چشم به راه
چشم به راه
تقدیم به تمام مادرانی که یا فراموشی گرفتهاند یا دیگران فراموششان کردهاند یا خودشان خودشان را فراموش کردهاند.
نویسنده: محدثهالسادات ذریهزهرا
مولود برگهای در دست با لباس فرم توسی و مقنعهی مشکی با دمپایی که لِخ لِخ روی زمین میکشد به انتهای راهرو و اتاقِ شمسی میرود. وارد اتاق میشود. شمسی روی تختش دراز کشیده و روسری سفید به زیر چانه گره کرده و پیراهنِ سفیدِ بلندی به تن دارد. مولود میپرسد: ((چه لباست بهت میاد!! قشنگ شدی. شمسی آمادهای دیگه؟ دیگه بهت سفارش نکنم ها!!))
شمسی در همان حالی که روی تخت دراز کشیده و دانههای تسبیح یاقوتش را یکی یکی رد میکند خندهای به چشمان آبیاش میدواند و میگوید: ((باشه مولود خانم جون! خیالت راحت. یعنی میشه بعد پنج سال چشم به راهی ببینمش؟!))
صدای زنگِ در ِخانهی سالمندان بلند میشود. مولود لنگ لنگان هیکل چاق خود را به طرف آیفون میکشاند. گوشی را بر میدارد و میگوید: (( آقا رضا، الان میام در رو باز میکنم.)) در خانه را باز میکند همان زیر چهارچوب کنترل در را به طرف درِ پارکینگ میگیرد و چند بار دکمهی باز شدن دو در پارکینگ را فشار میدهد. ماشینِ نعشکش ِرضا وارد حیاط میشود. پیرزنهای خانه سالمندان به جز شمسی در اتاقی نشستهاند که پنجرهای رو به حیاط دارد و آنها پرده را کنار زدند و پشتِ پنجرهی رو به حیاط صف کشیده و خیره به نعشکش رضا ماندهاند. میدانند دیر یا زود همگی مسافر آقارضا نعشکش برای رسیدن به خانه ابدی هستند. مولود که حالا به جلوی ایوان آمده؛ چند کله میبیند که پشت شیشه ایستادهاند و خیره به آخرین مرکب زندگیشان شدند. تَقی به شیشه می زند و به پیرزنها میگوید: (( خوبه خوبه برید سر کارتون ببینم! همه چهار چشمی اومدین تماشا!!)) بعد از پلهها پایین میرود و به سمت رضا نعشکش که ماشین را پارک کرده و از آن پیاده شده راه میافتد. رضا با موهای جوگندمی ولباس فرم سرمهای سلام و علیکی با مولود میکند و میپرسد ((همه چیز هماهنگه مولود خانم؟ برای من دردسر نشهها))
مولود بادی به غبغب میاندازد ومیگوید: (( نگران نباش دیگه هر چی که شد تقصیر من. من فقط به شما زنگ زدم و درخواست نعش کش کردم همین!))
رضا نعشکش سیگاری گوشه لب میگذارد و سرش را رو به فندک پایین میآورد و میپرسد (( به پسرش گفتین؟))
– نه منتظر بودم شما که رسیدین زنگ بزنم. مولود موبایلش را بیرون میآورد پسر شمسی را با نام بیژن پسر شمسی ذخیره کرده و روی دکمه تماس میزند وگوشی را کنار گوشش میگیرد. بعد از بوق اول و دوم زنی جواب میدهد!
– بله بفرمایین؟
مولود جا می خورد! با مِن و مِن می گوید: سلام ببخشید شمارهی آقای بیژن احمدی رو گرفتم؟
– من خانمشم شما؟!
– از سالمندان تماس میگیرم راستش مادرشون… ادامه جمله را نگفته که صدای بوق ممتد تلفن بلند میشود و گوشِ مولود تیر میکشد.
رضا، پُک محکمی به سیگارش میزند با بیرون دادن دود سیگار رو به مولود میپرسد ((چی شد مولود خانم؟!))
مولود برای کمتر قورت دادن دود سیگار دستی جلوی صورتش تکان میدهد و میگوید: ((قطع کرد. هر چی این شمسی میکشه از گورِ این عروس بلند میشه. اِه اِه ببین توروخدا تا شنید مادرش و سالمندان سریع قطع کرد تا نخواد یه وقت پیرزن بیچاره بعد این همه سال با پسرش دو کلوم حرف بزنه.))
– مگه دست خودشه که قطع کرده بیا شمارش رو بده من با گوشی من بگیر.
– نه آقا رضا اینطوری یه وقت به شما هم شک میکنن بذار برم از شمسی بپرسم شماره فک و فامیلش رو بده به اونها بگم به پسره خبر بدن.
رضا سری تکان می دهد و میگوید: (( این طوری تا شبم این پسر نمیاد سر وقت ننهاش.))
