همه کفش ها برای پوشیدن نیستند !!!
همه کفش ها برای پوشیدن نیستند !!!
به قلم محدثه سادات ذریهزهرا
خانهی ما در یک ساختمانِ سی و اندی ساله در وسط هوای چرکِ تهران ایستاده. اینکه میگویم ایستاده نه اینکه فکرکنی برجی چندین و چند طبقه است. نه!!! اصلا باید به جای ایستادن بگویم تکیه بر عصایی زده یا حتی دستی به کمر، سرش را در استخری پر از چرک و دود و آلاینده فرو کرده و تمرین نفسگیری میکند. و این شاید مناسبترین توصیف باشد از آپارتمان سی و اندی سالهی ما. سر جمع حساب کنی سه طبقهی دو واحدی است و هر واحد درش رو به در واحد مقابل باز میشود. از وقتی چشمم به این دنیا باز شده در طبقه اول این آپارتمان زندگی میکنیم. همسایهمان آقا و خانم امیری هستند. آنها هم از وقتی چشمم به این دنیا باز شد، همسایهمان بودند و در ذهنم نا خودآگاه کلمه همسایه مترادف شده با آقا و خانم امیری. خانهشان همیشه ساکت است و به ندرت دوستی، آشنایی، کسی، مهمانشان میشود. اما چه آقای امیری در خانه باشد چه نباشد، همیشه یک جفت کفش مردانه جلوی در ِخانه شان واکس زده ایستاده است. آن هم نه از این جفت کفشهای معمولی نه؛ یک جفت پوتین سیاه از آنهایی که در فیلمهای جنگی میبینی رزمندهها میپوشند. برایم همیشه سوال بود آخر چرا باید یک جفت پوتین مردانه آن هم از نوع جنگی را آقا و خانم امیری بگذارند جلوی درِ خانه شان؟ کوچکتر که بودم زیاد به خانهشان میرفتم. فکر نکنی از آن همسایههای فضولی بودیم که میخواستیم سر از کارِ هم دربیاریم نه؛ خانم امیری روزهایی که آقای امیری نبود هر از گاهی به دم در خانهمان میآمد و اصرار که اگر میشود لیلا چند ساعتی بیاید باهم خاله بازی کنیم. من هم تا این حرف را از لای در میشنیدم میدویدم در اتاق وسایل خاله بازی و دوتا عروسک برمیداشتم و بدو بدو خودم را جلوی در پیش مادر میرساندم تا بهانهای نیاورد و بگذارد بروم. خانم و آقای امیری بچهای نداشتند و همبازی من در خانه آنها خودِ خانم امیری بود. البته من آن زمانها به خانم امیری میگفتم خاله نسرین. یک روز که داشتم دمپاییام را جلوی درشان در میآوردم، پوتینهای آقای امیری را دیدم. به خاله گفتم: ((خاله؛ این پوتینها چرا همیشه اینجان؟)) خاله گفت: ((قشنگن؟)).
گفتم: ((میشه پام کنم و باهاش راه برم؟)) و خاله با لبخندی اجازه داد. من هم پاهای کوچکم را داخلش کردم.
پای راستم را بلند کردم که به جلو بردارم، اما کفش که انگار به زمین چسبیده بود، اصلا از زمین بلند نمیشد. با پای چپ امتحان کردم. باز هم نشد! تمام زورم را گذاشتم اما فایده نداشت. پوتین ها خیلی سنگین بودند. از خاله پرسیدم: (( اینها برای آقای امیری است؟)) خاله با همان لبخند سری تکان داد. گفتم: ((خوب همین پوتینها را پا کرده که حالا پا ندارد! اگر اینها را نمیپوشید پاهایش را قطع نمیکردند.))
خاله که لبخندش اینجا به خندهی از ته دل تبدیل شده بود، گفت: ((بسه دیگه بیا تو بشینیم بازی کنیم.))
