هندوانه غولی
نویسنده: عطیه صالحیان
مامان نگاهی به ساعت ماشین انداخت و گفت:
_ای بابا رفته یه هندونه بگیره ها …دیر شد .
مامان راست میگفت دیر کرده بود نزدیک نیم ساعت در ماشین نشسته بودیم اما بابا هنوز نیامده بود. شاید به قول خودش میخواهد بهترین هندوانه را بگیرد، هندوانه ای که از قرمزی مثل لبو ، از شیرینی مثل باقلوا واز مزه مزه کردنش مثل پشمک در دهان آب بشود، اینها تعریفاتی بودکه بابا قبل از رفتن به خانه خاله نسرین تلفنی به عمو جلال گفت .
در همین فکر ها بودم که یکدفعه تکان محکمی خوردم انگار یک کیسه آهنی در صندوق عقب گذاشته شد .بابا پشت فرمان که نشست خندید و گفت :
_خانم نمیدونی چه هندوانه ای! فقط فامیلات بخورن دعا به جون من کنن.
مامان لبخند زد ،شاید در دلش دعا دعا میکرد این دفعه مثل انارای کرم زده پارسال نشود .
به خانه خاله نسرین که رسیدیم ،مامان تا هندوانه را دید عصبانی شد
_مرد این دیگه چیه ؟!مگه یه هئیت رو میخوای هندونه بدی ؟
بابا خندید و با تمام قدرتش هندوانه را برداشت رنگ بابا بنفش شد رگ گردنش قلمبه بیرون زد.
_ خانم شب یلدا به هندونشه .
خاله نسرین و عموجلال با دیدن هندوانه به آن بزرگی تعجب کردند و گفتند: این غوله یا هندونه ؟
بابا هم خندید و گفت:
_ غول چیه توفقط بگو قند .باقلوا.پشمک.
وبعد یک چاقوی بزرگ از خاله نسرین گرفت تا هندوانه را پاره کند. اما همین که چاقو در هندوانه رفت مثل چسب یک دو سه چسبید بابا آنقدر دو دستی چاقو را فشار داد تا هندوانه نصف شد .همه خندیدند اما من خنده ام نگرفت بابا هم همین طور، نگاهش به هندوانه غولی بود که مثل برف سفید بود آقاجون که کنار من ایستاده بود گفت:
_بابا جان حکایت این هندوانه ، حکایت ما آدماست. هیچ وقت گول ظاهر رو نباید خورد .
دیدگاهتان را بنویسید