مولود به طرف خانه و راهروی اتاقها و اتاق انتهای راهرو میرود. در را باز میکند. شمسی در حالی که روی تخت خوابیده و ملحفه سفید را روی صورتش کشیده آرام می پرسد ((اومد؟))
– نه! رضا نعش کش اومده. به پسرتم زنگ زدم عروست فهمید از سالمندانم گوشی رو قطع کرد. این پسرت شماره دیگهای نداره که بشه با اون بهش خبر بدیم؟ یا اینکه به یکی از فامیلها بگیم تا به پسرت بگه؟
شمسی ملحفه را از رویش برمیدارد و یک نفس عمیق میکشد. روی تخت مینشیند و میگوید: ((شمارهی دیگهای ازبیژن ندارم ولی توی دفترچه تلفنم شماره همه رو دارم. اما میگم یه چیزی ، مولود بیا ول کنیم. دلم برای بچهام میسوزه، نمیخوام بترسه یه وقت بهش خبر رو بگن تا اینجا برسه دلم هزار راه میره نکنه تصادف بکنه تو راه؟!))
– ای بابا شمسی هزار بار این حرفها رو زدی و هزار بارم شنیدی عزیزِ من؛ قربون این چشمات، برای یکبارم شده بذار این آقا بعد پنج سال که گذاشتت خانه سالمندان و رفت حاجی حاجی مکه نگرانت بشه. چرا تو همیشه باید نگران اون و زندگیش باشی؟ تا کی میخوای چشم به راه وگوش به زنگ باشی بلکه یه روز سرش به سنگ بخوره و بیاد ملاقاتت؟ حالا ول کن این حرفها رو به کی بگیم به گوشِ پسرت برسونه؟
شمسی از کشوی میز کنار تختش دفترچه تلفن و عینکش را بیرون میکشد و به ترتیب حروف الفبا آدمها را میخواند بعد میگوید به نظرم به مادرِ عروسم خبر بدیم که من حالم بده و نفسهای آخر رو میکشم به گوش بیژن میرسه تلفن اون رو دیگه قطع نمیکنن.
– ببین شمسی ناراحت نشیها! ولی این شازدهات رو تنها چیزی که میکشونه اینجا خبر مرگه! وگرنه چندبار تو این سالها زنگ زدم گفتم: ((مادرت خونریزی مغزی کرده، مادرت ریه اش آب آورده)) یه بار شد بگه بذار برم ببینم حالش رو؟ فقط گفت هزینه درمان خدمتتون واریز میشه. خدانگهدار همین!!! حالا که رضا نعشکش هم هست بهترین فرصته.
شمسی شماره مادرِ عروسش را به مولود میدهد و مولود زنگ میزند. خبر فوت شمسی را میدهد و ازشان خواست به بیژن خبر بدهند و بگویند نعشکش داره پیکر رو منتقل میکند و چند دقیقه فرصت دارند بیایند برای خداحافظی.
مولود گفت: (( آماده باش هر وقت بیژن زنگِ در رو زد میام بهت خبر میدم.))
رضا نعشکش روی یک نیمکت حیاط نشسته و با موبایلش بازی میکرد. شمسی یک لیوان چایی میریزد و با قندان در سینی برایش میبرد و روی نیمکت مینشیند و میگوید: ((الاناست که سروکلهی پسره پیدا بشه.)) رضا بعد از اینکه ارواح عمه پسر بیغیرت شمسی را مورد تفقد قرار داد به چایی اشاره میکند و میگوید:(( دستت درست آبجی)) . مولود نوش جانی زیر لب میآورد و دستانش را کمی روی زانوانش که از صبح دردشان امانش را بریده بود میکشد. رضا با قندِ گوشه لپش میگوید: ((راستی مولود خانم شما چرا با این سن و سال خودت رو بازنشست نمیکنی؟))
مولود پوزخند تلخی میزند و میگوید:((چی بگم والا عجیبه برات یک سالمند تویه خونهی سالمندان کارگری میکنه؟!))
رضا نعش کش میپرسد: (( چند سالتونه؟))
-62
– بچه نداری؟
– چرا بابا دوتا پسر دارم.
– اونها هم کار میکنن؟
راستش نه اینکه نخوان کارکنن، می خوان ولی نمیتونن. دوتا پسرام مریضی اعصاب و روان دارن. برای همین الان بسترین توی تیمارستان و منم چند شیفت کار میکنم بلکه خرج دوا ودرمون پسرام بشه.
رضا میپرسد : ((دلت نمیخواد جای این پیرزنها باشی تو خونهی سالمندان؟))
خدا میدونه نمیخوام ناشکری کنم ولی بعضی وقتها این پیرزنها رو که میبینم بعضیها که فراموشی دارن براشون خوشحال میشم که یادش نیست چی بهشون گذشته و چه قدر سختی کشیدن. این شمسی هم اگر انقدر حواسش جمع نبود برای خودش بهتر بود. برای همین منم فراموشی خودخواسته برای خودم دست و پا کردم. منتهی فراموشی من اینطوری نیست که آدم ها رو یادم بره؛ نه! من تمام فکر و ذکرم شده این دوتا پسر. به جاش یه عمره خودم رو یادم رفته من کیام؟ چیام؟ چی دوست دارم؟ چی دوست ندارم؟ خوابیدم؟ نخوابیدم؟ مریضم؟ سالمم؟
رضا استکان خالی را در سینی میگذارد . مولود سینی چایی را بر میدارد با زانو دردی که دارد چند دقیقه طول میکشد از پلههای حیاط بالا برود و وارد خانه شود. سینی را که در آشپزخانه میگذارد صدای ممتد زنگ در بلند میشود. از آیفون تصویر یک مرد را میبیند. اتو کشیده و شق و رق که تا به حال به عنوان همراه هیچ کدام از سالمندان ندیده بودتش. با خود میگوید: ((حتما بیژن است.))
