نقد داستان کوتاه «ناودان»
داستان کوتاه «ناودان»
به قلم سمیه شاکریان
Inboxرا باز می کنم. مردمک چشمهایم بی نفس می چرخند. اسکرول می کنم روی ایمیلها . قلبم می خواهد از توی زندان دنده هایم فرار کند. جایش تنگ شده است. قلابم که به اسم شرکت کاریابی نوش آفرین گیر می کند، خودم هم گیر می کنم.
– -کاریابی نوش آفرین؟
– بفرمائید.
– تروهید هستم. مِدارکِ منه گرفتین؟کامل بودن؟
– بله!بله! . فردا ساعت 8 تشریف بیارین برای مصاحبه.
کشوی دوم دراور را که از بقیه دوستانش جدا کرده ام شخم می زنم. هر کاغذ و برگه ای که به نظرم مهم باشد را از دل پوشه ها بیرون می کشم و توی دل کیف بزرگ کنار دستم می کارم. دوباره کشو دراور را پیش دوستانش می فرستم و می روم توی آشپزخانه متروکم. سیصد و شصت و چند روز است که این خانه لال شده است. حتی قلنج اسباب و اثاثیه هم نمی شکند. همه چیز منظم است. اسباب بازیها توی قفسه هایشان دلتنگی می کنند. مبلها منتظرند تا از وسایل بچه ها پر شوند و جایی برای نشستن نماند.
همینطور که لیوانم را با چای پر میکنم ، آه می کشم. دلم می خواهد سینه ام خالی شود، اما نمیشود. سینه ام، مثل ریه آدمی است که توی کما به کپسول اکسیژن وصل است . مدام پر می شود.
روی مبلی مینشینم و از توی نرم افزار آموزش زبان آلمانی، صوتی را پلی می کنم. صدای مکالمات را نمیشنوم. مامان مامان گفتن رها و پرهام است که توی گوشم میریزد. صدایشان دور است. دورِ دور . از توی یکی از اتاقهای خانه ای در یکی از شهرهای آلمان. نمیدانم کدام خانه و حتی کدام شهر. فقط می دانم کاوه مال دزدی را برده است آنجا.
ایمیل کاریابی را باز می کنم. پشت پلکهای بسته ام، دریای آب است. سد روی دریا را که باز می کنم، سرریز می شود روی گونه هایی که دیگر گرد نیستند. به استخوان رسیده اند و زخم شده اند. از سوزش زخمها بیشتر اشک میریزم. فایلی توی دل ایمیل نشسته است. آن را هم باز می کنم. دعوتنامه است.
– خب!خانم لیلا تروهید! کارمند بانک هستید.
مدیر شرکت است که می پرسد. داداش محسن یادم داده شرکت های کاریابی، بهترین راه برای مهاجرت است. من گدایی هستم که به کمک این مرد محتاجم. باید همه چیز را درست جواب بدهم . آب دهانم را به سختی قورت می دهم. از توی گونه هایم حرارت بیرون میزند. گلویم را صاف میکنم. سیبک گلویم خالی میشود.
– بله، 16 ساله کارمه.
– چرا میخواین مهاجرت کنین؟
– دلایل شخصی دارم. دیگه دلُم نیمیخواد ایران بمانم.
اشک از کنار گونه ام شره می کند. سیصد و شصت و چند روز اشک ریختن، ناودانی از زخم را روی صورتم درست کرده است. بینی ام را با دو انگشتم میچلانم. مرد جعبه دستمال کاغذی را تعارف میکند. چشمم به جعبه بیسکوئیت مادر میافتد که روی میز است. مادر و نوزادی توی بغلش… بغضم با یک قلپ آبی که خدمتگزار شرکت آورده است به سختی پائین میرود. تا به حال هیچ غریبه ای اشکهای من را ندیده است. دوباره خودم را توی صندلی جاگیر می کنم. پا روی پا می اندازم و کش چادرم را جابجا می کنم.
– ببخشید.
– اشکالی نداره، اگه حالتون خوب نیست، بعدا ادامه می دیم.
