نقد داستان کوتاه «منی که نمی شناسمش»
داستان کوتاه «منی که نمیشناسمش»
به قلم سارا شهرابی فراهانی
عرق روی پیشانیام مینشیند. صدای هن هن نفس کشیدنم را میشنوم. به خودم میآیم. کابوس بدی دیدهام. دلم هری میریزد. نکند اتفاقی برایش افتاده باشد؟ گوشی موبایل را برمیدارم که پروفایلش را چک کنم.
نور موبایل در تاریکی شب چشمم را میزند. همانطور که به صفحهی موبایل زل زدهام و دنبال پروفایلش میگردم، چیزی توجهم را جلب میکند. همهی گروهها یکدفعه شلوغ شدند. عکس پروفایلها یکدفعه سیاه شد. صدای بابا که سراسیمه بر سرش می کوبد، بلند شد: ای وای که یتیم شدیم. مادر بیصدا اشک میریزد. سراسیمه به اتاق می روم. هاج و واج هر دوشان را نگاه میکنم. لباس مشکی به تن کرده اند. بابا دستهایش را جلوی صورتش گرفته و صدای هق هقش بلند میشود. کمتر گریهی بابا را دیدهام. آخرین بار سر مراسم مادرجون، مادرش بود. یکهو بند دلم پاره میشود: بابا چی شده بلایی سر باباجون اومده؟
بابا به تلویزیون اشاره میکند. هق هق زبانش را بند میآورد. ربان سیاهی کنار تلویزیون نقش بسته است. زیر نویس شبکه خبر را میخوانم:«شهادت سردار قاسم سلیمانی و همراهانش در حملهی بالگردهای آمریکایی در فرودگاه بغداد.» اسمش را شنیدهام اما چیز زیادی در موردش نمیدانم. تنها میدانم آدم خوبی است که سوریه را از دست داعش نجات داده است. اما همهی این کلمات برایم غریب و بیگانه اند. جنگ، تجاوز و حتی داعش.
همهی اینها برایم در مستندها و اخبار جنگی در تلویزیون خلاصه میشود که هیچ حوصله دیدنشان را ندارم. منی که جنگ را ندیدهام چه درکی از جنگ دارم؟ من از سیاست بیزار را چه به این حرفها.
گوشی را به دست میگیرم. پاک یادم رفت چه کار داشتم. پروفایلش را چک میکنم. دو روزی میشود که آنلاین نشده است. دلم شور میزند. به عکسش خیره میشوم. در منظرهی برفی ایستاده و دستهایش را در جیبش برده است. نگاهش به افق است. اصلا دل به همین نگاهش، به همین غم غریب چشمهایش دادم.
این پروفایل، این چک کردن آخرین بازدید، تنها سهم من از عشقش است. از وقتی رفته است دیگر همان دیدارهای گذری دانشگاه را هم از دست دادهام. بغض گلویم را چنگ میزند. دلتنگی که نبودن حالیش نمیشود. میخواهد و میخواهد و میخواهد. اشکها چکه میکند روی صفحهی ترک خوردهی موبایل. بغض های فرو خورده دلیل موجهی برای باریدن دارند. همه فکر میکنند از دست دادن سردار مرا این چنین عزادار کرده است؛ اما چه میدانند دخترشان از درد دلتنگی پسری میگرید. البته نه آنقدر سنگ دل نیستم که از شهادتش ناراحت نباشم، بلاخره هر آدمی دلش از رفتن انسان خوب میگیرد؛ اما چیزی ته دلم آنطور که باید نیست. اینکه نمیشناسمش. انگار هیچ حس مشترکی برای اینکه احساسمان بهم گره بخورد نیست. بگی نگی احساس عذاب وجدان و سنگدلی دارم شخص دوم مملکتمان به شهادت رسیده، مردم بر سر و سینه میزنند اما من تنها ناراحتم. یک ناراحتی معمولی.
***
صبح زود هنوز چشمهایم باز نشده، روی گوشی میپرم. سه روزی از آن روز گذشته و همچنان آنلاین نشده. بدجور نگرانش هستم. کاش هیچ وقت انتقالی نمیگرفت. بلاخره کار خودش را کرد و تغییر رشته داد. از اول هم رشتهی فلسفه را دوست نداشت. دلش با حقوق بود. چیزی در این دانشگاه نبود که دلگرمش کند. مایهی دلگرمی نصف دختراها بود و خودش به هیچ کس دلگرم نبود. ما را گذاشت و رفت. خب من هم مثل خیلی از دخترها بهش دل بسته بودم. از آن دست پسرهای تو دل برو بود که همه را جذب خودش میکرد. وقتی پولدار بودن را هم به این صفت اضافه کنی، دیگر جای اما و اگری نمیماند.
