رویا نزدیک شد.
_امروز خیلی زود رفتی! کارت داشتم عزیزم.
زن دست روی سینه گذاشت تا نفس تازه کند. ناخن های مانیکور شده اش، لاکی هماهنگ با رنگ لباس داشت. چند نفس بلند کشید و زبان را روی لب چرخاند.طوری که مبادا رژ لب پاک شود.
_در خدمتم بفرمایید.
_فدات شم ،هفته آینده،یکتا امتحان داره.می خوام هر روز بیای باهاش کار کنی.نمی خواهم بگی جای دیگه قول دادمو، درسام مونده وفلان.
زن خندید و دستان رویا را گرفت.یک برگ چک کف دستش گذاشت.
_قابلتو نداره.هر جلسه رو دو برابر حساب کردم.مطمئن که میای؟
رویا چک را جلوی صورتش گرفت.سرش داشت منفجر می شد. مبلغ چک می رقصید .رویا چشم را تنگ و گشاد کرد .یکی دوبار پلک زد. عدد بالاخره شفاف شد.رویا مبلغ را خواند.مبهوت شد.رقم چک همان مبلغی بود که برای ام آر آی می خواست.همان مبلغی که کم داشت.
_منتظر تماست هستم برای ساعت کلاس و فلان و..
حرارت مثل پیچک امین الدوله از دل رویا جوانه زد. دور بدنش پیچید و تا صورتش بالا آمد.رویا چشم از عدد بر نداشت.صورتش داغ شد. فاصلهی دم و بازدمش کوتاه شد.بغض گلویش را گرفت.حلقه چشمش پرآب شد.اولین قطره اشک سرازیر شد.خنده روی لب زن ماسید.دومین قطره هم سر خورد روی گونه های رویا.دستانش لرزید.راه بقیهی قطره های اشک باز شده بود.
زن چشم گشاد کرد و لبش را به هم فشرد.انگشت ها را در هم قلاب کرد:چی شد؟! مبلغش کمه؟!
رویا سر تکان داد .اشکش را پاک کرد.نمی توانست حرف بزند:چیزی…نیست…بعدا ….زنگ میزنم بهتون
زن گیج و گنگ نگاهش کرد:اگه کمه …
رویا کف دست را بالا آورد و روبه صورت زن گرفت:کافیه
_ بگم یه چیزی برات بیارن اگه حالت بده؟
_خوبم
رویا چک را توی زیپ جلوی کیف گذاشت.برگشت سمت در حیاط .مبلغ روی چک را خواند دوباره و دوباره.باورش نمی شد که یک روز بعد از تسویه حساب بیمارستان ،کل پول ام آر آی جور شود.رویا لب گزید.دلش از شادی قنج رفت و سرش را رو به آسمان بلند کرد:خدایا شکرت…
مطب شلوغ نبود.سه نفر در اتاق انتظار بودند.رویا چشم گرداند.زنی سر را به پشتی صندلی تکیه داده بود.کودکی در آغوشش خواب بود.دستش را سفت دور بدن کودک نحیف گرفته بود.موهای دختر بچه آشفته بود.روی پیشانی تارها به هم چسبیده بودند.سر بچه از تنه اش بزرگتر بود. رنگ پریده به نظر می آمد.با دهان باز نفس می کشید.چشمرویا به تقویم رومیزی منشی افتاد. تاریخش یک روز عقب بود .یکشنبه ۱۴ اردیبهشت.صفحه کامپیوتر روبروی منشی خاموش بود.مدتی بود آینه کوچکی را جلوی صورت گرفته بود و دسته ای از موهایش را مدل می داد و دوباره راضی نمی شد انگار.از اول شروع می کرد.ساعت مطب بالای سرش بود.عقربه ها جان می کندند.خبری از حرکت نبود. آخرین نفر یک پیرمرد بود.با دست لرزان ویک عکس بزرگ سی تی اسکن در آن،زیر لب با خودش حرف می زد.رویا یادش آمد یک باطری تو کیف دارد.دست کرد توی کیف شاید بتواند ساعت را از بلا تکلیفی نجات دهد.باطری نبود.سر چرخاند.دوباره به ساعت نگاه کرد.بلند شد و کمر صاف کرد.چشمش خورد به یکشنبه ۱۴ اردیبهشت. رفت و تقویم را ورق زد.منشی تند نگاهش را از آینه برداشت و چشم غره ای به رویا رفت.رویا لبخند زد: عقب بود.درستش کردم.