یادم میآید که محسن گفته بود زبان آلمانی توی گرفتن اقامت خیلی مهم است.
– خوبم. راستی من زبان آلمانی رم خوب صحبت مُکنم. دارم کلاس میرم.
توی گوگل آموزش زبان آلمانی در کوتاهترین زمان را سرچ می کنم. با همه موسساتی که توی لیست میبینم صحبت می کنم. یکیشان را انتخاب می کنم. فردای همان روز شروع میکنم. انگیزه دارم، ذهن ندارم. او هم مرا ترک کرده است. مرخصی گرفته ام. یکسال، همه کارهایم را باید توی این 12 ماه انجام دهم.
– خانم تروهید خودتان که میدانید ما چقدر کمبود نیرو داریم. ای چه درخواسّیه؟
درخواستم هفته هاست که مثل توپی توی کارتابل روسا دست رشته میشود. مثل روزهایی که با رها و پرهام بازی میکردم و پرهام نمیگذاشت توپ به خواهرش برسد.
– شما اِگر با درخواست مرخصی من موافقت نِکنین، فرقی به حالتان نداره. چون مَ دیه آدِمِ کار کردن نیسّم. مشکلاتی دارم که باید حل بشن.
– آخه یکسال مرخصی؟ اصلا نمیشه!
– به هر حال من از فردا نیسّم.
دعوتنامه از یک بانک محلی است. جفت سابقه کاری و تحصیلاتم است. دستور چاپ میدهم. چاپگر اجرایش میکند. بی چون و چرا. اما و اگر نمی آورد. دلم برای “چراها “و” شایدها” و “مگه چی میشهی” بچه ها کوره میکند. چند بار متنش را میخوانم. دستم را جلوی دهانم میگیرم تا همسایه ها شریک صدای جیغم نشوند. نوش آفرین لیست مدارکی را که سفارت لازم دارد برایم فرستاده است. همه را دارم جز پاسپورت.
توی دفتر پلیس + 10، از بین آدم ها میگذرم و خودم را توی یکی از صفها جا میکنم. نوبتم که میرسد صندلی جلوی باجه را میچرخانم و با شتاب مینشینم . فرم درخواست پاسپورت را از خانم پشت باجه میگیرم. چشمم دوباره بی نفس میچرخد.
– رضایت همسر؟ محضری؟
چرا یادم رفته بود. سلول های خاکستری ام مرده اند. همه چیز را فراموش کرده ام.
– بله. باید فرم رو ببرین دفترخونه و همسرتون امضا کنن.
– اِگَر نباشه! یعنی …
زن مهلت نمیدهد ادامه بدهم. همینطور که کاغذهای توی دستش را روی میز میکوبد تا مرتب شوند میگوید:
– اگر فوت کردن یا مطلقه هستین ، شناسنامه متوفی یا طلاقنامه لازمه.
– نه زندهاس. مشکل مَ اینه که، ایشان ایران نیستن. ماموریتن!
– پس بگین برن سفارت ایران، اونجا راهنمایی میشن.
دیگر چیزی نمیشنوم. فریز شده ام جلوی باجه و با دهانی باز به صورت زن نگاه میکنم. درست مثل ماهی که از توی تنگ بیرون افتاده و دنبال آب است. با صدای نفر بعدی که میخواهد زودتر از روی صندلی بلند شوم، تکان میخورم. پوشه فرمها توی دستم عرق کرده است.
– خانم تروهید! حس میکنم تمرین هاتونو خوب انجام نمیدین.
معلم زبان آلمانی میخواهد بازجویی ام کند.
– میخواین دیگه ادامه ندیم؟ فقط دارین هزینه و وقت …
– ببخشین. گرفتاری اجازه نیمیده خوب تِمَرکز کنم. یی هفته بهم مهلت بدینان. درسِّش مُکُنم.
مخاطبینِ گوشیام را بالا و پایین میکنم، چشمم به شماره مرد موسفید میافتد. جشن بازنشستگیاش را توی دفترخانه تازه تاسیسش گرفته بود..