-باز سرت تو گوشیه. پاشو دیر شد.
از مامان حرصم میگیرد. چشمهای خوابالوام بزور باز میشود: مامان باز شروع کردی.
-پاشو آماده شو. همهی ملت تو خیابونن.
بین رفتن و نرفتن ماندهام. اصلا دل و دماغ شلوغی و گریه و زاری را ندارم. از آن طرف هم اگر بمانم احتمالا در خانه هم همین بساط است. آهنگ غمگین و فاز شکست عشقی سنگین.
سوار ماشین که میشویم، شیشه پنجره را با دستیاش پایین میکشم. نسیم خنکی به جانم مینشیند. با اینکه زمستان است. آفتاب و غبارهای معلقی که آسمان را احاطه کرده اند، زور سرما را گرفته اند. فاصلهی زیادی تا برج آزادی نداریم. سیل جمعیت است که هر لحظه افزوده میشود. هر کسی برای زود رسیدن هول میزند؛ سوارهها با ماشین پیادهها با پای پیاده. صدای هیاهوی مردم میآید. خیابانها غلغله است. انگار که زلزله آمده باشد و همه توی خیابان ریخته باشند. ماشینها راه بندان آوردهاند. عکس حاج قاسم بین مردم دست به دست میشود. زن و مرد، پیر و جوان همه آمده اند. بچههای کوچک هم سوار بر کالاسکه آمدهاند. پسری در خیابان به بچهها سربند قرمز میدهد. نوشتهی روی سربند را که میخوانم صدای سردار تو گوشم میپیچد: ما ملت امام حسینیم… همان جملهی معروفش را که بعد از شهادتش همه جای اینترنت میشنیدم. کنار موکبی از ماشین پیاده میشویم. بوی عود و اسفند میآید. هرم گرمای چای دستان سردم را گرم میکند. نگاهم به دو مردی ست که روی چارپایه رفتهاند. پرچم یا حسین را بالای سر موکب نصب میکنند. مرد دیگری که چفیه را دور سرش پیچیده، لیوانها را به نوبت پر از چای میکند. صدای مداحی میآید. عرق صورتش لابه لای اشکهایش شره میکند پایین. مردی که زنجیر انداخته و قیافهی لاتی منشی دارد، به پهنای صورت اشک میریزد. دختران کم حجاب و با حجاب سر به شانهی هم گذاشته اند و همدیگر را دلداری میدهند. اینجا همه غمگین و عزادارند. خجالت میکشم به خودم فکر کنم. به دلتنگیام. به همان پسر با زلفهای مشکی و مژههای بلند.
غم دلتنگی هنوز در وجودم زبانه میکشد. کسی غیر از خودم از این عشق خبر ندارد. جرئت نمیکنم به کسی بگویم. مادرم اگر بفهمد نمیدانم چه فکرها که با خودش نکند. بابا که اصلا حرفش را هم نزن اگر بفهمد اصلا نمیگذارد دانشگاه بروم. اما من کاری نکرده ام فقط کسی را دوست دارم.
چرا بهش نگفتم؟ خب معلوم است حالا که رفته. موقعی هم که بود جرئتش را نداشتم. من مثل آن دخترهایی نیستم که بلد باشم از این کارها کنم. یواشکی دوسش دارم.
این شهر چه می فهمد من چه قدر دلتنگم! بابا صدای رادیو را زیاد میکند. آقای خامنهای دارد نماز میت میخواند. دست راستش را از دست داده است. شاید امروز بیشتر از روزی که دست راست واقعیاش را در حادثه ترور از دست داده، غمگین است. این بار واقعا احساس بی کسی میکند. به این جای دعا که میرسد:«اللهم انا لا نعلم منهم الا خیرا» اشکش سرازیر میشود. یک ملت پشت سرش میگریند. این بار منم از ته دل گریستم. این احساس را میشناسم میفهمم دلتنگی چه احساسی دارد. به خودت میآیی و میبینی جانت دیگر نیست.