هوای اتاق دم داشت.رویا به ساعتش نگاه کرد.در اتاق دکتر بالاخره باز شد. رویا از جا پرید و توی اتاق دکتر رفت.
بی هدف می رفت.به یک نفر تنه زد.
_هو!چه خبرته خانم!
رویا بر نگشت. کمی جلوتر پایش به لبهی جدول گیر کرد به زور خودش را جمع کرد.
(یه توده در لُب چپ مغز دیده می شه.اندازه اش بزرگ نیست ولی جای خطرناکیه!)
صدای بوق ممتد ماشین را شنید.
_آبجی!پارک شهر دوتا کوچه بالاتره!! دِ بجنب راهو بند اُوردی!
وسط خیابان بود.یادش نیامد چرا به جای پیاده رو اینجاست.پا تند کرد و رفت توی پیاده رو
(معلوم نیست که خوش خیم است یا بدخیم باید بری ام آر آی.برات نوشتم کجا بری)
به خودش که آمد فهمید چند کوچه ،از کوچهشان رد کرده.برگشت.سرش درد می کرد.بندکیف شانه اش را اذیت می کرد.از کلاس مستقیم آمده بود مطب دکتر و جزوه های قطور را دنبال خودش کشیده بود.آخرین جمله دکتر توی سرش تکرار می شد(ببین وضعیت توده نامشخصه،زمان رو از دست نده.همین امروز فردا برو ام آر آی تا دیر نشده درمانو شروع کنیم)
یعنی ممکن بود دیر شود؟نمی توانست درک کند با مرگ همسایه شده. پس تکلیف آرزوهای دور ودرازش چیست؟آن همه برنامه ونقشه چه؟آب دهانش را قورت داد.بهزندگیاشفکرکرد. از کودکی تا امروز را مرور کرد.بس بود.انصاف نبود که همه دردهای دنیا سررویافرود بیایدبه اندازه کافی درد یتیمی کشیده بود.تنهاییرا مزه کرده بود.حالادیگر وقتخوشی اش بود.نه انصاف نبود که حالا دنبال دوا درمانش باشد!
ایستاد.بهصدای خندهی بچه هایی که توی کوچه بازی می کردند،گوش داد.بهآسمان آبی بالایسرش نگاه کرد.ابرهای پشمکیآرامو سرحوصله حرکتمیکردند.خورشید میدرخشید. زنهمسایهچادربهکمربستهبودو جلوی خانهرا آب می پاشید و تمیز می کرد.بوی خاک خیس مشامرویارانوازشداد. باید در لحظه زندگی می کرد و تمام تلاشش را می کرد مثل همیشه.
قدمتندکردو همزمانگوشیرا برداشت. با تلفنی که دکتر دادهبود،تماس گرفت.
_بله،ممنون میشم وقت بزارید برام
_کی؟
_نه دیره،هفتهی دیگه ؟ نه خانم عجله دارم!
_ فردا خوبه.صبح یا عصر؟
_خیلی هم عالی،ساعت؟
_فردا ۱۰ صبح.ممنون.فقط ببخشید هزینه اش چه قدره؟
_آزاد
_اِاِاِ..دو میلیون تومن! تماس می گیرم بعدا
_نه،نه، همین الان زنگ می زنم برای قطعی کردن.
دکمه قطع را زد.از بانک موجودی گرفت.به دیوار خانهی همسایه تکیه داد.گوشهی ناخنش را می جوید.پیامک بانک که آمد،وا رفت.همان جا روی زانو نشست.۲۰۰ هزار تومان کم داشت.دوباره گوشهی ناخنش را جوید.به ساعت نگاه کرد.چشمش درخشید.شماره خانهی یکتا را گرفت.از آن شاگردهای دست و دلبازش بود.همیشه بیشتر از مبلغی که قرار داشتند،پرداخت می کرد.مدام هم مادرش زنگ می زد که رویا هر روز بیاید برای تدریس خصوصی.ولی رویا نصف مبلغی که می گرفت باید صرف کرایه می کرد تا به خانهشان برسد.بهانه می آورد و یکی در میان می رفت.
_ خانم توتونچیان؟ روزبهانی اَم.
