نقد داستان کوتاه «چهل و نه سالگی»
داستان کوتاه «چهل و نه سالگی»
به قلم مهسا طاهرینیا
«کلیه مقاطع تحصیلی مدارس شهر تهران بدلیل افزایش آلایندهها در سطح شهر فردا چهارشنبه ۲۹ دیماه غیر حضوری خواهد بود. و اما بشنوید از … »
صدای تلویزیون قطع شد. مامان تلفن را برداشت و دکمه تماس سریع را فشار داد. بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد. مامان توی چارچوب در ایستاده بود. چون میدانستم چه میخواهد بگوید. گفتم: «چرا ما باید جای خاله سمانه بریم؟»
گفت:« خوب اون بچه کوچیک داره نمیتونه ولش کنه بره. »
گفتم: «من که بچه کوچیک نیستم ولم کن برو.»
مامان دستش رو بالا آورد و با دو انگشت بین ابروهایش را فشار داد. وقتهایی که میگرن داشت دائم با پیشانیاش ور میرفت. گفت: «سانیا باز شروع نکن. کتابهاتو جمع کن دو سه روز اونجا فرصت خوبیه برای امتحانت بخونی.»
گوشیام را جلوی صورتم گرفتم و گفتم: «من نمیام.»
گفت: «لوس نشو. اینجا با خونه آقاجون چه فرقی داره. اونجا هر کار خواستی بکن.»
از وقتی بابا رفته مامان به جای خاله هم شیفت میداد. تا مدرسهها تعطیل میشد تلفن را برمیداشت و به خواهرش زنگ میزد که نوبت تو را هم من میروم و به پدر پیرمان سرویس میدهم. دیوانه شده بودم از اینکه سعی میکرد خودش را قوی نشان دهد. وانمود میکرد همه چیز مثل قبل است ولی نبود.
دو دست لباس توی کولهام فرو کردم. آمدم زیپش را بکشم زیپ دهان باز کرد. لباسها را بیرون آوردم و کوله را پرت کردم گوشه اتاق. سرم را بین دستهایم گرفتم. کم و بیش زبری موها به دستم میخورد. سرم را بالا آوردم و توی آینه یک دختر چاق و زشت دیدم. هفته پیش موهایم را با ریش تراش بابا زده بودم. میخواستم به این بهانه با مامان نروم خانه آقاجون. چشمهایم پر اشک شده بود. با آستینم بینیام را گرفتم و بلند شدم. صندلی را زیر پایم گذاشتم و از کمد کوچک بالای کمد دیواری یک کوله آبی رنگ برداشتم. لباسها و شارژرم را درونش چپاندم. در خانه را باز کردم. همزمان همسایه روبه رویی هم در را باز کرد. زود در را بستم. هر وقت مرا میدید. میگفت: «خدا پدرت رو بیامرزه» دلم میخواست خفهاش کنم. از توی چشمی نگاه کردم. از پلهها که پایین رفت دوباره در را باز کردم. توی پارکینگ مامان داشت با همسایه روبه روییمان حرف میزد. مثل سایه دنبال ما بود. دلم برای مامان سوخت. برای اینکه از دست فضول خانم نجاتش دهم به سمت ماشین رفتم. شالم را جلو کشیدم. سلام دادم و توی ماشین نشستم. مامان با لبخند مصنوعیش با خانم حکیمی خداحافظی کرد و من هم برایش سری تکان دادم. لبخند مامان روی صورتش داشت کمکم کوچک میشد. پشت فرمان نشست و گفت: چرا کوله باباتو برداشتی؟
