نقد داستان کوتاه «یکی بود، یکی نبود»
داستان کوتاه «یکی بود، یکی نبود»
به قلم آمنه نیک صفات
به نظرم اصلاً عجیب نیست کسی را که تا حالا ندیده ای ، در اولین برخورد بشناسی.
من هم خیلی راحت شناختمش. دخترک نوزده ساله ی شهرستانی را که همین اول ترمی پایش به اتاق اساتید دانشکده باز شده بود. نمی دانم از چهره و شباهتش شناختمش یا از نام خانوادگی اش، یا از ته لهجه ی شیرین کرمانی اش.
هر چه که بود در همان اولین برخورد دانستم که دختر توست. چه دختر شیرینی . و چقدر فعال و با انگیزه! همین اول ترمی آمده بود اتاقم تا کتاب برایش معرفی کنم و در کارهای پژوهشی از کمکش استفاده کنم. سعی کردم لبخندم را پنهان کنم وقتی به او می گفتم برای کارهای پژوهشی خیلی زود است وقتی هنوز با الفبای رشته اش هم آشنایی ندارد. و دخترک آرام و کمی دلخور، خداحافظی کرد و رفت. و من را با آواری از فکر و خاطره، توی اتاق کارم تنها گذاشت. خاطراتی که سی سال از یاد آوری آنها وحشت داشتم.
لحظه ی مواجهه آدم با چیزی که سالها ازش فرار می کرده قطعاً مواجهه ی خوش آیندی نیست. و من طعم ناخوش آیند این مواجهه را از همان لحظه که دخترک در اتاقم را بست، احساس کردم.
اصلاً چرا دارم اینها را برای تو می گویم؟ برای تو چه فرقی می کند؟ تو که زندگی خودت را داری و حالا احتمالا پزشک معروف شهر خودت شده ای و خانواده ات را دوست داری. برای تو چه فرقی می کند که بدانی من برای فرار از تو سالهاست رنج غربت را به جان خریده ام. تو که حتی روحت هم خبر ندارد نقش اول همه ی تصمیمات مهم زندگی من هستی.
نمی دانم چرا اما دوست دارم یک بار هم که شده قصه ی من را بخوانی.
برای من قصه از وقتی شروع شد که همه چیز تمام شده بود. عروسی تمام شده بود، مهمانها شامشان را خورده بودند و به خانه هایشان رفته بودند. ریسه ها جمع شده بودند و ظرفهای کرایه ای برگردانده شده بودند …. یانه… شاید هم از چند هفته و چند ماه بعد تر ، وقتی دیگر عروس غذا سوزاندنش تمام شده بود و زندگی روز به روز گل و بلبل تر می شد.
همان موقع ها بود که قصه برای من شروع شد.
دایی جان محمد مثل هر سال شهریور ماه آمدند شهرستان و مثل همیشه پچ پچه های دخترانه ی من و دختر دایی فاطمه شروع شد. در عالم نوجوانی به پسر خاله اش دل بسته بود و هر دفعه به شهرستان می آمد کلی ماجرای عاشقانه داشت که از روبرو شدن با پسر خاله اش برایم بگوید. اینکه کتابهای کنکور را برایش پیدا کرده، اینکه بهش سیب تعارف کرده، یا مثلا در فلان مهمانی فلان جور نگاهش کرده و از این جور حرفها. یک بار که همه ی داستانهایش تمام شد به من گفت راستی تو چرا از هیچکس خوشت نمی آید؟ از پسر های دور و برت کسی نیست که بخواهی ازش بگویی؟ من هم که از هفت دولت این جور داستانها آزاد بودم گفتم نه بابا! حوصله داری. بعد گفت راستی اصلاً تو چرا به خواستگاری سعید جواب رد دادی؟ پسر خوبی بود که!
چشمهایم گرد شدند. خواستگاری سعید؟! از من؟! و زدم زیر خنده!
– چی میگی؟! اون که شیش ماه پیش عروسیش بود و رفته سر خونه زندگیش.
بعد انگار چیزی یادش آمده باشد گفت: راست میگی! اصلاً ولش کن.
اما می دانستم که فاطمه بی خودی حرفی نمی زند. حتماً اتفاقی افتاده بودکه من از آن بی خبر بودم. اصرار کردم بگوید. که ماجرای این خواستگاری چیست که من از آن بی خبرم.
بعد از دو روز پا پی شدن بلاخره فاطمه قید رازداری نصفه و نیمه اش را زد و همه چیز را گفت.