_قربان شما،امروز عصر ، ساعت ۵ وقتم آزاده.اگر یکتا جون کاری نداره بیام منزلتون
_چه خوب،می بینمتون
رویا خودش را جمع کرد.قرص مسکنی در دهان انداخت و از قوطی آب همراهش، کمی خورد.قدم هایش را بلند برداشت تا به موقع برسد.در پیچ کوچه تلفن زنگ خورد.رویا با دیدن شمارهی ناشناس لب پیچاند و چشم تنگ کرد.شماره آشنا نبود.گوشی یک بار دیگر هم زنگ خورد.
_بفرمایید
_خودم هستم.
_بله،بله….اتفاقی افتاده؟
_…..
_الان میارم مدارکو،باشه باشه..
_بله چشم.
رویا سرش گیج رفت .دلش خالی شد.حالش مثل ابر بهار متغیر بود.از عرش به فرش سقوط کرده بود.هنوز مسکن اثر نکرده بود.سر دردش بیشتر شده بود.صدای موتور ها و ماشین ها حالش را بدتر کرد خود را کند و برگشت توی کوچه.کلافه بود.دلش می خواست غم و غصه اش را بکوبد توی سر منصوره.منصوره را گرفته بودند با یک پسر!هیچ وقت موقعیت شناس نبود.جایی دنبال خوشبختی بود که جز بدبختی، نصیبش نمی شد!
نا امیدانه به ساعت نگاه کرد.طول کوچه را دوید.کلید انداخت و مدارک شناسایی منصوره و خودش را برداشت.قرص اثر کرده بود.کاش منصوره پدر داشت.دلش می خواست یک کشیدهی محکم توی گوشش بخواباند شاید آدم بشود.بارها برایش سخنرانی کرده بود که شرایط یک دختر یتیم با دختری که خانواده دارد فرق می کند!توی بهزیستی که بودند در مورد زندگی مستقل برایشان حرف می زدند.آن موقع هم منصوره گوشش بدهکار نبود.
رویا با نفس بریده رسید به کلانتری.ساعت را نگاه کرد.آخر وقت اداری بود.اگر کارش زود تمام می شد شاید به یکتا می رسید!
رویا پایش را روی زمین می کشید.کیف سنگین را در دست جا به جا کرد.به فاصله چند قدم عقب تر ،منصوره دنبالش می آمد.کوچه تنگ تر و باریک تر از همیشه به نظر می آمد.رویا لحظه ای به در خیره شد.در فلزی حیاط تویِ دیواری با آجری بهمنی سرخ، جاخوش کرده بود.در تنگ و کوچک بود.رویا نفس بلندی کشید تا در ریه هوا جمع کند.قلبش فشرده بود.دوست نداشت در هیچ فضای تنگی باشد.کلید را توی قفل چرخاند.حیاط نقلی خانه با یک حوض سنگی در وسطش، رخ نشان داد. کیفش را انداخت کنار حوض و چند مشت آب به صورت پاشید.
قانون نانوشتهی زندگی اش بود .هر وقت برای انجام کاری برنامه می ریخت یک اتفاق همه چیز را به هم می زد.دل آشوب بود.کلاس یکتا را کنسل کرده بود و نمی دانست بقیه پول ام آر آی را از کجا جور کند
_منصوره ۲۰۰ تومن داری بدی؟
منصوره اخم ریخت توی صورتش:نچ..
رویا خسته به زور به پا ایستاد و سرش را تکان داد:مثل اینکه یه چیزی بهت بدهکارم!چند ساعت التماس و عجز و لابه کردم خانم شب توی کلانتری نخوابه!شاگرد داشتم! می فهمی!
دلش می خواست اینقدر سرش داد بزند تا دلش سبک شود.نگاهِ دوخته به زمینِ منصوره را که دید،بقیهی حرفش را خورد.کمر تا کرد و کیف را برداشت.دو پله پایین رفت و کلید اتاق زیر زمین را چرخاند.اکرم خانم مسکونی اش کرده بود تا کمک خرجش باشد. یک اتاق که انتهایش یک حمام و دستشویی ساخته بود.خبری از آشپزخانه نبود.یک سینک بود و آب چکان بالایش.رویا کفشش را روی جاکفشی فلزی دم در گذاشت و داخل شد.
رختخوابهایشان را یک گوشه صاف چیده بودند روی هم.رویا یک بالش از روی رختخواب برداشت و پرت کرد کنار دیوار. کنار رختخواب یک کمد چوبی بود. روی تکهی نخ نمای فرش کف اتاق، گلدان گذاشته بودند.