– کاوه بچه هامِ دزدیده، مثل یِی دزد سر گردنه.
– همکارا یه چیزهایی گفته بودن. اما باورم نمیشه سرکار خانوم، باورم نمیشه.
– بچه هام منتظرم هسّن! شایدم نباشن .اما من منتظرم.
– کمکی از دستم ساخته اس؟
توی زندگیام به کسی رو نزده ام. حتی به مامان. زبانم بی عفت شده بس که کاوه مخاطب خاص فحشهایش بوده است. غریبه ای دیگر قرار است شاهد گریه های من باشد. سوزش گونه ام با صدای مرد موسفید ترکیب درد و ترس و خفت است.
– پاسپورتم، رضایت محضری…
– نگران نباشین. فردا بیایین دفترخونه با هم حلش میکنیم.
باورم نمیشود موسفید فقط یک چک برای حق الزحمه اش بگیرد و برگه های درخواست پاسپورت را امضا کند. امضای دریافت پاسپورت را که میزنم پای رسید آقای پستچی، همه چیزم برمیگردد. لیلای باهوش درسخوان همیشگی میآید توی جلدم. مهلت یک هفته ای ام با معلمم تمام میشود و دوباره شروع میکنم.
از سفارت زنگ زده اند. میخواهند قرار مصاحبه نهایی را بگذارند. آنجا آخرین سدی است که باید بشکنم. جاده همدان- تهران مثل پنیر پیتزا کش میآید. پنیرِ پیتزاهایی که توی رستوران لونا پارک ، رها و پرهام مسابقه اندازه کش آمدنشان را برگزار میکردند.. باک ماشین از معده من خالی تر است. کارت سوختم را میدهم به آقای بنزینی و تا او نازکردنش را کنار بگذارد و باک را برایم پر کند سری به گوشی ام میزنم. مرد موسفید پیامک زده است. چیزی از من خواسته است. عق میزنم. زرداب است که بالا میآید. تلخی چایی که چند ساعت پیش سرریز کرده بودم توی معده خالی ام، روی زبانم میماند.
– دوست دارم با هم باشیم. راستش میدونم مخالفت میکنی ولی خواستم بگم که من از همه مکالمه هایی که با هم داشتیم فیلم و عکس و صوت دارم، سرکارخانوم.
آقای بنزینی شیشه ماشین را تقه باران کرده است. کارتم را میدهم .تن آتشفشانی ام را با ماشین به گوشه ای میکشم.
– با خودت چی فکر کردی؟ تو مگه منو نمیشناسی؟
– میشناسمت. طلاقتم خودم ردیف میکنم. تو فقط بله رو بده.
– گه خوردی مرتیکه هرزه.
توی هر جایی که بلدم، بلاکش میکنم. لرزشی که از توی شانه هایم به نوک انگشتانم میسد چلاندن دکمه های موبایلم را سخت کرده است. ناودان صورتم میسوزد. میروم توی نمازخانه. توی این چند ماه سجده های طولانی جای هر قرص و شربتی را گرفته است. یک ساعتی آنجا میمانم. از توی نماز خانه چشمم به خورشید میافتد. پرهام اینجور وقتها میگفت:
– مامان بیبن! یه نارنگی توی بشقاب، کنار چند تا دستمال کاغذی نشسته.
بعد من میبوسیدمش و میگفتم:
– عاشق خیالبافیاتم مادر!
حالا اما نمیدانم خیالبافیهایش را به کاوه میگوید یا به آن زنی که سردسته دزدهاست. اصلا اول او بود که کاوه را دزدید. بعد هم راه دزدی را به کاوه یاد داد.
سرم را روی بالش می گذارم. آن گوشم که روی بالش است صدای قلبم را به مغزم میرساند. یاد رها میافتم. اولین بار که صدای قلبش را توی گوشش شنیده بود گفت:
– مامان! قبلم راه افتاده آمِده میانِ گوشم. هر کاری مُکُنم صداش نمیوایسه!