– پارسال عمو مصطفی تو را برای سعید خواستگاری کرده اما بابات جواب رد داده. بنده خدا ها واقعاً خواهان بودند چون دو سه بار دیگه هم رو زدند ولی بابات پاشو کرده بود توی یک کفش که نه! دختر به فامیل نمیدم.
فاطمه ساکت شد و به من نگاه کرد که بهت زده به حرفهایش گوش می کردم. و پرسید: حالا چرا انقدر تعجب کردی؟ می گویم: آخه سعید؟! از من؟! اصلاً چرا توی این یک سال کسی چیزی به من نگفت؟!
فاطمه گفت: تو میگی یک سال، اما قضیه خیلی قبل تر از این ها شروع شده. همان موقع که سعید به تو ریاضی درس میداده. خودش به عمو مصطفی گفته از همون موقعها به تو دل داده.
و من که کم کم داشت باورم میشد آرام و کلمه کلمه، جوری که انگار دارم بلند بلند فکر می کنم گفتم: پس برای همینه که زن دایی مصطفی چند وقته باهامون سر سنگین شده؟
فاطمه گفت: آره دیگه. و اینکه چرا کسی چیزی به تو نگفت برای این بود که بابات همه رو قسم داده که نذارند تو بویی از این ماجرا ببری.
-اون وقت تو چرا داری این حرفها رو به من می زنی؟
-چون یه چیزی از دهن وامونده ی من پرید بیرون ، تو هم از همون موقع مغز منو خوردی که بفهمی قضیه چی بوده!
دوباره اطلاعاتم را توی ذهنم مرور کردم و گفتم: ولی اگه واقعاً دل داده بود چرا جدی تر خواستگاری نکرده؟ چرا مثل تو فیلمها و قصه ها بیست سی بار نیومده خواستگاری؟
و فاطمه با بدجنسی گفت: حتماً سر عقل اومده و فهمیده دختر خل و چلی مثل تو به درد زندگی نمی خوره! و با هم خندیده بودیم.
آن چند روز را کلی باهم سر این خواستگاری نافرجام مسخره بازی در آورده بودیم و زیر زیرکی خندیده بودیم.
دایی محمد و خانواده اش به تهران برگشتند و من کم کم برای خودم شروع کردم به مزمزه کردن حرفهای فاطمه. شروع کردم به مرور همه برخوردهایی که با تو داشتم.
مرور روزهایی که به من و سوسن دختر همسایه مان ریاضی درس میدادی. تک تک نگاههایی که آن موقع خیلی عادی به نظرم میرسید، حالا برایم معنا پیدا کرده بودند.
چرا من اینها را نفهمیده بودم؟ آن موقع ها از حجب و حیای تو خوشم می آمد . عزت نفست را دوست داشتم. که با وجود نقص مادر زادی دست راستت باز هم همه جا حرفی برای گفتن داشتی. همه ی ویژگی های مثبت ات را می ستودم اما اصلاً فکر خاصی در مورد تو نمی کردم. حالا ولی ماجرا برایم جور دیگری شده بود.
اگر دختر ها با دیدن عشقشان دلشان قنج می رود، من با مرور تک تک نگاههایی که حالا برایم معنی دار شده بود، دلم قنج می رفت. از تصور لحظه ای که با شرم و حیا خاطر خواهی ات را به دایی مصطفی گفتی قند توی دلم اب میشد. از لحظه ای که “نه” شنیدی و احتمالا چند روزی خواب و خوراک نداشتی…
و کم کم کارم به جایی رسید که دیگر خواب و خوراک نداشتم.
شبها بی خواب شده بودم و روزها آشفته و پریشان بودم. هیچ کس از حال و روزم سر در نمی آورد. هیچ کس نمی فهمید چه چیزی مرا تا این حد پریشان کرده. نه دور و برم کسی بود که دل به او داده باشم، و نه در زندگی مشکلی داشتم که حال و روزم را اینطور خراب کرده باشد. به کسی چیزی نمی گفتم و این نگرانی پدر و مادرم را بیشتر می کرد.
مدام با خودم فکر می کردم که چرا بابا به تو جواب رد داد. او که همیشه از تو تعریف می کرد و شیفته ی اخلاق تو بود. با دایی مصطفی هم که مشکلی نداشت پس چه چیزی باعث شد که به خواستگاری تو جواب رد بدهد. فکر می کردم و فکر می کردم و نتیجه ای نمی گرفتم.
بعد ها قضیه را ربط دادم به نقص ژنتیکی تو و رابطه ی فامیلی مان و نگرانی بابا از اینکه مبادا عاقبت این ازدواج فامیلی بچه های معلولی باشند که یک عمر همراهمان خواهند بود.
هر چه که بود قصه تمام شده بود و من مانده بودم و آشفتگی و پریشانی..