***
آقاجون روی مبل با دهان باز ولو شده بود. پوست زیر چانهاش مثل یک کاکتوس بی آب چروکیده بود که تیغهای پراکنده سفید داشت. چند دقیقه یکبار چشمهایش روی هم میآمد و بعد با خرناسی از خواب میپرید. همیشه در حال چرت زدن بود. خودش هم قبول نمیکرد که خوابش برده است و میگفت: «چند روزه چشم رو هم نگذاشتم.» مامان آرام گفت:«آقا جون بیدار شد براش چای بریز.» دستکش ظرفشویی و سفید کننده را برداشت و وارد حمام شد. دوباره بیرون آمد و یک اسکاچ برداشت. در حمام را بست. صدای خشخش بلند شد. نفسهای آقاجون هم منظم شده بود. ساعت دیواری روی هشت ایستاده بود. عقربه ثانیه شمار تلاش میکرد خودش را تکانی بدهد. تکان کوچکی میخورد و سرجایش برمیگشت. از چند ماه پیش تا الان هیچ کس باتریاش را عوض نکرده بود. اینجور کارها را همیشه بابا میکرد. پالتویم را پوشیدم. کوله روی دوشم انداختم و کلاهی سرم گذاشتم. هم خوشحال بودم هم ناراحت از اینکه کسی نبود که مانع رفتنم شود. میخواستم بروم یک جایی که هیچ کس پیدایم نکند. دلم میخواست تنها باشم. هدفونم را توی گوشم گذاشتم و رفتم بیرون. شرق و غرب خاکستری بود. هوا بوی روغن سوخته میداد. ماسکم را محکم کردم. ایستگاه مترو پشت دود غلیظ پنهان بود. آهنگ چشمه طوسی را انتخاب کردم و دکمه پخش را زدم. «توی هر ضرر باید/ استفادهای باشه/ باخت باید احساس فوقالعادهای باشه/ آه فاتح قلبم….» بابا وقتی دلش میگرفت این ترانه را میخواند. دیگر صدای بابا یادم نمیآید. فقط عکسش را هر روز روی صفحه گوشی میبینم. صدای آهنگ را بلند کردم. به در ایستگاه که رسیدم ایستادم. برگشتم و به عقب نگاهی انداختم. آب دهانم را قورت دادم و وارد شدم. راهروهای پیچ درپیچ و طولانی ایستگاه ارم سبز زیر پایم کش میآمدند. مردی چند دقیقه یک بار با عجله دو بار پشت هم میگفت: «ایستگاه ارم سبز». عکسهایی با اسم عکاسشان روی دیوار آویزان بود. برای آخرین بار نگاهی انداختم. مامان هر بار که از اینجا رد میشدیم میگفت خیلی جالب است که یک گالری در تونلهای زیر زمین باشد. برای هر چیز مسخرهای ذوق میکرد. اما از وقتی کرونا بابا را از ما گرفت مامان هم فقط جسمش پیش ما بود. تمام داروخانههای تهران را گشته بودیم قرص اعصابش پیدا نمیشد. ایستادم. انگار موجودی لرزان توی شکمم تکان میخورد. بالا میآمد و دوباره از ستون فقراتم به پایین شیرجه میزد. نمیخواستم برگردم. با قدمهای سریعتر ادامه دادم. پایم که از روی پله برقی به زمین رسید صدای ترمز قطار را شنیدم. مثل صدای جیغ مامان بود وقتی روی قبر بابا افتاده بود. باد شدید به صورتم خورد. با صدای سوت باز شدن در قطار سرم را بلند کردم. نظافتچیهای مترو پیادهشدند. بابا عادت داشت تا دم قطار بیاید و بعد از بسته شدن در دستی تکان دهد. آن وقتها از این کارش خجالت میکشیدم. سوار واگن آقایان شدم. حوصله نگاههای کنجکاو زنها به یک دختر کچل را نداشتم. یک گوشه روی زمین نشستم. کاش میشد بروم پیش بابا. هوای داغ بخاری مترو به صورتم میخورد. چشمهایم را بستم. نمیخواستم کسی را ببینم. کمکم مترو شلوغتر شد. از لابلای جمعیت بوی تند عرق مردانه میآمد.
