نقد داستان کوتاه «کوچه های بی دلاور»
داستان کوتاه «کوچه های بی دلاور»
به قلم فاطمه پرورش زاده
کوچه تنگ بود و تاریک. اما مهتابِ کمرمقی، سقف کاهگلی خانهها را، با سرپنجهی سفیدش میخراشید. سکوت، سیاهی شب را هورت کشیده و حالا به تماشایِ منِ بختبرگشته، به دیوارلحظه تکیه زده بود.
دیگر یقینم شد که گیر افتادهام. چشمانم بین دوچرخهی شکسته و مجید که به سمتم میآمد، در رفت و آمد بود. حمید هم به جان چرخهای دوچرخهام افتاده بود و گلپرهایش را میکند. بین دیوارخشتی و ساقدست مجید که زیرگلویم بود،گیرافتاده بودم.
حمید دملیسهای کرد و گلپرها را کف دست مجید ریخت:
_بیِت مجیدآغا همشو کندم.
صدای تیز دندان قروچهی مجید استخوانهای جمجمهام را لرزاند:
_اِمبار که گُفتَمِت یَه چیزی را بده، خودت مثِ بچِه آدم ردش کن بیاد.
و مشتش که بالا رفت دیگر حساب کار خودم را کردم.
بینیام منتظر ضربه بود که سایهاش از سرکوچه پیچید.
و هیبت بلندش که وارد کوچه شد، تمام سایههای سیاهی که روی دیوار میلرزیدند و خود را بالا و پایین میکشیدند، شست و برد.
حمید لکنت گرفت:
_مَمَمَجیییییدآآآغا دِلااااااوَرِشوووونه!
دستان مجید شل شد و گلپرهای دوچرخه دانه به دانه روی زمین ریختند. هردو باعجله تنبانهایشان را بالا کشیدند و از طرف دیگر کوچه فرار کردند.
راه گلویم باز شد.حجم بالایی از هوای آغشته به عطر کاه گل،به حلق و گلویم پرید. به سرفه افتادم.
صدای خِشخِش آرام دمپاییهایش که یکدفعه تند شد را شنیدم. و چندلحظه بعد که سایهاش بالای سرم بود.
_امید…! داداش حالِت خوبه ؟!
صدایش را کمجان، اما میشنیدم.حتی فهمیدم که تا وسط کوچه دنبالشان دوید. و بعد دیگر هیچ نفهمیدم.
اما یک چیز را که همیشه میدانستم، تا ابد فهمیدم. دلاور، قهرمان زندگی من بود. سرم مثل سرو و چنارهای کوچهباغ روستا، از داشتنش بالا بود.
آبیبیجانمان میگفت:
_امید، مادر! اگِه خدا ننه باباتا ازِت گرفت عواضش یَتا برادری مثِ دلاور برات هِشته . بیبین چطو هوات داره!
این را دیگر محمدی، خنگترین شاگرد کلاسمان که دیکتههایش را منفی صفر میشد هم، میدانست و میگفت:
_ دل خَشِ امید که یَتا داداشِ بزرگتر داره. مجیدوک و اینا مث سگ از بِرادَرِش مِتَرسَن. بَرا همین پُری کاریش ندارن .
اما هواخواهیهای دلاور فقط در مقابل قلدریهای مجید و داردستهاش ظاهر نمیشد.
مهربانیهایش گاه چغندر و باقلای بشقاب شولی اش بود که راهی بشقاب من میشد. یا بالشت نرم و ترمهدوزی شدهاش،که شبها زیر سر من بود.
دلاور برای من مثل ابری از عشق بود که میبارید و من زیر خیسی این عشق، ساقههایم ترد میشد.
همیشه دوست داشتم برای یکبار هم که شده، من پشت او درآیم! یا مثلا یک کاری برایش بکنم که به چشمش بیاید.
وقتی که کنارش راه میرفتم، دستها را از بدن فاصله میدادم و با پاهای پهن قدم برمیداشتم. سعی میکردم مثل نوچههای اِبرام لوطی برایش باشم.
تا اینکه آخرتوانستم دینم را ادا کنم! روزی که آبیبی آش حضرت عباس پخت…
کیسهی رشتهی آشی، که باهم خریده بودیم را توی دالان خانه گذاشتیم. آبیبی در حالیکه دیگ را کمچه میزد گفت:
_ خدا خیرتون بده،تَناتون سالم باشه مادر.
خودم را کنار دیگ جا دادم و پرسیدم:
_حالا آبیبی چرا آش رشته مِپَزی؟!