دیگر درمهمانی ها حاضر نمی شدم که مبادا یک وقت با تو رو به رو شوم. توی شهر حتی نمی رفتم که نبینمت.
کم کم تصمیم گرفتم یک جوری از این شهر فرار کنم. و معقول ترین راهی که به ذهنم می رسید این بود که درسم را بخوانم تا در یکی از دانشگاهای تهران قبول شوم. اینطوری دیگر خیالم راحت می شد که با تو روبرو نخواهم شد.
درس خواندم و درس مفر من بود از جهنمی که با فکر تو برای خودم ساخته بودم.
درس افیون من بود. افیونی که مرا از فکر تو بیرون می آورد.
کنکور دادم و دانشگاه تهران قبول شدم. ارشد و دکترایم را هم از همین دانشگاه گرفتم و دیگر برای همیشه با شهرم خداحافظی کردم.
حتماً خودت از اینهایی که می گویم با خبری. هر چند دیگر آن قدر برایت مهم نبودم که زندگی ام را دنبال کنی، اما می دانم خبرهایی از من و زندگی ام به گوشت رسیده. از اینکه یکبار ازدواج کردم و بعد از سه ماه از همسرم جدا شدم و دیگر هرگز ازدواج نکردم. می دانم شنیده ای اما مطمئنم تصورش را هم نمی کردی که تو دلیل این ازدواج کوتاه و این تنهایی طولانی مدت من باشی. ازدواج کردم چون فکر می کردم یک زندگی جدید، من را از فکر تو بیرون می آورد اما اینطور نشد .
حالا سی سال است که قصه ی من ادامه دارد. دیگر به پریشانی روزهای اول نیستم. دارم زندگی ام را می کنم. عضو هیئت علمی دانشگاهم، دهها کتاب و مقاله نوشته ام، دانشجویان خودم را دارم. و به قول معروف برای خودم برو و بیایی دارم اما هیچ وقت قصه ی تو برایم تمام نشد. تقریبا هر روز به تو فکر می کنم به امید اینکه یک روز یک جایی، پس از مرگ شاید، همه ی این حرفها را به تو بگویم.
همه ی اینهایی را هم که دارم می نویسم ، می دانم مثل همه ی نامه هایی که توی این سی سال برایت نوشتم ، توی سطل زباله خواهم انداخت اما خواستم بعد از آوار خاطراتی که دخترت روی سرم خراب کرد؛ یک بار دیگر قصه ی تلخم را برای خودم مرور کنم. قصه ای که به تلخی قصه ی مادر بزرگهاست وقتی که می گویند یکی بود، یکی نبود. وقتی تو بودی من نبودم، و حالا من هستم و تو سالهاست که رفته ای!
_______________________________________
نقد داستان “یکی بود یکی نبود”
به قلم خانم مرضیه نفری
دوست خوب من:
خانم آمنه نیک صفات داستان “یکی بود یکی نبود” شما را خواندم. داستان بسیار خوب و کاملی بود. از خواندنش بسیارلذت بردم، آنقدر زیاد که دلم نمیآمد برایش نقد بنویسم. و این یعنی داستان شما، رسالت اصلی خود را انجام داده است. خوانندهی شما لذت برده است. بهترین حسن داستان شما این است که قصه داشتید و خواننده را با قصهتان مشغول کردهاید. داستان شما باورپذیر بود و خواننده میتوانست بارها و بارها برگردد و دوباره آن را بخواند.
داستان تبادل احساس است . خواننده داستان را احساس میکند خود را جای شخصیت میگذارد و مثل شخصیت با رویدادهای آن زندگی میکند. وقتی شخصیت چیزی را احساس میکند ما میتوانیم با او ارتباط برقرار کنیم، در ما حس همدلی، یعنی عامل پیوندی قدرتمند، ایجاد میشود. داستان شما بارها و بارها این حس را در ما ایجاد کرد. به همین دلیل است که ما این داستان را دوستش داریم و میگوئیم این داستان، پتانسیل یک داستان خوب را دارد.
عنوان داستان را حتما عوض کنید. “یکی بود یکی نبود” اصلا جذابیت لازم را برای داستان شما ندارد. می دانم که شما با توجه به پایان داستان و کشفی که در این عبارت داشتید، این اسم را انتخاب کرده اید. اما اجازه دهید شیرینی آن کشف در پایان داستان زیر زبان خواننده بماند و شما یکبار دیگر با یک عنوان خوب برای داستان تان ما را شگفتزده کنید.
