نقد داستان کوتاه «هدیهی خاص»
داستان کوتاه «هدیهی خاص»
به قلم مریم صفدری
همینطور که چشمهایش بسته بود و در رختخواب دراز کشیده بود به سکههای زیر تشک دست کشید. خنک بودند. با دست آنها را شمرد. پنج تا بودند. زیرورویشان کرد تا عدد یک روی هر کدامشان را لمس کند. از بعدازظهر که مادر پولها را داده بود تا الان بیست و یک بار آنها را شمرده بود. مزد یک ماه قالیبافیاش کنار مادر بود. هنوز وقتی مداد دست میگرفت جای نخ، روی انگشت اشارهی دست راستش درد میکرد. مادر گفته بود تا چند وقت دیگر پوست انگشتش کلفت میشود و دیگر موقع گره زدن یا مشق نوشتن درد نمیگیرد. موهای بلندش را از دور گردنش جمع کرد. بعد از فوت بابا کوتاهشان نکرده بود. بابا عاشق موی بلند بود. عرق کرده بود. امشب اتاقشان حسابی گرم بود. مادر با مزدش توانسته بود نفت بخرد و به جای چراغ والور کمجان، بخاری نفتی روشن بود. صدای نفسهای آبجی زهرا که کنارش خوابیده بود را میشنید. مادر هم کنار زهرا خوابیده بود. یادش بخیر خروپفهای بابا! چقدر نصف شب از صدایش بیدار شده بود. همیشه میخندید و میگفت بابا مثل تراکتورِ عمو قاسم، خِرخِر میکند. حالا که یک سال بود یتیم شده بودند دلش برای همه چیز بابا تنگ شده بود. نم اشک گوشهی چشمش را پاک کرد. لبخندی زد. امشب همه چیز خیلی خوب بود و نباید خراب میشد. بعد از مدتها آبگوشت خورده بودند. مادر کرایهی اتاق را داده بود و بتول خانم نیامده بود دم در. از همه مهمتر او پول داشت و فردا میتوانست مثل بقیهی بچهها به جبهه کمک کند. فردا اول ماه بود و مثل ماههای قبل در مدرسه کمکهای نقدی و غیر نقدی برای جبهه جمع میکردند. او تا حالا نتوانسته بود کمکی برای جبهه بفرستد. اما فردا میتوانست. اول تصمیم گرفته بود که با پولش دو کمپوت سیب از مغازهی عمورمضان بخرد اما بعد فکر کرد بهتر است پول نقد بدهد تا رزمندگان اسلام خودشان هر چیزی لازم داشتند بخرند.
پولهای زیر تشک توی دستش گرم شده بودند و فاطمه لبخند به لب خوابش برده بود.
با صدای افتادن ظرف از خواب پرید. مادر بود که فانوس به دست در گنجه دنبال چیزی میگشت.
-بخواب فاطمه جان. خواهرت تب کرده. دارم میرم حیاط آب بیارم پاشویش کنم.
دیشب را بر خلاف تصورش اصلا خوب نخوابیده بود. نصفه شب از خواب بیدار شده بود و مادر را دیده بود که بالای سر زهرا نشسته و دستمال خیس میکند. با اینکه مادر به او گفته بود بخوابد و کمکی از دست او بر نمیآید باز هم نتوانسته بود خوب بخوابد. در رختخواب مدام غلت زده بود و کارهای مادر را پاییده بود که برق روشن نکرده و با نور فانوس دستمال را خیس میکرد و روی پا و شکم و پیشانی زهرا میگذاشت. گاهی هم خوابش برده بود اما هر دفعه که چشم باز کرده بود مادر را بیدار دیده بود.
لباس پوشیده، روی پله نشسته بود و داشت بند کتونیاش را میبست. مادر با چشمان قرمز و گودنشسته بالای سرش ایستاده بود ونایلون لقمهاش را به سمتش دراز کرده بود:
-ببخش مامان، نتونستم صبحانه برات حاضر کنم.
– همین خوبه مامان.
-فاطمه جان!
-بله مامان
– پولی که دیروز بابت مزدت بهت دادم رو خرجش نکردی هنوز؟!
فاطمه مکثی کرد. چرا مادر این را می پرسید؟!
-نه مامان خرج نکردم.
مادر کنار فاطمه نشست. نایلون لقمه را توی دستانش گذاشت.
– دخترم میدونم اون پول خودته. اما میشه به من قرضش بدی؟ حال آبجی زهرا خوب نیست. باید ببرمش دکتر. پول خودم کمه.