رویا در کمد را محکم کشید .معمولا گیر می کرد.در با سرو صدا و آه و ناله باز شد.لباسش را درآورد .سرش را روی بالش گذاشت. گوشه اتاق دراز کشید. پایش را بالا آورد و زد به دیوار.
مانده بود برای کمبود پول چه کند.با خودش درگیر بود.حس در پاهایش نداشت.ماهیچه های پشت پایش ذق ذق می کرد.به اکرم خانم فکر کرد.تازه هفتهی پیش کرایه اش را داده بودند.نمی توانست بهانه بیاورد که پول ندارد.لبخند زد.همان حال خوش، وقتی که نوبت ام آر آی گرفته بود،دوباره سراغش آمد.خیالش راحت شد.هنوز هم کورسوی امیدی بود که زمان را از دست ندهد.در فکر جنگیدن با تودهی مغز بود که پلکش سنگین شد.کرکره پلک داشت پایین آمد که صدای در بلند شد.
زود گفت:منصوره حال ندارم پاشم.تو برو
منصوره که رفت .خوابش برد. نفهمید چه قدر طول کشید.شاید چند دقیقه بود اما فوق العاده شیرین.
_رویا! رویا! پاشو اکرم خانم تو حیاط وایساده کارت داره
منصوره تکانش می داد.پلک هایش را به هم دوخته بودند باز نمی شد.
_پاشو دیگه!
نامفهوم و شل گفت:تو….برو
_رفتم بابا،میگه با تو کار داره!
_اَه…نمی دونی چه کار داره؟
منصوره چیزی نگفت.سرش را خاراند و رفت سراغ کمد.
عضلات خستهی رویا سنگ شده بود.چسبیده بود به زمین. کش و قوس آمد.نشست و گردنش را به این سمت و آن سمت تکان داد.دست به زانو ،بلند شد.
اکرم خانم نشسته بود لب حوض،دست در آب کرده بود و آن را تاب می داد.چادر نماز گلدار سرمهای سرش بود با لبه های چروک و جمع شده. رویا فکر کرد به موقع اکرم خانم را دیده،می تواند در مورد پول بگوید. دستان درشتش را از آب بیرون آورد .همیشه متورم بود. انگشتان کلفت و کار کرده اش را به چادر پیچید و خشک کرد.
_سلام
اکرم خانم سرش را بلند کرد.چشمانش سرخ سرخ بود.نوک بینی اش ورم کرده و قرمز بود.
رویا سرش را کمی عقب برد:چیزی شده؟
هنوز سوال از دهان رویا خارج نشده بود که هق هق اکرم خانم بلند شد.صورت را پشت چادر گلدار پنهان کرد و بلند گریه کرد.
رویا شانه او را گرفت:چی شده،بگید تو رو خدا!
اکرم خانم سر تکان داد و نشست لب حوض.با دستش روی ران می زد و مویه می کرد:چی بگم…بدبخت شدم..آخه چی بگم مادر…
و دوباره هق هق اش را شروع کرد.با گوشهی چادر بینی اش را پاک کرد.مکثی کرد و به نقطه ای خیره شد و دوباره شروع کرد.
رویا روی زانو نشست.دهانش خشک بود .زبان را به سختی تکان داد:خب بگید شاید کاری از دستم بربیاد!
_دورت بگردم!کلاغ شوم صبی غار غار کرد.روی همی درخت نشسته بود. باید می فهمیدم بدبختی آورده با خودش.باید می فهمیدم!
رویا کلافه شد .وزنش را روی پاها جا به جا کرد:خب..
_صب زود که شما رفتید بیرون،گفتم احسانو بیدار کنم بره دستشویی جاشو خیس نکنه
_خب…
_مادر هرچی صدا کردم انگار نه انگار!زدم تو صورتش، انگار نه انگار عینهو مرده طاق واز افتاده بود کف اتاق.
احسان سندروم دان داشت.تنها دلخوشی اکرم خانم بود.سالی که شوهرش از دنیا رفت،احسان یک سالش بود.از آن روز احسان مونس روز و شب اکرم خانم شد.هرچه داشت و نداشت برای دارو و درمان و نگهداری او می گذاشت.رویا دستان اکرم خانم را گرفت.
_با کمک همساده ها بردیمش بیمارستان.