آبیبی گره دستمال دور پیشانیش را تنگتر کرد:
_مادر، رشته یعنی ارتباط. یعنی خدایا این سرِ رشته را من مِندازم اون سرشم تو بیگیر و منو به خودت وصل کن. نذار به کسی غیر خودت وصل شم، بین این همه لوبیا و عدس و نخود و چیزای بیخود، خودت رشته منو پیدا کن و بِکَشُم دَر . خدایا خودت رشتههای پیچیده زندگیما وا کن. فهمیدی ننه؟!
_بِله آبیبی!
همان لحظه دیدم که خطپیشانی دلاور کشیده شد.مثل وقتهایی که عمیق فکر میکرد.
آبیبی به هرکداممان یک دسته رشته داد و گفت:
_ خب مادر حالا هر دوتاتون نیت کنت و یتا صلوات بفرستت و رشته تون را بریزد توی آش. ان شاءالله که حاجت روا باشِت.
دلاور صلواتش را فرستاد و رشتهاش را ریخت اما غم عجیبی توی چشمش لانه کرد.
اندوه نگاهش برایم سخت شد:
_ داداش باکیته ؟!
_ نا! فقط من دوتا آرزو داشتم. یکیش این بود که سرفههای شیمیایی حسینآقا همسایه خوب شِه… یکی دیگه اشم که…. خب بماند. من خو دیه رشته ندارم.
مثل حرکت تند یک گنجشک از ذهنم گذشت: امید الان وقتشه خودتو به دلاور نشون بدی! چی بهتر از این که آرزوشو براش براورده کنی؟یالا پسر این فرصتو از دست نده!
سریع دستهی رشته را جلوی صورتش گرفتم:
_من هنو هیش آرزویی ندارم. بیا رشته منو بگیر.
لبخند محوی زد و پرسید:
_ مگه مِشه آدم هیش آرزویی نداشته باشه؟! نا نمُخام باشه برا خودت.
بادی به بینی انداختم و گفتم:
_ بیگیر تو بریز، من آرزوم اینه دهتا دیه گلپر چرخ بخرم. به جاش تو برام بخر.
اما دروغ میگفتم! یک عالمه آرزو توی دلم بود که میخواستم با همان یکدسته رشته برآوردهیشان کنم.
اما آخر او دلاور بود، نه اینکه از لطف و مهربانیهای او خسته شده باشم. اما میخواستم اینبار، من بر زندگی او بتابم. اصلا هردو به هم مهر بورزیم. او بر من ببارد و من دلش را گرم و جهانش را روشن کنم.
و بعد از بارش او و مهر من، رنگینکمانی بسازیم دیدنی. تا که آبیبی زیر سایهاش بنشیند! که سر آن را بگیرد و با میل بافتنیهایش برایمان جلیقهی گرم رنگی ببافد. آن وقت میشد که ما دنیا را به رنگ یکرنگی خود میکردیم.
پس به آرامی دسته رشته را توی دستش جای دادم.
غمِ توی چشمش به شرم گشت. خندید و صلوات جانداری از میان دندانهای یکدست سفیدش وزید.
رشتهها روی آش شل شدند و به جان دیگ رفتند.
فکر میکردم نهایت آرزوی دلاور، اختر نوه چشم سبز و مو بور زری خانم باشد.
اما قضیه چیز دیگری بود. رفت و آمدهایش به مسجد بیشتر شده بود. همیشه هم بعد از نماز پشت سر حاج آقا طاهریِ پیشنماز میدوید و موس موس میکرد.
شبها که بالشت نرم او مرا به خواب میگرفت،صدای زمزمههای گنگش با آبیبی دور سرم میچرخید. من فقط میفهمیدم که آبیبی هقهق میکند. و برایم سوال میشد دلاوری که یک اخم ساده آبیبی را تاب نمیآورد چه میگوید که اشکش را درآورده.
اما دلم قرص بود که چیزخاصی نیست.دلاور کار اشتباهی نمیکند.
تا اینکه وقت تیلهبازی، محمدیِ منفی صفر روکش از رفتارهای عجیب برادرم کشید:
_ امید! میدونِسی دلاورتون داره مره جنگ؟!
یک چشمم را بستم و با سرانگشت جهت تیله و گودال خاکیِ کوچک را تنظیم کردم:
_دلاور ما هیچ جا نمره. اگه بَنه باشه جایی بره،اول به منی که برادرشم مگه نه تویِ چارچَش .
_چرا بخدا من خودوم از دَهِنِ حسینآقا شـوهر عزت خانم شنیدم. ولی امید اگه بره صدام مُکُشَتِش. امبار کی وقتی مجیدوکُ اینا خفتت مکنن پشتت در بیاد؟!
مثل خرگوشی که بوی تن روباه شامهاش را بسوزاند از جا میجهم و یقه محمدی را توی دستم مچاله میکنم:
_ صدام خر کی باشه که بخاد دلاور ما را بکشه! دلاور ما گنده تر صدامم حریفه…گُه خورده.