به طرف اتاق آخر راهرو راه میافتد. به در اتاق میزند. به شمسی که دراز کشیده میگوید: حواست باشه!! شاخ شمشادت بالاخره اومد. شمسی چیزی نمیگوید. ملحفهی سفید را به رویش میکشد. در این فاصله رضا در را برای بیژن باز میکند و بیژن با داد و بیداد وارد حیاط شده و سریع به طرف خانه میدود. مولود را دم در خانه که میبیند و میگوید :(( چه بلایی سر مادرم آمده؟ کم پول ریختم تو حلقتون؟)) مولود برگه سفید گواهی فوت را که یواشکی از کیف دکتر برداشته جلو میآورد و میگوید:((برو باهاش خداحافظی کن. به خاطر اینکه یه لحظه ببینیش این آقا دوساعته اینجا منتظره. سریع تمومش کن زیاد وقت نداریم باید تا شب نشده ببرنش سردخونه.))
بیژن می پرسد:” کجاست؟”
مولود راه میافتد و میگوید: ((دنبالم بیا)) و بیژن پشت سرش. به اتاق شمسی میرسند. در را باز میکند و میگوید : ((بیا این جاست))
شمسی آرام زیر ملحفهای سفید دراز کشیده. بیژن با دیدن این صحنه با آن کبکبه و دبدبه روی زمین مینشیند. هیچ حرفی نمیزند و تنها خیره به تخت مادرش مانده!!
مولود میگوید: ((پیرزن بیچاره، خیلی دلش برات تنگ شده بود. این رسمش نبود بذاریش و بری و دیگه برنگردی. چشم انتظارت بود. هر روز از وقتی چشماش رو باز میکرد تا شب که چشماش رو میبست بهونه میگرفت که کی بیژن میاد پیشم.))
مولود به سمت پنجره میرود. پرده توری سفیدِ پنجره را کنار میزند و پنجره را باز میکند. بیژن که رمقی برای روی پا ایستادن ندارد، چهار دست و پا با همان کت وشلوار مشکی خود را به پایین تخت شمسی میرساند.
مولود منتظر است با این علامتهایی که میدهد شمسی چشمانش را باز کند و بلند شود اما نمیشود. در دل میگوید: ((یعنی خوابیده؟ مگه میشه یادش رفته باشه!!! ))دوباره بلند میگوید: ((هر روز چشمش باز میشد میگفت بیژنم کو؟ )) اما شمسی تکانی نخورد!!
بیژن میگوید: (( میشه صورتش رو یه دیقه ببینم؟)) و مولود به طرف ملحفه ی سفید ِروی سرش میرود. آرام ملحفه را پایین میآورد. دیگر الان باید چشمانش را باز کند. اما چشمانش انگار در خواب عمیقی فرو رفته!! آخه حالا چه وقت خوابه!! هی به این پرستارها میگم کمتر به این بدبختها قرص خواب بدین گوششون بدهکار نیست که!!!
موهای سفید کوتاه شمسی چند تاری از زیر روسری سفید بیرون زده. چهره مهربانش چشمان آبیش را کم داشت تا بازشود وبر صورت رنگپریدهاش رنگ بریزد.
مولود یک آن به قفسه سینهی شمسی نگاه میکند بالا و پایین نمیشود!! تکانش میدهد. شمسی!! شمسی پاشو !!! شمسی تکان نمیخورد. مولود داد می زند و سرش را روی قفسه سینه شمسی میگذارد صدایی نمیآید!!
قلبِ شمسی روزهاست که از کار افتاده. از آخرین باری که ساکش را برداشت و چادرش را به سرکرد. آخرین باری که نگاهش روی در و دیوار و اسباب و وسایلش رد شده بود و بعد برای همیشه در خانهاش را بسته بود. قلب شمسی از روزی که نگاهش به در اتاق خشک شد و یک بار نشد که پسرش را در این پنج سال در آستانه در اتاقش و برای ملاقات ببیند. از روزی که صدای بیژن را نشنید. از روزی که دیگر بیژن را پسر خود ندید، ایستاد. بیژن که متعجب به مولود نگاه میکرد میگوید: ((چه کار میکنی خانم! یک طوری میگویی شمسی پاشو انگار همین الان فوت کرده مگه نمیگی دوساعته منتظر منین؟))
مولود به سرش میکوبد و داد میزند ((به جان خودم همین الان…! ))
دیدگاهتان را بنویسید