***
پله برقیها زیر سیل جمعیت دارند میشکنند. لعنت به این ایستگاه. هفت طبقه زیر زمین است. سرم گیج میرود. از بوی نم و دود مانده روی کاپشنها، معدهام آشوب شده بود. از ایستگاه بیرون آمدم. هوای سرد و بوگندو وارد ریهام شد. خیر سرش شمال شهر است. لحافی از دود روی زمین پهن شده بود. تا چشم کار میکرد دست فروشها بساط کرده بودند. دماغهایشان قرمز بود و از دهانشان بخار سفید بیرون میزد. غیر از یکی دوتا پیرمرد کسی ماسک روی صورتش نبود. انگار این ویروس آمده بود فقط بابا را بکشد. انصاف نبود که آقاجون با هشتاد وهفت سال سن هنوز زنده باشد اما بابای من در چهل و هشت سالگی بمیرد. آنهم چون بالای شصت سالهها واکسینه شده بودند. اشکی ندارم که بریزم. چشمم خیلی وقت پیش خشک شده است. از شلوغی بازار تجریش به پیاده رو فرار کردم. پشت بام ارگ بهترین نقطه برای آرامش بود. گوشیام را روی حالت هواپیما میگذاشتم و تا شب توی کافه مینشستم. از عرض خیابان رد شدم. بوی قهوه با بوی فست فود قاطی شده بود. قار و قور شکمم بلند شد. اما میل نداشتم. یک چیزی اندازه یک گردو توی گلویم گیر کرده بود. آب دهانم را هم نمیتوانستم قورت دهم. از لابه لای دست فروشها رد شدم. روبه روی ارگ ایستاده بودم. مامور حراست با یک دستگاه تب مردم را چک میکرد. یک نفس عمیق کشیدم. از توی ماسک بوی دهانم حالم را بد کرد. سردرد هم به آن اضافه شد. دست در جیبم کردم که دستمال در بیاورم. یک دست کوچک سرد دستم را گرفت. جا خوردم. فکر کردم از این جیببرهای خیابانی است. دخترک با یک ژاکت بافتنی و یک روسری کهنه جلویم ایستاده بود. صورتش گل انداخته بود. دندانهای جلوییاش هم ریخته بود. چشمانش ریز و براق بود. یک کیف حصیری بزرگتر از هیکلش از شانهاش آویزان بود.
گفت: «عمو ازم یه اسکاچ میخری؟»
گفتم: «نمیخوام.»
گفت: «تو دختری؟»
گفتم: «پول ندارم.»
گفت: «عیبی نداره بعدا پولشو بریزبه کارت مامانم.»
گفتم: «از کجا میدونی پولشو برات میریزم؟»
گفت: «از قیافت معلومه آدم خوبی هستی.»
گفتم: «مامانت چرا خودش نیومد اینا رو بفروشه؟»
گفت: «دکتر بهش گفته نباید تو هوای کثیف از خونه بیرون بره.»
میخواستم از شر دخترک خلاص شوم. کوله را درآوردم تا بلکه شکلاتی چیزی پیدا کنم و به او بدهم. کوله بابا پر از جیب بود. هر چه نگاه میکردم غیر از رسیدهای دستگاه پوز و چند دستمال کاغذی رنگ و رو رفته چیزی گیرم نیامد. دستم را بیشتر داخل کوله گرداندم. یک جسم چوبی سکهای به دستم خورد. بیرون کشیدمش. یک پلاک چوبی از نخ ضخیم گردنبند آویزان بود. رویش نوشته بود ” تو مرا جان و جهانی” برش گرداندم. پشتش اسم من به انگلیسی نوشته شده بود.
دخترک گفت: «خاله نمیخری؟»
دخترک دستم را دوباره تکان داد و گفت: «خاله خوبی؟ رنگت پریده.»
راه افتادم و رفتم روی سکوی کنار شمشادها نشستم. اشکهایم بیاختیار میریخت. گفتم: «قبول نیست. باید خودت بهم میدادیش.»
امروز تولد بابا محسن بود. اگر زنده بود چهل و نه سالش میشد. چطور فراموش کرده بودم؟ یکدفعه آبجوش توی رگهایم ریخت. عرق کردم. قلبم انگار در شقیقههایم میتپید. درد مثل میله توی چشمم فرو میرفت. گردوی توی گلویم داشت بالا میآمد. دلم نمیخواست کسی را پیشم باشد ولی دختر دست فروش تنهایم نمیگذاشت. با دستمال کاغذی اشکهایم را پاک کرد. او هم قیافه ننه مردهها را به خودش گرفته بود. ماسکی از توی کیفم درآوردم و به صورت دختر بچه زدم. دست یخ زدهاش را گرفتم و در جیب پالتویم گذاشتم. ساکت کنار من نشسته بود.