یاد آخرین دیدارمان در دانشگاه میافتم. از همهی بچهها امضاء گرفته بود که استاد امتحان را به تعویق بیاندازد. تنها من مانده بودم که راضی بشوم. هیچ جوره راضی نبودم که امتحان به تعویق بیافتد. حسابی درسخوانده بودم و اگر امتحان به تعویق میافتاد همه چیز را فراموش میکردم.
هر کسی آمد و گفت. نتواست راضی ام کند. بعد از کلاس صدایم کرد: خانم جعفری. میشه بپرسم چرا مخالفید؟
زبانم قفل شده بود. در کنار این مرد قدرت تکلمم را از دست میدادم. دست و پایم را گم کردم. حتما حسابی سرخ شده بودم. دوستم زهرا که حالم را فهمید. دلایل را پشت هم ردیف کرد که جلویش دست دلم رو نشود. نمیدانم چرا برگه را بی هوا از دستش کشیدم و همانطور که زهرا داشت دلایل مزخرفی جور میکرد که ضایع نشویم. کاغذ را امضاء کردم و برگه را به دستش دادم. برگه را از دستم گرفت و لبخند کشداری تحویلم داد. خجالت کشیدم و دست زهرا را کشیدم. به سرعت از پلهها پایین رفتیم. کاش بیشتر نگاهش کرده بودم و میگذاشتم زهرا تمام دلایلش را پشت هم ردیف کند و من وقتی حواسش نبود میپاییدمش. وای از این زندگی چه قدر زود دیر میشود.
سر چهار راه که میرسیم خیابان قفل کرده است. راه بندان شده است. از چهار طرف ماشینها به طرف هم هجوم آوردهاند. یک پلیس این جمعیت عظیم را حریف نمیشود. سوت میزند و کسی به کسی نیست. چراغ راهنمایی هم توی این اوضاع در هم و برهم قاطی کرده است. همین جور با چراغ زردش چشمک میزند. ماشین بابا جلوی ماشینی گیر میکند. راه دررویی ندارد. بابا با زبان اشاره به او میفهماند که به کدام طرف برود. او هم دارد بابا را توجیه میکند که آن طرفی نمیشود رفت. ماشیناش آشناست. این ماشین را کجا دیدم؟ چشمان درشتم گرد میشود و دهانم وا میماند. عینک دودیاش را که برمیدارد، تمام معماها حل میشود. ماشین شاسی بلندش جلوی پراید قراضه ما مثل عظمت شیر در برابر موش است. فوری سرم را زیر صندلی قایم میکنم. چشمان مامان گرد میشود، توی چشمام زل میزند: چرا همچین میکنی دختر؟ خودم را به کوچه علی چپ میزنم. دستم را روی چشمهایم میگیرم که مرا نشناسد. صدایشان را کما پیش میشنوم بابا با دست برایش شاخ و شونه میکشد: هوی این چه وضعه رانندگیه؟ مگه سر آوردی جوون؟
-ببخشید اقا خیلی عجله دارم. پیکر حاج قاسم را آوردن.
-به قیافت نمیخوره اهل اینجور مراسما باشی؟
-حاجی مگه به قیافه است. درسته خورده شیشه داریم و رومون سیاهه.
حاج قاسم خیلی گنگش بالا بود ما به درد نخورا رو دور نمینداخت.
بابا از حرفی که زده بود شرمنده شد. راهش را باز کرد تا جلوتر از خودش برود و به مراسم برسد.
نمیدانم مرا میبیند یا نه. لباس سیاه چه به تنش نشسته. طبق معمول آستینش را هم سه ربع انداخته است و ساعت طلاییاش روی دستش برق میزند.
خجالت میکشم بابا لباس کارگری پوشیده و مادر هم مثل همیشه ساده آمده است. بر خلاف خانوادهی او که شیک و خوش لباسند خانوادهی من زیادی معمولی است. به خیر میگذرد. راه را پیدا میکند و از خیابان میرود. دیدمش اصلا حواسم نبود. الان دلتنگی باید آرام گرفته باشد! بعد از چند ماه بی خبری بلاخره دیدمش. اما چرا احساس خوبی ندارم. اینقدر آرزوی دیدنش را داشتم؛ اما حالا که دیدمش خوشحال نیستم. دلتنگی رفع شد اما چه جوری؟ اصلا ارزشش را داشت؟ انگار که خجالت دلتنگی را قورت داده باشد و حالا خودش قد علم کرده است. از خودم بدم میآید. به دستهای زحمت کشیده بابا و مامان را که نگاه میکنم از شرم آب میشوم. منی که حتی نمیتوانم خانواده ام را به او نشان بدهم چطور به ازدواج با او فکر میکنم و در ذهنم خیال میکنم؟
چنگ میزنم و ناخنهای لاک زدهام را میخراشم. دیگر حالم از این لاک و این چهرهی بزک کرده بهم میخورد. زیر این نقاب زیبا منم، همین پدر و مادرم که از نشان دادنشان شرم دارم.