همان موقع آنقدر توی بغلم لهش کردم و زیر گلوی خوش بویش را بوسیدم که هر دویمان خیس از عرق روی تخت ولو شدیم.
گوشی را نگاه میکنم. توی لیست تماسهای از دست رفته عدد 29 خودنمایی میکنند. مامان و بابا و خواهرهایم هستند. حتما میخواهند در این کله را باز کنند و طبق معمول با نصیحت و پیشنهاد تویش را پر کنند. از آن روز که آمده ام سفارت تا حالا و توی این دو هفته تا دریافت جواب پذیرش، کارشان همین بوده است.مته کاری مغز من مفلوک. اما مغز من یک رویا دارد. بچه هایم. از هتل تا سفارت راهی نیست.” نشان” میگوید: 10 دقیقه تا مقصد. روزی که چشمم توی اسامی قبول شده های کنکور به دنبال اسمم بود، قلبم ساکت ساکت بود. یک وقتهایی خودم دلم میخواست بلند بلند بتپد. خون را پمپاژ کند توی گونه هایم و قطره های آب پشت لبم، قلمبه شوند. اما مغزم نمیگذاشت. میگفت: تو قبولی دختر! حالا اما قلبم دارد همان کاری را می کند که 22 سال پیش از او خواسته بودم. از ریه ها هم خواسته بیشتر تلمبه بزند که بیشتر خون بریزد توی این صورت وامانده. همین است که توی کار اصلیشان کم گذاشته اند و موقع نفس کشیدن، گلویم جیغ میزند. 10 دقیقه برای من سیصد و شصت و چند روز است.
چمدانهایم را تحویل میدهم. بلیط و پاسپورتم را انقدر محکم توی دستهایم فشار میدهم که خودم دردم میآید. آن بار را که با پرهام و رها آمدیم فرودگاه، یک زخمی هم به کافی شاپ وسط سالن زدیم.کیک و نسکافه سفارش دادیم. تنها جایی که بهشان اجازه خوردن نسکافه دادم . مهمان داداش محسن شده بودیم توی استرالیا. حالا خودم هستم و خودم. نشسته ام پشت همان میزی که با بچه ها کیک خوردیم. رها خیلی بچه تر بود. انگشتم را توی خطی می کشم که دخترک با چاقوی کیک، روی میز چوبی کافی شاپ جاگذاشت.ناودان صورتم باز میسوزد.
خانم بلندگو، مسافرین پرواز آلمان را صدا میکند. باید بروم توی سالن ترانزیت. بلیط و پاسپورتم را تحویل آقای پلیس میدهم. اگر رها و پرهام بودند انقدر روی نوک پاهایشان، قد بلندی میکردند که او را ببینند. آقای پلیس همه پاسپورتها را زیر دو دقیقه، مهر زده، اما پاسپورت مرا هی چک میکند.
– ممنوع الخروجید خانوم!
دوباره قلب و ریه هایم توی انجام دستورات قبلی رفته اند. اینبار به غدد تولید بزاق هم دستور تعطیلی داده اند. در عوض از هر کدام از پیازهای روی سرم آب تولید میشود و شره می کند روی صورتم و ناودانش. این بدن چرا به فرمان من نیست. سر خود شده است.
– مطمئنین؟ یی بارِ دیه چک کنین لطفا. اصلا امکان نِداره.
– چک کردم خانوم. بفرمائید بقیه معطل نشن.
میروم اما روی برانکار و توی آمبولانس. آژیرش بیدارم میکند. توی لوله سرم خون میبینم. این خون توی سرم همه جا با من هست. حتی آن روزهایی که برای مادر شدن رفته بودم بیمارستان. برای هردویشان، رها و پرهام.
زنگ میزنم به احمدآقا. درست است که شوهر آبجی مرضیه است ولی توی این سیصد و شصت و چند روز مثل داداش محسنم بوده است.
– لیلا چک داده بودی به کسی؟
– چک؟ یادُم نیمیاد.
– عکسِشه بِرات میفرسَّم. ببین میشناسیش! شاید فِراموش کردی پرش کنی.
