گزیده ای از کتاب «قصه کربلا»
27 خرداد 1403
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
عبیدالله فهمیده بود هر چقدر در کشتن مسلم دیر کند آبرویش بیشتر میرود، گفت: ببریدش بالای قصر. گردنش را بزنید و جسدش را پرت کنید پایین.
مسلم گفت: اگر بین من و تو پیوند فامیلی بود، من را نمیکشتی. همه افراد مجلس فهمیدند مسلم با کنایه ظریفی به عبیدالله چه گفت درباره حلالزادگی و حرامزادگی.
… بالای قصر گردنش را زدند. سرش را پرت کردند پایین و بعد هم بدن بیجانش را.
قصه کربلا | صفحه ۶۳ | مهدی قزلی
دیدگاهتان را بنویسید