به حاج قاسم فکر میکنم آیا او واسطهی این دیدار بوده است؟ منی که خیلی وقت است آنقدر عشق چشمم را کور کرده که واقعیتها را نمیبینم؟
چشم به عکس بزرگش که سر در میدان آویزان شده، میدوزم: «بی خود به تو نمیگویند سردار دلها حواست به دلهای تنگ و گرفته است…»
————————————————————————————-
نقد و بررسی داستان «منی که نمیشناسمش»
به قلم مرضیه نفری
سارای عزیز! از اینکه مینویسی و قلم در دست داری، بینهایت خوشحالم. شما داستان را میشناسی و میدانی دغدغهات را چگونه بیان کنی تا هم به دل مخاطب سخت پسند امروز بنشیند و هم مستقیمگویی نکرده باشی. موارد کوچکی در داستانت وجود دارد که برایت مینویسم تا با دقت در آنها بهتر بنویسی.
نام داستان: عنوان داستان خواه کوتاه، خواه بلند، خواه نام انسان باشد خواه حیوان و غیره باید ویژگیهایی داشته باشد تا بتوان داستان را با آن صدا زد. یک عنوان خوب باید مشخصات زیر را داشته باشد:
- نو و تازه باشد
- خوش آهنگ و خوش ترکیب باشد
- فریبنده نباشد
- طولانی نباشد
- طرح داستان را لو ندهد
- تا آنجا که میشود، تکراری نباشد
عنوان “منی که نمیشناسمش” بعضی از این مشخصات را دارد اما تا حدی داستان را لو میدهد و تکراری است. به نظر میرسد برای این داستان، نامهای بهتری میشد پیشنهاد داد.
گفت و گو نویسی: فارغ از اینکه گفتوگوهای داستانی بایدیش برنده باشند و در خدمت داستان، اینجا در مورد شکل گفتوگونویسی صحبت خواهم کرد. شما باید زبان معیار را در داستان رعایت کنید مثلا متن زیر مشکل دارد.
«از مامان حرصم میگیرد. چشمهای خوابالوام بزور باز میشود: مامان باز شروع کردی.»
-پاشو آماده شو. همهی ملت تو خیابونن.
یواشکی دوسش دارم.
کلمه خوابالوام ، دوسش در متن اصلی داستان باید اصلاح شود. به زور هم همچنین! ناگهان دو نقطه گذاشته شده و شخصیت اول صحبت میکند. شما باید مشخص کنید چه کسی حرف میزند؟ به طور مثال:
انگشتهایم را از توی موهایم بیرون کشیدم و گفتم:« مامان بازم شروع کردی؟»
ما برای گفتوگو نویسی ملزم هستیم ازفعلهایی که گفتوگو را نشان میدهد مثل گفتن، نالیدن، فریاد کشیدن به همراه دو نقطه و علامت «» استفاده کنیم. در صورتی که فاعل جمله مشخص است میتوانیم مثل نمایشنامهها عمل کنیم.
- گفتوگو
نثر داستان: نثر شما نثر ساده و روانی بود که خواننده را دچار زحمت نمیکرد، او را با خود همراه میکرد و قصه اش را پیش میبرد. نکته مهمیکه برای نثر داستان شما باید متذکر شوم این است که برای بهتر شدن نثرتان باید تلاش کنید. سعی کنید دایره واژگان خود را افزایش دهید و در یک پاراگراف از کلمهها و افعال تکراری استفاده نکنید.
خجالت کشیدم و دست زهرا را کشیدم.
صدای بابا که سراسیمه بر سرش میکوبد، بلند شد: ای وای که یتیم شدیم. مادر بیصدا اشک میریزد. سراسیمه به اتاق میروم.
استفاده از عبارتهای درست به نثر ما غنا میبخشد. آیا عبارت کما پیش درست است؟ حتما در بازنویسی جستجو کنید و عبارت درست را جایگزین کنید.