بغض خودش را از گلویم بالا کشید و توی گوشهایم نشست. گوش درد گرفتم و یکنفس تا خود خانه دویدم.
دلاور با دوچرخه از راه رسید. بوی دو قرص نان تازهی توی دستش هوای کوچه را برایم تنگتر کرده بود. نان تازه به سمتم دراز شد:
_مُخوری؟!
از حرص تهوع گرفتم. با تمام زوری که در بازوهایم جمع شده بود به تخت سینهاش کوبیدم و به سمت اتاق صندوقچه بیبی دویدم. سر را به قفل سرد و سفت صندوق گذاشتم و چشمانم بارید.
وارد اتاق که شد بازهم سایهاش روی سرم افتاد مثل همیشه که قرص و محکم این سایه را داشتم. اما حالا همین سایه بالای سرم میلرزید و لخت میشد چنانکه گویی تا محو شدنش چیزی نمانده.
یاد خواب پریشبم افتادم.کوچه بود و من، اما مجید و نوچههایش نبودند. البته سایه دلاور هم بود. اما روی دیوار،ورزیده و محکم.
ناگهان گرگهایی زوزه کشان به سایه نزدیک شدند. بعد هرکدام یک لقمه از آن کندند و خوردند، آنقدر خوردند و خوردند تا که تمام شد و صدای قهقههای زوزهطورشان سکوت آن کوچه بیدلاور را شکست.
دستش روی شانهام نشست، مثل بچه مُفوها نالیدم:
_ فقط خو تو نیسی که دوس داری بیری جنگ منم مخام برم…اَصا بیا دوتایی برِم!
_ پَ کی اووخ هادِر آبیبی باشه؟!
_خب…پس من مرم تو بمون و هادر آبیبی باش… اصلا آبیبی تو را بیشتر دوس مداره!
خندید و توی تاریکی اتاق دندانهایش مثل تسبیح شبنمای آبیبی درخشید.
_امید داداش،اصلا بیا یه قراری بذاریم. حالا خو من ثبتنام کِردم بذار من برم وقتی من برگشتم تو برو، خوبه؟!
نمیدانم چرا دیگر لال شدم اما حس کردم این آرزویی بود که من به آن فرصت برآورده شدن دادم و در شأن من نیست که هدیه داده شده را پس بگیرم. و از داشتن این حس قلبم مچاله شد.
دلاور رفت و چهل سال شد… و حالا پیچیده در پرچم استخوانهای دوست داشتنیاش را برایمان آوردهاند.
آبیبی که نتوانست تا روز برگشتش صبر کند و همان ده سال اول به انتظار دق کرد.
و اما من هرشب به انتظار، همان کوچهای که مجید خفتم کرده بود را تا صبح گز میکردم.
کوچه دلاور نداشت اما امید در آن قدم میزد.
به نرمی یک نسیم، این بیت شعر مشیری از ذهنم میگذرد:
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
دست در جیبم میبرم و نوک انگشتانم ده دانه گلپر دوچرخهای که صبح رفتنش توی مشتم ریخت، لمس میکند. و این بهایکوچک بزرگترین آرزویش بود.
به این فکر میکنم که حالا که دلاور برگشته، نوبتی هم باشد نوبت من است. آخر خودش قول داده و قول دلاور قول است. که صدای پیامک گوشی به خود برم میگرداند.
پیامک احسان روی صفحه گوشی نقش بسته:
_برادر امید،کار سوریه شما هم درست شد!
نگو، نشان بده!
یادداشتی بر داستان خانم «فاطمه پرورشزاده»
به قلم الهام اشرافی
در آموزههای داستاننویسی اصلی وجود دارد و آن این است: نگو، نشان بده! در این یادداشت با آوردن مثالهایی از همین داستان (از آنجایی که داستان عنوانی ندارد، مجبورم از عبارت «این داستان» استفاده کنم!) سعی بر باز کردن اندکی از این مبحث مهم داستاننویسی دارم.
نظرگاهی که نویسنده برای روایت انتخاب کرده است اول شخص مفرد است، یا همان منِ راوی. راوی امید است که دارد در مورد برادرش، دلاور، روایت میکند.