گوش فاطمه شروع کرد به زنگ زدن. یک دفعه سردش شد. دهانش را باز کرد که بگوید نه! پولش را خودش خیلی لازم دارد. نگاهش به دست مادر افتاد. از یک سال پیش که بابا مرده بود تا الان چروکهای دست مادر خیلی بیشتر شده بود. یک رگ بزرگ هم روی دستش معلوم بود. به مادر نگاه کرد. روسری که سرش بود کادوی روز زن بود که دو سال پیش بابا برایش هدیه خریده بود. فاطمه تا جاییکه یادش میآمد مادر بعد از آن لباس نویی برای خودش نخریده بود. زیپ جلوی کیفش را باز کرد. دستش را داخل برد. سکهها خنک بودند. چشمانش را بست. دست کشید تا عدد یک سکهها را پیدا کند. زخم انگشت اشارهاش درد گرفت. سکهها را مشت کرد و به مادر داد و از خانه بیرون دوید.
همینطور که میدوید سردی رد اشک را روی گونههایش حس میکرد. از خانه دور شده بود. ایستاد. نفس نفس میزد.
دستانش را جلوی صورتش گرفت و شروع کرد بلند بلند گریه کردن. چند ثانیهای بیشتر نگذشته بود که خانمی چادری کنارش ایستاد و شرع کرد پرس و جو از علت گریهاش.
حوصلهی جواب دادن نداشت. بیاعتنا به خانم چادری دوباره شروع کرد دویدن. اما گریه چه فایدهای داشت یادش آمد همان روزی که خبر آوردند بابا از روی داربست افتاده و مرده خیلی گریه کرده بود. اما وقتی زهرا و مادرش را دیده بود به خودش قول داده بود گریه نکند و تا جاییکه میتواند به مادرش در کارها کمک کند. البته که همیشه موفق نشده بود به قولش عمل کند. اما حالا که یادش آمده بود باید کاری میکرد. کنار خیابان ایستاد. اول صبح بود و خیابان پر بود از بچه مدرسهای. این دفعه نباید دست خالی میرفت مدرسه. فکری به ذهنش رسید.
یک ماه بعد وقتی بسته های اهدایی تحویل گردان کمیل لشگر امام حسین شد یک نامه به همراه یک قوطی کمپوت خالی توجه همه را جلب کرد. متن نامه این بود:
(( خدمت رزمندگان اسلام سلام عرض میکنم. امیدوارم حالتان خوب باشد و بتوانید خیلی خوب با دشمنان اسلام بجنگید. من فاطمه دینانی دانشآموز کلاس چهارم مدرسهی شهید عراقی هستم. خیلی دلم میخواست که برای شما کمک نقدی بفرستم. برای همین هر شب کنار مادرم قالی بافتم و پولهایم را جمع کردم تا برای شما بفرستم. اما آبجیِ کوچیکم زهرا مریض شد و من مجبور شدم پولم را به مادرم قرض بدهم. اما بعد توانستم یک قوطی کمپوت خالی پیدا کنم. آن را به خانه برده و خیلی خیلی خوب آن را شستم. حالا آن را برای شما میفرستم تا با آن آب بخورید و من هم توانسته باشم کمکی به جبهه کرده باشم.))
از آن به بعد بچههای گردان برای آب خوردن با آن کمپوت خالی صف میبستند.
نقد داستان هدیه خاص
به قلم فاطمه سلیمانی ازندریانی
یک داستان نویس برای نوشتن داستان در مرحله ئ اول به دو چیز نیاز دارد. ذهن داستان پرداز و نگاه جستجوگر. یک داستان نویس اکثر اوقات توی ذهنش مشغول داستان ساختن است. شاید این داستان ها پیرنگ درستی نداشته باشند اما اگر داستان نویس مهارت خوبی داشته باشد برای این داستان ها پیرنگ درستی می سازد. کسی که ذهن داستانی دارد قادر است با دیدن آدم ها برای آن ها در ذهنش قصه بسازد یا بعد از شنیدن یک ماجرا به آن بال و پر بدهد و از آن ماجرا یک داستان بسازد.
داستان هدیه ئ خاص از این دست داستان هاست. ماجرای یک قوطی کمپوت خالی که به دست رزمندگان می-رسد و برای آب خوردن توی آن قوطی بین آنها رقابت شکل میگیرد.
همه ما فقط ماجرای آن نامه را شنیدیم و چیز بیشتری درباره ئ فرستنده ئ نامه نمی دانیم. اینجا دقیقاً جایی است که تخیل و مهارت به کمک هم داستان هدیه ئ خاص را شکل می دهند. اگر از ده نویسنده یا هنرجوی داستان نویسی بخواهیم که برای این نامه و پشت صحنه ئ آن یک داستان بنویسند هرکدام با توجه به تجربه ئ زیسته، اطلاعات و تخیلشان داستانی متفاوت با دیگری خواهند نوشت.