کما پیش میشنوم بابا با دست برایش شاخ و شونه میکشد:
کاربرد درست افعال بسیار ضروری است درست است که در محاوره و گفتوگوهای شفاهی بعضی از افعال را نابهجا استفاده میکنیم اما بهتر است که روی کاربرد صحیح افعال، مصمم باشیم.
همان جملهی معروفش را که بعد از شهادتش همه جای اینترنت میشنیدم.
طرح و پیرنگ داستان: مهمترین نکتهای است که در داستان وجود دارد. طرح داستان را در سه خط برای ما بگوئید: دختر دانشجویی که عاشق پسری شده است که حالا نیست. روزی که دلتنگی امانش را بریده، سردار هم به شهادت رسیده است و آنها برای تشییع پیکر سردار به خیابان آمده اند و به طور اتفاقی پسر را در یک ماشین شاسی بلند میبینند. پسر به سردار اظهار ارادت میکند و دختر ناگهان متحول میشود و قدر پدرومادر و سادگی زندگی شان را میداند؟
چه شد؟ چرا و چگونه دختر در یک لحظه متحول شد؟ ایده داستانی شما چه بوده است؟ این تحول باورپذیر است یا به داستان تحمیل شده است؟ من دلتنگی و غم این دختر را درک میکنم. خدشهدار شدن غرور ملی و به وجود آمدن یک حماسه برای تشییع سردار را هم قبول دارم اما رفتارهای شخصیتها باید باورپذیر باشد. به این قسمت از داستان دقت کنید:«صدای بابا که سراسیمه بر سرش میکوبد، بلند شد: ای وای که یتیم شدیم. مادر بیصدا اشک میریزد. سراسیمه به اتاق میروم.هاج و واج هر دوشان را نگاه میکنم. لباس مشکی به تن کرده اند.»
رفتار پدر را نمیپذیرم. به سر کوبیدن رفتاری نیست که مردها در عزا و غم به این شکل به کار ببرند. عبارت : وای یتیم شدیم هم برای پدر کاربرد ندارد. باید در مورد رفتارها تحقیق کنید. واکنش مردها و زنها در شرایط بحرانی و غم با هم متفاوت است. استثناها را نادیده میگیریم و دامنه پژوهشمان را به مردم عادی جامعه میبریم.
این دختر با خودش کشمکش دارد، ریشه کشمکش با خود در وجود اندیشه و نیروی فکر آدمیاست. برطرف شدن این مشکل هم با رسیدن به شناخت جدید و بازشدن دریچههای نو خواهد بود. اما در این داستان با یک حادثه تصادفی کوچک، گره ذهنی باز میشود و همه اینها باعث میشود که من توصیه کنم حتما و حتما این داستان را بازنویسی کنید. اولین موردی که باید اصلاح شود، آخرین موردی است که من برایتان نوشته ام یعنی طرح داستان و ایده اولیهای که نویسنده میخواهد براساس آن داستان بنویسد. قبل از نوشتن هر داستان بارها و بارها از خودتان بپرسید: داستان من چه میخواهد بگوید؟ این حرف نو و جدید را چگونه میخواهد بیان کند؟ همه سوژهها قابلیت تبدیل شدن به داستان را ندارد، همان طور که همه تخمهای پرندگان به جوجه تبدیل نمیشود.
منتظر داستانهای خوب شما هستیم
*************
گوشه ای از رزومه سرکار خانم نفری
- مدیر نمونه کشوری در زمینه مدیریت کتابخانه
- کسب رتبه به عنوان کتابدار نمونه، کارشناس فرهنگی نمونه در استان و کشور.
- فعال در زمینه نویسندگی و داستان نویسی
تالیفات:
- رمان نوجوان شبهای بی ستاره، انتشارات شهرستان ادب
- رمان بزرگسال جامانده از پسر، انتشارات سوره مهر.
- مجموعه داستان شاید عشق باشد شاید عادت انتشارات انجمن قلم( چاپ دوم این کتاب انتشارات سوره مهر می باشد)
- چاپ مجموعه داستان گروهی شبهای آفتابی انتشارات زمزم هدایت
- چاپ مجموعه داستان گروهی یخ در بهشت انتشارات جمکران
- رمان بزرگسال”برفاب” در دست چاپ انتشارات معارف
دیدگاهتان را بنویسید