گفتن سکته مغزی کرده!
ودوباره گریه اکرم خانم گوش رویا را پر کرد.رویا سرش را پایین انداخت.امروز چه قدر به مغز فکر کرده بود.کلاژ مغز مطب دکتر آمد جلوی چشمش.یعنی ممکن بود او هم از تودهی نامعلوم مغزش سکته کند؟صدای اکرم خانم رفته رفته در گوشش خاموش شد.مرگ چه قدر بی هوا به آدم نزدیک می شود.فرشته مرگ این حوالی پرسه می زند.شاید نفر بعدی خودش باشد.به حال خودش دل سوزاند.در این وضعیت از اکرم خانم هم نمی توانست قرض بگیرد.به صورت اکرم خانم نگاه کرد که هنوز داشت حرف می زد.
_عملش کردن آخر!از صب دارم سگ دو می زنم از این یکی اون یکی قرض می گیرم برا پول عملش….روم سیاه یه تومنش مونده هنوز
اکرم خانم با گوشه چادر اشکش را پاک کرد.جمله اش را تمام نکرد.رویا دهان باز کرد تا بگوید شرمنده.دلیلش موجه بود.او خودش بیماری بود که باید زودتر درمان را شروع می کرد.نمی توانست به دیگری فکر کند خودش مهم بود.آب دهانش پرید بیخ گلویش.ساکت ماند.
_اگه کارم گیر نبود به خدا قسم،دستمو پیشت دراز نمی کردم.خدا سر گرگ بیابون نیاره اون حالی که من صبی داشتم…بچم جلو چشمم داشت پر پر می شد.همه کسمه!همین بچهی علیل، دلخوشیمه!
رویا سرش را پایین انداخت دلش نمی خواست عجز و التماس اکرم خانم را ببیند.نه مادر بود و نه حال مادری را درک می کرد.گلویش درد گرفت و گوشهی چشمش سوخت.حتی مادری هم نداشت که برایش دل بسوزاند.بعد از مطب دکتر به هر دری زده بود،ام آر آی رفتنش ممکن نشده بود.نمی شد که بجنگد.باید کمی صبر می کرد تا پولش کامل شود.تازه چه می مرد و زنده می ماند، جایی در قلب کسی خالی نمی ماند.
اکرم خانم حالا آرام زیر لب چیزی می گفت و اشک می ریخت.لبه حوض را تکیه گاه کرد و سنگین بلند شد .دمپایی اش را روی زمین می کشید.گوشه چادرش موزائیک های کف حیاط را جارو می کرد.
رویا نتوانست ناامیدی یک مادر را تاب بیاورد.مادری که با تمام وجود می خواست فرزندش سالم و در کنارش باشد
چند ثانیه به سر دردش فکر کرد .لبخند زد.به فکرش شک کرد.لحظات ایستاده بودند. او کسی را نداشت که از او قرض کند ،ولی می توانست کسی باشد که قرض بدهد.صورت نحیف دختر بچهی مطب یادش آمد و خطوط عمیق چهره مادرش.اگر پول را می داد دیگر از ام آر آی اورژانسی خبری نبود.شاید توده خیلی رشد می کرد و شاید هم نه!
رویا رفت دنبال اکرم خانم :غصه نخور،فردا با هم میریم بیمارستان برای تسویه..
تمام وجود اکرم خانم می خندید.چشم هایش بیشتر می درخشید. رویا سرش درد می کرد اما حالش خوب بود که مادری را دلشاد کرده است.
نقد داستان “فرصت” به قلم احسان عباسلو
مشکلی که زیاد در نوشته شما به چشم می آید مربوط به زبانتان است.
