پیچیده شمیم ات همه جا ای تن بی سر
نوه پیامبر
نیزههای شکسته، شمشیرهای شکسته، سنگهای ریز و درشت و چوبهای شکسته را کنار زد. به تیرهایی رسید که به تن نشسته بود. از بالای گودال، دوستش را صدا زد.
-اسحاق! بیا. بگذر از این کار.
یک به یک، تیرها و نیزهها را از تن در آورد و به گوشهی گودال انداخت.
-ترسو نباش ابنکعب. کاخ، این غنیمت را هزاران سکه میخرد.
– آخر پیراهن کهنه، به خون نشسته و پارهپاره را کدام دیوانه…
در میان حرفش دوید. آرام و به نجوا گفت: ” دیوانه نباش؛ نوه پیامبر است. بیا پایین!”
مجتبی بنیاسدی
(مجموعه داستانکهای عاشورایی ده)
عاشورای خون
نزدیک غروب بود. کف خیابان سرخ سرخ شده بود. بانویی غمگین، با اخم چادر سیاهش را روی صورت خیسش کشید.
آنطرفتر، پسرش هنوز تنها در خون میغلطید و یاری میطلبید.
خبرنگار انگلیسی لبخندزنان از خیابان و آدمهای سفیدپوش و سرها و تیغهای سرخشان عکس گرفت و برای جهان فرستاد.
فاطمه شایان پویا
سوغات
زن، روسری کهنه را به گوشهای پرتاب کرد و ابرو در هم کشید.
مرد، خون روی گوشوارهها را خراشید و گفت: دلخور نشو جان دلم! اینها هم هست…
معصومه مرادیان
(مجموعه داستانکهای عاشورایی ده)
دیدگاهتان را بنویسید