هوا تاریک شده بود.
جلوی بساط دست فروش دم خروجی ایستگاه ارم سبز ایستادم. از مرد فروشنده پرسیدم: «ببخشید آقا باتری قلمی چنده؟»
نقد داستان کوتاه «چهل و نه سالگی»
به قلم مریم دوست محمدیان
عرض سلام و احترام خدمت مخاطبان گرامی پایگاه نقد داستان؛
این بار با داستانی از سرکار خانم مهسا طاهرینیا در خدمت همراهان گرامی هستیم. داستانی با عنوان چهلونه سالگی؛ اسمی که تا حدودی محتوای داستان را نشان میدهد. به عنوان اولین نکته باید گفت که اسم یا عنوان داستان اگرچه جزء عناصر ضروری داستان نیستند اما به عنوان امر ثانویه در داستاننویسی مهم تلقی شدهاند. نظریهپردازان برای عنوان داستان خصوصیات مختلفی را مطرح کردهاند. یکی از این خصوصیتها این است که عنوان نباید خلاف محتوا باشد. در این مورد، نویسنده گرامی تا حدودی درست عمل کرده و تلاش نموده است تا به محتوایی که مدنظر داشته سروشکل بدهد. اما این تلاش با عدم پیدا شدن یک داستان درست، ناکام مانده است. در واقع، نویسنده خط داستانی ندارد. بلکه یک امر روزمره را که ممکن است برای تکتک آدمها پدید آمده باشد در قالب متنی آورده است. شاید نیاز باشد نویسنده و مخاطبان گرامی را ارجاع دهیم به تعریف مجدد داستان. داستان، روایتی از یک عدم تعادل در زندگی روزمره یک شخص است. این که روایتی روزمره را که روی خط صافی سیر میکند و هیچ فراز و فرودی ندارد در قالب داستان قرار دهیم هیچ چیزی را عوض نمیکند. نویسنده در این متن، دغدغهای داشته که بسیار ارزشمند است؛ و چه بسا خاستگاه آن از تجربه زیسته خودش است؛ پس میتوان گفت نعمالمطلوب؛ اما این دغدغه و این تجربه ارزشمند باید فرآوری شود تا تبدیل به داستان شود. تجربه زیسته، امر واقع است که باید خمیری گرفته شود و طی فرایندی تبدیل به امر داستانی شود. امر داستانی یعنی داشتن یک عدم تعادل بهجا و قوی که تکیه مخاطب را از پشتی صندلی چرخدارش جدا کند و بیوقفه و نگران به دنبال شخصیت اصلی داستان راه بیفتد. ما اینجا با روایتی از پریشانی دختری مواجه هستیم که به عنوان اعتراض از مرگ ناگهانی پدر، در ظاهر خود تغییری ایجاد کرده است و سپس با عوض کردن مکان و زمان آن هم به کرات و دلیلی بدون منطق او را در نقطهای میبینیم که به آرامشی نسبی رسیده است. در واقع مشت نویسنده از عدم تعادل قوی و درست خالی است و سعی کرده با دادن اطلاعات غیرضروری مثل میگرن مادر یا حتی نگهداری از پدربزرگ فضای نوشته خود را پر کند.
نکته بعد استفاده از برش بلند مکانی و زمانی در این اثر است. داستان کوتاه چنین چیزی را برنمیتابد و اقتضاء آن محدود گرفتن زمان و مکان تا حد امکان است.
از خوبیهای این اثر که باید به نویسنده بابت آن تبریک گفت نثر درست و نگارش تا حد زیادی بدون غلط است. همچنین دادن تصویرهای بدون تکلف با زبان داستانی از دیگر نقاط قوت این اثر است. این بدین معناست که نوبسنده تا حد زیادی کاربلد است؛ و تنها با دقت بیشتر پیرامون آنچه که در حوالی زندگیاش میگذرد میتواند تجربههای زیسته خود را غنی کند و به آن پروبال دهد. باید توجه داشت که تقابل در داستان امری ضرورری و حیاتی است و این تقابل باید غیر از آن چیزی باشد که برای بیشتر آدمها ممکن است اتفاق بیفتد.
دیدگاهتان را بنویسید