– باشه. بفرس. ولی میدانی که! مَ همه چیزمه فروختم، همه پولا رم یورو کردم فرسّادم آلمان. چیزی نِخِریدم که چک داده باشم بِراش.
عکس را باز میکنم. نام گیرنده چک را میبینم. مرد موسفید!
_____________________________________________
حسها «جان» دارند
یادداشتی بر داستان کوتاه «ناودان»، نوشتۀ سمیه شاکریان
به قلم الهام اشرفی
«خانه لال شده.»
«حتی قلنج اسباب و اثاثیه هم نمیشکند.»
«مبلها منتظرند.»
«سینهام، مثل ریۀ آدمی است که توی کما به کپسول اکسیژن وصل است.»
این چند جمله از داستان «ناودان» است؛ در این جملهها اشیا جان دارند، قلنج دارند و لال هستند و منتظر؛ صفات انسانی دارند. اشیا و حسهای استفادهشده در این داستان حس و جان دارند. در ادبیات به این صنعت میگویند «تشخیص»؛ شخصیت بخشیدن به بیجانها، انسانی کردن حس اشیا و بیجانها.
زندهیاد «بیژن نجدی» استاد این کار بود؛ او به اشیا، در و پنجره، جاده و ماشین و حتی پاییز و زمستان داستانهایش حسهای انسانی میبخشید. مثلاً به جای اینکه روایت کند که جاده پستی بلندی دارد، مینوشت: «همین که استارت زد، تپههای اوین تکان خورد.»، که یعنی این تپهها هستند که جان دارند و تکان میخورند و ما سفیدخوانی میکنیم که جاده چالهچوله دارد. یا برای اینکه به درودیوار خوردن یک چتر را توصیف کند مینویسد: «چتر به تنۀ درخت کوبیده شد و همانجا زیر دست و پای پاییز، بیرمق…»؛ حتی پاییز هم در داستانهای بیژن نجدی دست و پا دارد…
از شیفتگی نسبت به بیژن نجدی که بیرون بیایم، داستان ناودان هم پر است از این نوع حسآمیزیها؛ تشخص دادن به اشیا، حس بخشیدن به بیجانها؛ چنان که در همان چند جملۀ اول یادداشت که از داستان آوردم آشکار است.
لیلای توی داستان مادری است که همسرش بچههایش را برده، دزدیده و برده به اروپا؛ آلمان. و لیلا به هر طریقی و با سختیهای بسیاری دارد تلاش میکند که برود پیش بچههایش. او بارها به این «دزدیدن» بچهها اشاره میکند و توجه خواننده به این مهم جلب میشود که سر دیگر این رابطه که همسر لیلا بوده و پدر بچهها، به حق و حقوق لیلا در مورد مادر بودن لیلا هیچ اهمیتی نداده است. او همانطور که یک دزد طلا و ماشین را از جایی و یا کسی میدزدد، بچههایشان را هم از همسرش دزدیده و بیخبر با خودش برده است. این ترحمبرانگیزترین حس جهان است که یک زن بچههایش را بینامونشان از دست بدهد.
من بشخصه تابهحال برای مهاجرت کردن اقدامی نکردهام، ولی میدانم و شنیدهام مهاجرت کردن، پروسهای سخت و توانفرسا است، علاوه بر اینکه از لحاظ هزینه هم بسیار روند پر خرجی است. داستان را که شروع کردم و همان چند خط اول که مشخص شد لیلا قصد مهاجرت دارد، با خودم گفتم: «ببینم نویسنده از پس روایت پروسۀ مهاجرت برآمده است یا نه؟»
لیلای قصه همان اول داستان از تلاش برای اقدام به مهاجرت از طریق یک شرکت کاریابی میگوید و در طول داستان از تلاشهایش برای یادگیری زبان آلمانی و هزینههایی که مجبور است بکند روایت میکند. از علاقه و هوشی که در این راه به خرج میدهد تنها برای اینکه مانعهای در راه رسیدن به بچههایش را یکییکی از سر راه بردارد.