من جستی زدم، پایم را از پوتینها بیرون کشیدم و باز هم پوتینها از جایشان تکان نخوردند. وارد خانه شدم. پنجرههای خانهشان همیشه با پردههای تاریک پوشیده بود ولی وقتی من میآمدم خاله پرده را کنار میزد و بعد برایم از آشپزخانه یک لیوان بزرگ شیر کاکائو با کیک داغی که همان موقع درست کردهبود میآورد. باهم دیگر دوتایی غرق در دنیای خاله بازیمان میشدیم تا وقتی که زنگ خانه را بزنند و برادرم رضا را به دنبالم بفرستند. آن شب سر سفره شام مشتاقانه به مادر و پدر و برادرم رازی که برایم حالا کشف شده بود را افشا کردم و گفتم: ((من فهمیدم چرا پاهای آقای امیری رو قطع کردن!))
مامان که داشت برای بابا خورشت می ریخت گفت: ((چرا؟))
با حالت نبوغی که از چشمانم سرازیر کردم گفتم: ((چون پوتینهاش سنگین بود! آدم اگه کفش سنگین بپوشه پاش قطع میشه!!!))
داداشم رضا پِقی زد زیر خنده؛ مامانم محکم زد رو پاش و گفت: ((ای وای! خاک به سرم! نکنه رفتی این رو اونجا هم گفتی بچه؟))
متعجب از خنده ی رضا و اخم مامان گفتم: ((اره. به خاله گفتم اونم خندید. اگه حرف بدی زده بودم که خاله بهم نمیخندید؛ مگه نه بابا؟))
بابا سری تکان داد و گفت: ((اشکال نداره دخترم)) و رو به مامان اشاره کرد که بچه است ولش کن.
از اون روز به بعد هر از چند گاهی وقتی حواسِ کسی به من نبود، میرفتم و کفشهای بابا را میپوشیدم تا ببینم به سنگینی پوتینهای آقای امیری شده است یا نه.
یک روز وقتی رفته بودم خانهی خاله و داشتم کیک داغ خاله نسرین را میخوردم؛ گفتم: ((خاله! چرا وقتی آقای امیری پایی نداره که کفش بپوشه جلو درتون کفشهاش هست؟))
خاله گفت: ((ببین لیلا جون! همه کفشها برای پوشیدن نیست. بعضی کفشها برای جنگیدنه. پوتینهای آقای امیری هم برای همین بود. یه روزی با دوتا پای سالم رفت و جنگید. حالا هم از وقتی که بدون پا برگشت، دیگه پوتینهاش برای جنگیدن نیست. برای اینه که دل من رو به بودنش قرص کنه. برای اینه که وقتی وارد خونه میشم دلم گرم بشه من در این خونه یک تکیهگاه دارم. برای اینه که هر کس از دم درمون رد بشه بدونه در این خونه یه قهرمان زندگی میکنه.))
آن روز که خاله از قهرمان و تکیهگاه حرف زد من نمیدانستم اینها یعنی چی و در ذهنم اینها را مترادف کردم با آقای امیری همسایهمون.
اما داستان قهرمان ما و تکیه گاه خاله نسرین در این سی و اندی سال عالم همسایگی بالاخره به روزی رسید که خاله پوتینهای آقای امیری را از جلوی در برداشت و پارچه سیاهی برای تسلیت به در و دیوار خانهیمان مهمان شد. دیگر نه خاله تکیهگاهی در خانه داشت و نه ما قهرمانی در همسایگی.
بعضی کفشها برای پوشیدن نیستند. بعضی کفشها برای جنگیدنند.
بابا چند سالی است به تیم تفحص پیوسته است و امروز با پوتینهایی مثل پوتینهای آقای امیری که نه، شهید سرگرد خلبان امیری، از ماموریت برگشتند. پوتین هایی که از دل خاک بیرون آمده و این بار استخوانهای پای یک شهید گمنام را در خود جای داده بودند.
بعضی کفشها برای پوشیدن نیستند، برای جنگیدنند! برای شهید شدنند!
پوتینهایی که هرچهقدر قد بکشم باز هم برایم بزرگ و سنگین خواهد ماند.پوتینهای که تنها به پای قهرمانان مینشینند.
دیدگاهتان را بنویسید