داستان هدیه ئ خاص داستان دختری است که تازه به دوران نوجوانی پا گذاشته. کسی که هم غرور نوجوانی دارد و هم غم خانواده. شاید هم او هنوز کودک است و مشکلات خانواده او را وادار کرده تا بزرگ تر از سنش رفتار کند. در کارگاه های داستان نویسی در مورد شروع داستان روی این موضوع تأکید می کنند که داستان باید با یک عدم تعادل یا یک بحران شروع شود. اما داستان هدیه ئ خاص با یک ذوق کودکانه شروع می شود. این ذوق کودکانه یعنی اینکه شخصیت اصلی داستان یک عدم تعادل را از سر گذرانده و به تعادل جدیدی رسیده است.
اما طبق تجربه با خواندن داستان های زیاد و دیدن فیلم های مختلف می دانیم که وقتی فیلم یا داستانی با یک اتفاق خوب شروع بشود در ادامه این اتفاق خوب پایدار نخواهد ماند. این ذهنیت به تعلیق دامن می زند و مخاطب را نگران دخترکِ داستان می کند. چون اگر قرار باشد اتفاقات همینطور به خوبی و خوشی پیش بروند یعنی هیچ کدام از اصول داستان نویسی رعایت نشده است. متنی که بدون گره افکنی و گره گشایی فقط به اتفاقات خوب اشاره کند بیش از اینکه شبیه داستان باشد شبیه خاطره نویسی است. حتی اگر تخیلی باشد.
داستان از ذوق کودکانه شروع شده اما نویسنده می توانست داستان را از ماجرای کمک به جبهه شروع کند و برسد به کارگاه قالی بافی و ادامه ئ ماجرا. اما در این صورت ممکن بود داستان دچار اطناب بشود و کشش خودش را از دست بدهد. اما اگر عبارت «فردا اول ماه بود…» اولین جمله ئ داستان بود و قبل از جمله ئ «همینطور که چشم هایش بسته بود» قرار می گرفت مخاطب زودتر متوجه ئ گره داستان می شد. و بهتر بود که این موضوع در چند جای داستان تکرار شود تا دغدغه ئ فاطمه پررنگ تر به نظر برسد.
مخاطب بعد از ماجرای از دست دادن پول دیگر همراه فاطمه نمی ماند چون نویسنده یک مرتبه دست به گره-گشایی زده و مخاطب را با غم فاطمه همراه نکرده.
شروع دیگری که می شد برای این داستان درنظر گرفت از دست دادن پول ها بود و ناراحتی فاطمه برای اینکه قادر نیست به جبهه کمک کند و اتفاقات قبل از آن به صورت فلش بک و رفت و برگشت در داستان اتفاق می افتاد. در این صورت با همین حجم داستان به نظر نمی رسید که گره گشایی زود اتفاق افتاده است.
نویسنده در شخصیت پردازی و فضاسازی خوب عمل کرده به طوری که مخاطب از همان خط اول با شخصیت داستان همراه می شود. یکی دیگر از هوشمندی های نویسنده انتخاب زاویه دید است. زاویه دید محدود به ذهن فاطمه. راوی سوم شخص، به ذهن و روح فاطمه مسلط است و از منظری بالاتر او را می نگرد و روایت می کند. شاید اگر راوی داستان به زبان اول شخص بود حس و حال داستان به خوبی منتقل نمی شد چون راوی کودک طبیعتاً قادر نیست همه ئ حس و حال خودش را منتقل کند.
احتمالاً یکی دیگر از دلایلی که نویسنده این زاویه ئ دید را انتخاب کرده پایان بندی داستان است. چون راوی اول شخص نمی تواند مکانی که در آن حضور ندارد را روایت کند. اما نکته ئ مهم این است که زاویه دید محدود به ذهن هم قادر به این کار نیست. یعنی داستان با خطای زاویه دید به پایان رسیده است.
البته گاهی در داستان کوتاه هم مثل رمان مجاز به چرخش زاویه دید هستیم ولی در این داستان چرخش زاویه دید، با گره گشایی همراه شده و با سرعت اتفاق افتاده است.
این داستان یک ایده ئ مرکزی قوی دارد. فضاسازی و شخصیت ردازی به درستی در خدمت داستان قرار گرفته به طوری که کاملاً باعث همذات پنداری مخاطب شده است. در نهایت اینکه زاویه دید درستی برای آن انتخاب شده. اما گویی نویسنده شیفته ئ پایان داستان بوده و برای رسیده به آن عجله داشته است. و همین عجله برای به پایان رساندن داستان به آن ضربه زده.
در طراحی پیرنگ داستان توجه به قابلیت گسترش داستان اهمیت زیادی دارد. نباید به خاطر ترس از اطناب در دام کوتاه نویسی افتاد.
2 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
هم داستان زیبا بود و هم نقد خوب و جامعی داشت. ممنون از بانوی فرهنگ
ممنون از حسن توجه شما.