اما پرسشی که در ذهن من خواننده باقی ماند این بود که «لیلا هزینۀ این کلاسها (که میدانیم بسیار سرسامآور است) را از کجا میآورد؟» در جاهایی اشاره میکند که همه چیزم را فروختم، ولی ما نمیفهمیم آن «همه چیز» را چگونه به دست آورده؟ از زندگی قبلیاش؟ سر کار میرفته؟ چهجور کاری بوده که هم کفاف زندگی روزمرهاش را میداده و هم کفاف هزینههای گزاف پروسۀ مهاجرت را. برای هزینهها از پدر و مادرش کمک میگرفته؟ وام گرفته؟ در اسنپ کار میکرده؟ شغلش، مثلاً کار کردن در قنادی بوده؟ شغل اینترنتی داشته؟ میبینید؟ جواب به هرکدام از این پرسشها میشد یک خردهروایت داستانی باشد که جای خالی پیرنگ داستانی را پر کند.
لیلا در طول داستان خودش را زن باهوشی نشان میدهد و وقتی به مرحلۀ پاسپورت گرفتن میرسد برای من خواننده عجیب است که از قانون نیاز به اجازۀ شوهر برای داشتن پاسپورت یک زن اطلاعی ندارد. گرچه اشاره کردن به یک معضل قانونی در این داستان نقطۀ خوبی است. همیشه گفتهاند که داستان نباید پیام اخلاقی و طعنۀ اجتماعیاش را خیلی واضح روایت کند که به نظرم نویسندۀ داستان «ناودان» در این مورد موفق عمل کرده است. چون تا آخر داستان و با توجه به پایانبندی داستان این نکته در ذهن خواننده باقی میماند که کاش این قانون تغییر داده میشد و یا اصلاح میشد.
نکتۀ بسیار برجسته و بهچشمآمدنی این داستان لهجۀ شخصیت داستان است. لیلا در طول دیالوگها آشکارا با لهجه دیالوگ میگوید:
« نه زندهاس. مشکل مَ اینه که، ایشان ایران نیستن. ماموریتن!»
حتی دیالوگ بچۀ لیلا در خاطراتش هم با لهجه است:
«مامان! قبلم راه افتاده آمِده میانِ گوشم. هر کاری مُکُنم صداش نمیوایسه!»
این حد از دقت و اعرابگذاری نویسنده به من نشان میدهد که نویسنده درآوردن لهجه برایش مهم بوده است و حتماً برای این کار تحقیق کرده است.
مادامی که در داستان با لهجهها مواجه میشدم با خودم میگفتم «یعنی نویسنده برای اینکه نشان دهد لهجه برای کدام منطقۀ جغرافیایی است تدارکی دیده است؟» در قسمتی از داستان تلفنهایی به لیلا میشود و لیلا در روایتش اشاره میکند که نباید به این تلفنها جواب بدهد، چون کد همهشان 29 است و لابد پدر و مادرش هستند که میخواهند او را از تصمیمش باز بدارند. خب، این هم تدارک نویسنده برای تعیین جغرافیای لهجۀ لیلا که من خواننده را وادار به پویایی میکند برای حدس و جستوجوی کد 29.
اینکه نویسنده خواننده را باهوش فرض کند برایم محترم است. فقط دوست داشتم نویسنده برای رفع یکسری «چرا»ها در داستان روایت لیلا را بیشتر بسط میداد و ما را بیشتر وارد جزئیات زندگی لیلا میکرد تا از نحوۀ معیشت لیلا بیشتر مطلع میشدیم.
داستان «ناودان» و چرایی علت نامگذاری این عنوان که در داستان بهزیبایی مشخص شده است، داستانی است که تا همیشه در خاطرم باقی میماند و این موهبتی است که جهان یک قصه برای خواننده به ارمغان میآورد.
______________________________________________________________
نقد دوم داستان کوتاه«ناودان»
به قلم مریم دوست محمدیان
هو الکامل
اولین مسأله در هر داستانی، فهم آن است. فهم داستان هم در چارچوب پیرنگ صورت میگیرد. پیرنگ در داستان، یعنی حوادث موجود در داستان از یک رابطه علی و معلولی درست و منطقی تبعیت کنند. به این معنا که هرحادثه به صورت منطقی حادثه بعدی را به وجود آورد. با این توضیح مختصر، پیرنگ داستان ناودان را بررسی میکنیم.