ماجرای داستان مربوط میشود به سالهای دهۀ شصت، چرا که متوجه میشویم دلاور برای اعزام به جبهه و شرکت در جنگ ایران و عراق ثبتنام کرده است. همۀ اینها را ما از زبان امید میشنویم. امید در روایتی بی فراز و نشیب و خاطره گونه به بیان همۀ این اتفاقها پرداخته است. راوی نشان نمیدهد، فقط با زبانی که به دلنوشته پهلو میزند روایت میکند. داستان بی تعلیق شروع میشود و پایان مییابد. تعلیق داستان میشد همین دلهرۀ ثبتنام کردن و یا نکردن دلاور برای شرکت در جنگ باشد. مثلاً امید اول داستان بهجای اینکه از گیر کردنش بین چند همکلاسی قلدر روایت کند، از این خبر از دهان یکی از همکلاسیهایش شروع کند که «شنیدی دلاورتون توی مسجد ثبتنام کرده؟» و اینگونه دلهره به جان امید و متعاقباً آبیبی بنشیند و آنها ناراحت شوند، مثلاً آبیبی نذر کند و آن آش را به هوای این بپزد که فکر رفتن به جبهه از سر دلاور بیفتد و از طرفی امید در میان افتخار و اضطراب نسبت به رفتن و نرفتن برادرش در مدرسه و بین همکلاسیهایش بچرخد. راوی برای تلطیف داستان میتوانست با یک تصویرسازی دوخطی و با ایجاد یک خردهروایت کوتاه مبنی بر دیدن حال و احوال دگرگون دلاور وقتی از جلوی خانۀ اختر رد میشود، تعلیقی کوتاه ایجاد کند که خواننده را به این سمت هدایت کند که شاید دلاور در دوراهی بین ماندن و با اختر به زندگی مشترکی رسیدن و رفتن به جنگ راه عشق و خاطرخواهی را انتخاب کند.
اول داستان امید در زمان حال و از کوچهای که در آن گیر کرده روایت میکند و در طول داستان هم با اندکی پرش زمانی به گذشته و حال کماکان در لحظات حال و در محیط روستا سیر میکنیم، اما به ناگهان در آخر داستان میفهمیم که چهل سال از زمان آن اتفاقات گذشته و راوی تا به حال داشته از خاطرات برادرش روایت میکرده. نویسنده میتوانست با تدارک دیدن تمهیدی این مشکل داستان را برطرف کند. مثلاً همان اول داستان ما در آینده حضور میداشتیم و امید در عبورش از میان کوچهها روایت میکرد و از شرکت کردنش در مراسم بازگشت اجساد شهیدان زمان جنگ میگفت و بعد با اِلِمان آشنایی ذهنش به گذشته و خاطرات او و دلاور گذر میکرد (استفادۀ تکنیکی از پل تداعی). اینگونه آخر داستان و پرش راوی به چهل سال بعد منطقی به نظر میرسید.
راوی به هنگام گفتوگوها با اعرابگذاری از لهجهای استفاده کرده است. برخی جاها هم از کلماتی استفاده کرده است که معانی آنها را در پانوشت گذاشته است. اینکه داستانی از حال و هوای شهری خارج شود و به مکانی غیر از شهر بپردازد و از لهجهای استفاده کند بسیار خوب است. راوی در برخی جاها به روستایی که در آن زندگی میکنند اشاره میکند، اما تا به آخر من خواننده نمیدانم که روستا در کدام منطقۀ جغرافیایی ایران است. نویسنده میتوانست با دیالوگی، توصیفی این ابهام را مشخص کند؛ مثلاً روز اعزام دلاور به جبهه اشاره کند که روی کارت خدمتش نوشته بود «اعزامی از فلان شهر و یا فلان روستا» و یا روی سر در مدرسه تابلوی عنوان مدرسه نوشته «سال تأسیس، فلان سال، فلان شهر یا روستا».
اول داستان اسم نویسنده نبود، ولی مادامی که من داستان را میخواندم میدانستم نویسندۀ داستان یک خانم است! نویسنده برای روایت کردن داستانش یک پسربچۀ مدرسهای را انتخاب کرده است. ولی زبان و لحن امید و توصیفهای دلنوشته مانندش رنگ و بویی از زبان یک دختربچه را دارد. زبان یک پسربچۀ مدرسهای به خشونت نزدیک است. لحن پسربچهها برای بیان اضطراب و توصیفشان از یک محله به عبارات شعرگونه آغشته نیست.
«…او بر من ببارد و من دلش را گرم و جهانش را روشن کنم.»
«دلاور برای من مثل ابری از عشق بود که میبارید و من زیر خیسی این عشق، ساقههایم ترد میشد.»
«اما مهتابِ کمرمقی، سقف کاهگلی خانهها را، با سرپنجهی سفیدش میخراشید.»
زبان و لحن این توصیفها و روایات همه زنانه و لطیف است و گویی از زبان یک دختر نوجوان درآمده است.
این نکاتی که برشمردم، اگر نویسنده به دیدۀ نقد تند به آن نگاه نکند و در بازنویسیای همین داستان را دوباره و با دیدگاهی نوین و علمیتر بنویسد، داستان رنگ و بوی داستانی و حرفهای بیشتری به خود میگیرد.
دیدگاهتان را بنویسید