یک سوال مهم برای من پیش آمده است. شخصیت یک راز مهم را کشف کرده است. سعید عاشق او بوده است، خواستگاری هم کرده است اما پدر این راز را پنهان کرده و حالا سعید ازدواج کرده و دختر این راز را وقتی میفهمد که کار از کار گذشته است. اما دختر نمیتواند این حس را فراموش کند. او بعد از سی سال دارد نامهای مینویسد که داستان ما را شکل میدهد. این عشق نه تنها از بین نرفته بلکه تبدیل به آتش سوزانی شده که بعد از سی سال او را میسوزاند و ویران میکند. چرا نویسنده هیچ کنش داستانی برای شخصیت طراحی نکرده است؟ چرا دختر حسادت نمیکند؟ چرا وسوسه نمیشود سراغ سعید، همسر و زندگیاش برود؟ چرا پروفایل سعید را چک نمیکند؟ و صدها چرای دیگر. او یک تصمیم آنی میگیرد باید شهر را ترک کند. در حالی که این مسئله پررنگترین مسئله زندگی او شده است و به قول خودش
تو که حتی روحت هم خبر ندارد نقش اول همه ی تصمیمات مهم زندگی من هستی.
چرا او مهمترین نبرد زندگیاش را آغاز نمیکند؟ چرا هیچ حرکت داستانی نمیبینیم. شاید شما دلیل دارید پدرسختگیر، خانوادهی سنتی، رابطه بد این دو خانواده، دلسوزی پدر و آینده نگری او برای آینده دختر، اینها در داستان کمرنگ است و ما را قانع نمیکند. چرا که عشق شخصیت، سوزان است و ما باید جرقهای ببینیم.
اسکات بل میگوید: «جایی که شخصیت تحت فشار اخلاقی قرار میگیرد، مشخص میشود کیست. زمانی که باید تصمیم بگیرد تا دست به انتخاب حیاتی بزند: اینکه آیا شرافت را انتخاب میکند یا بدنامی را.
شما یک پایانبندی متعالی و آرمانی برای داستان دارید. دختر از خودگذشتگی میکند چون زندگی با مردی که همسر دیگری است، غیراخلاقی و غیرشرافتمندانه است. اما به من نمیگویی شخصیت داستان شما، چگونه توانسته قهرمان زندگی اش باشد و انتخاب های شرافتمندانه داشته باشد؟ به نظر میرسد شما باید در طول داستان ویژگی های بارز شخصیت را به من نشان دهید تا من عملکرد او را در مهمترین چالش زندگیاش باور کنم. احتمالا کار شخصیت از روی ترس و بدنامی است.
قانون طلایی خلق اثر: آزادانه بنویسید و اصلاح مطلب را بگذارید برای بعد. شما این قانون طلایی را رعایت کرده اید. داستان بسیار آزادانه نوشته شده، خواننده نیز روان میخواند و بدون هیچ مانعی جلو میرود. حالا سراغ قانون طلایی دوم میرویم. در بازنویسی است که داستان شکل میگیرد. مهم ترین توصیه ای که برای شما دارم این است که داستان خود را بازنویسی کنید. شما باید با این تکنیک بسیار مهم آشنا شوید.
در بازنویسی کار را ویراستاری میکنیم. علائم نگارشی را رعایت میکنیم تا کار زیباتر و به قاعده تر باشد. در این داستان علائم نگارشی بسیار جای کار دارد.
غلطهای املایی را اصلاح میکنیم. مثلا شما کلمه “غنج” را به اشتباه”قنج” نوشته اید. معنی « غنج »، « غنج زدن دل برای چیزی یا کسی » در زبان فارسی
• سخت خواهان
• آرزومندی شدید
• لذت از تصور چیزی
در بازنویسی فرصت داریم تا دوباره داستان را بررسی کنیم. در مورد شخصیت ها کنکاش کنیم و کمبودهای داستان را جبران کنیم. اینها را اصلاح کنید تا عیار کار شما بالاتر رود. من مطمئن هستم شما با کمی همت میتوانید داستان های خوبی خلق کنید. منتظر خواندن کارهای خوب شما هستیم.
1 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
سلام با تشکر از نویسنده و نقاد،من اصلا نتونستم با ایم داستان ارتباط برقرار کنم،اصلا برام باور پذیر نبود.چطور ممکنه دختری که هیچ حس خاصی به مردی که تازه فامیلش هم هس نداره بعد از ازدواج اون مرد اینطور عاشقش بشه.ازدواج هم کرد،نتونست دل به زندگی جدیدش ببنده،جدا شد.اگر هم واقعا این اتفاق بیفته عشق و وفاداری و ایثار نیست،بیشتر وسواس فکری می زنه،اونم از نوع شدیدش.