زنی که به دنبال شغلی میگردد تا از طریق آن به کشوری مهاجرت کند. کشوری که همسرش به آنجا فرار کرده است. همسر این زن، دو فرزند او را هم با خود برده است و زن دلتنگ فرزندانش است. این زن در حین انجام مراحل اولیه، متوجه میشود که برای خروج از کشور، احتیاج به رضایت همسر لازم است. مردی که در دفترخانه کار میکند با گرفتن یک برگه چک از زن، کار او را راه میاندازد. زن پاسپورتش را میگیرد؛ اما در ادامه متوجه میشود که مرد محضردار قصد سوءاستفاده از او را دارد. زن، مرد را از خود میراند و به سمت فرودگاه میرود. در فرودگاه متوجه میشود که مرد محضردار او را ممنوعالخروج کرده و چکش را به اجرا گذاشته است.
تا اینجای کار، متوجه شدیم که ما با یک داستان مواجه هستیم؛ داستانی با پیرنگی نه چندان قوی اما درست. نه چندان قوی از این نظر که حوادث قابل حدس هستند و هیچ شگفتانهای در آن وجود ندارد. مخاطب تقریبا میتواند حدس بزند که بعد چه میشود؟ اما درست از این نظر که منطق بین حوادث، درست است.
نویسنده برای گفتن این داستان از عنصر روایت استفاده است؛ و برای ایجاد فضا و اتمسفر، تصویر چندانی ارائه نداده است. تنها تلاش نویسنده برای فضاسازی، دادن لهجه به شخصیت است که آن هم عقیم میماند؛ زیرا به درستی شکل نگرفته است. توضیح این که زبان داستان، به عواملی نیاز دارد تا شکل بگیرد. آن عوامل راوی، مکان، زمان و نقل حوادث است که نویسنده در تمامی آنها ناکام مانده است.
ایراد زبانی دیگر، استفاده از لغات انگلیسی است که معادل فارسی معمول دارند. لغاتی همانند بلاک و اینباکس و …
ما در این اثر، با زبانی پر از توصیفات درست و نادرستی مواجه هستیم که چشمانداز درستی به ما نمیدهد. شأن توصیف در داستان این است که باید تصویر و حس را روشن کند. از خود این داستان، مثالی آورده میشود؛
با دهانی باز به صورت زن نگاه میکنم؛ درست مثل ماهی که از توی تنگ بیرون افتاده و دنبال آب است.
این توصیف، نمونهای از توصیف درست است که ممکن است بدیع نباشد اما رساست.
اما توصیفاتی همچون؛
بینفس چرخیدن مردمک چشمها، درست شدن ناودانی از زخم روی صورت، جیغ زدن گلو موقع نفسکشیدن، تقهباران کردن شیشه ماشین و … توصیفاتی هستند که معرف موصوف نیستند.
علاوه بر این، داستان به لحاظ توالی، دچار اشکال زیادی است. به این معنا که مخاطب، مدام از صحنهای به صحنه دیگر بدون ترتیب توالی پرتاب میشود. در صورتی که میشد با یک اجرای درست داستانی، بعضی از اطلاعات را در قالب فلاشبک به خواننده داد و از آن رد شد؛ و یا حتی برخی از آنها را حذف کرد. مثل مرور خاطرات رها و پرهام با دادن توصیفاتی از آسمان و خورشید؛ و یادآوری خوردن کیک و نسکافه بدون گرفتن کارکرد درست داستانی از آن.
ایرادهای نگارشی این اثر نیز مشهود است. آوردن «را» مفعولی قبل از فعل و …
امیدواریم نویسنده گرامی با بازنویسی اثرش، این پیرنگ خوب را دریابد.
2 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
از نکات نقد خیلی لذت بردم
ممنون از حسن توجه شما.