در چنین داستان هایی باید راحت حرف زد. البته منظور از راحت حرف زدن هم این نیست که متن را از ادبیت زبانی خارج کنیم بلکه منظور این است که تشبیهات و استعاره هایی که معنای صریحی به دست نمی دهند و فقط برای دکوریزه کردن هستند حتی المقدور به کار برده نشوند. اما اگر تشبیه ای است که برخلاف پیچیده کردن متن به فهم آن کمک می کند قابل قبول است. مثل این یکی: ” حرارت مثل پیچک امین الدوله از دل رویا جوانه زد. دور بدنش پیچید و …” . در اینجا شما یک امر کیفی که قابل تصور و تصویر نبود را در قالب یک تصویر عینی قابل فهم کردید. با این همه ایرادات زبانی زیادی دارید. از تعدد افعال خودداری کنید. متن ادبی متنی نیست که این همه فعل استفاده کند. البته اگر سبک خاصی را دنبال کنید و یا فرم کار چنین اقتضا کند که جملات بریده بریده و کوتاه باشند این قابل قبول است چون ایده و نظریه ای در پشت کارتان قرار دارد اما اگر بدون هیچ ایده ای و به دور از تناسبات فرمی، تعداد افعال را زیاد گرفته اید و جملات را بی دلیل بریده بریده کرده اید این یک اشکال در قلم شما خواهد بود. این نوشته خودتان را ببینید: “مبلغ چک می رقصید .رویا چشم را تنگ و گشاد کرد. یکی دوبار پلک زد. عدد بالاخره شفاف شد. رویا مبلغ را خواند. مبهوت شد.”
به خصوص استفاده از افعال مشابه در نزدیکی یکدیگر اصلا قابل قبول نیست. دو فعل “شد” این اندازه نزدیک به هم استفاده کرده اید. یا در این یکی مورد که فعل “بود” به اشکال مختلف به دفعات تکرار شده: “مطب شلوغ نبود. سه نفر در اتاق انتظار بودند. رویا چشم گرداند. زنی سر را به پشتی صندلی تکیه داده بود. کودکی در آغوشش خواب بود. دستش را سفت دور بدن کودک نحیف گرفته بود. موهای دختر بچه آشفته بود. روی پیشانی تارها به هم چسبیده بودند. سر بچه از تنه اش بزرگتر بود.” خودتان تعداد “بود”ها را بشمارید.
از افعال ربطی تا می توانید کمتر استفاده کنید. فعل ربطی کیفیت زبان را پایین می آورد.
از گنگ گویی نیز حتما اجتناب کنید. در اینجا که گفته اید: “منتظر تماست هستم برای ساعت کلاس و فلان و..”.
این “فلان” یعنی چی؟ خواننده می تواند برداشت های مختلفی بکند، از مشکلات اخلاقی رویا گرفته تا مسائل دیگر. این به دلیل آن است که شما کلمه ای را به کار برده اید که خیلی چیزها می تواند معنا بدهد و منظور واضح نیست. اگر هم چیز خاصی واقعاً مورد نظر مادر یکتا بوده در داتسان رسانده نشده. به نظر ایراد از قلم شماست در هر حال.
در داستان هیچ چیز را بی هدف به کار نبرید. آن همه جزئیات در مطب دکتر داشتید اما کارکردشان چه بود؟ چیزهایی را باید می آوردید که به نوعی به فضای داستان شما، به مضمون و موضوع داستان، و یا به شخصیت پردازی داستان کمک کنند. آن توصیفات چه کمکی به یکی از این ها کردند؟ پرداختن به جزئیات بسیار خوب اما اصلاً بی هدف نباشید.
این که حرف های دکتر را داخل پرانتز نوشته اید بسیار کار خوب و تکنیکی بوده. مشخص می شود نوعی یادآوری است و نه دیالوگ مستقیم.
در جایی که از دکتر وقت می گیرد به جای حرف های دکتر باید نقطه چین بگذارید. این طوری هم نشان می دهید که حرف هایی دارد در گوشی زده می شود و هم مخاطب آن اول اشتباه نمی کند که تصور کند یکی در میان این جملات مربوط به دکتر هستند. این طوری:
_ بله،ممنون میشم وقت بزارید برام
…
_ کی؟
…
_ نه دیره،هفتهی دیگه ؟ نه خانم عجله دارم!
در ادامه باز هم به سبب نحوه نگارش و زبان تان خواننده دچار ابهام می شود. “از بانک موجودی گرفت” می تواند مراجعه به بانک باشد یا به خودپرداز. بهتر بود می نوشتید “تلفنی از بانک موجودی گرفت”. و به جای “به دیوار همسایه تکیه داد” بهتر بود می نوشتید “به دیوار مشترک با آپارتمان همسایه تکیه داد” تا خواننده آن دیوار را دیوار حیاط نگیرد.
به جای “قوطی آب” به نظر بطری یا قمقمه آب بهتر باشد. قوطی یعنی ظرفی آهنی که معمولا آب در ظرف آهنی نداریم.
دیدگاهتان را بنویسید