نقد داستان کوتاه «معمای سود»
داستان کوتاه «معمای سود»
به قلم زینب باقری
«…بایست…بایست!» حنیف و حارث از پشت تخته سنگ بیرون دویدند. در سیاهی شب جلوی مردی که با باری بر شتر به سوی درهی ابوطالب میراند، ایستادند. مرد متوقف شد. حارث شتر و بارش را برانداز کرد، به مرد نزدیک شد و پرسید: «کیستی؟» مرد به سرعت پاسخش داد: «غریبه نیستم!» حارث سعی کرد از پشت روبنده او را بشناسد اما چیزی دستگیرش نشد.
حارث دست بر شمشیرش گذاشت و تشر زد: «شترت را بگذار و خودت برو! رساندن هرچیز به بنی هاشم ممنوع است.» مرد دستش را در هوا تکان داد: «شرمت باد آیا نالهی کودکانشان را نمیشنوی؟! غیرتت کجا رفته؟!» حنیف سرش را پایین انداخت و قدمی به عقب برداشت. حارث پوزخندی زد و گفت: «آنجا که عقل پدرانشان رفته! هر گاه پدرانشان عاقل شوند و ادعاهای بزرگ نکنند، شکم بچه هایشان هم سیر خواهد بود و ناله نمیکنند!»
مرد دست در عبایش کرد: «شاید جیرینگ جیرینگ این سکهها وجدان خوابت را بیدار کند!» و کیسه ای را به سمت حارث پرتاب کرد. حارث کیسه را در مشتش گرفت. با انگشتانش با سکه ها بازی کرد.آرام و کشیده پرسید: «چقدر است؟» مرد فریاد زد: «صد دینار طلا حرامت کردم!» حارث بر پشت شتر کوبید و همزمان با خنده گفت: «برو برو تا پشیمان نشدم!» نعرهی شتر به هوا بلند شد. مرد غرولوند کرد: «لعنت بر تو»
حنیف ایستاد و دور شدن مرد و شترش را که چون شبحی به سیاهی شب میپیوستند تماشا کرد. حارث سکه ها را بالا میآورد و دوباره در کیسه میریخت. حارث گفت: «کجایی برادرم آیا صدای سکه هایی را که نوید خوشبختی میدهند میشنوی؟ چه مال بابرکتی دارد این بانو! تمامی ناپذیر است!» حنیف اما پاسخی نداد.
کمی بعد دو برادر بر تختهسنگ بزرگی دراز کشیدند و به آسمان نگاه میکردند. باد ملایمی میوزید و گاه ماه را در پشت ابرها پنهان و گاه آشکار میکرد. حارث رو به برادر کرد و گفت: «فردا دو اسب سیاه عربی میخریم آنگونه که چشم دیگر جوانان خیره بماند.» حنیف نفس بلندی کشید و گفت: «برایم مهم نیست.» حارث دلش لرزید. گفت: «چه شده حنیف چند وقتیست در فکر و خیالی، به چه میاندیشی؟» حنیف به چشمان حارث نگاه کرد. احساس کرد میتواند با او از آنچه در دلش است سخن بگوید.
حنیف از برادر پرسید: «برایت سوال نیست ثروتی را که ما تنها آرزوی داشتن گوشه ای از آن را داریم بانو خدیجه اینگونه مصرف میکند؟ همه کس در مکه به هوش سرشار او در تجارت ایمان دارند پس چرا اینگونه در رنج بسر میبرد حال که میتوانست در خانهی بزرگش که کنیزان و غلامان به دورش میگردند به آسودگی زندگی کند؟» حارث لبخندی زد و گفت: « برای اینکه با دينارهايش اندکی از درد و رنج های ما و امثال ما را کم كند!» حنیف اخم کرد. حارث خندید و گفت: «شوخی کردم دلخور نشو. حقیقت آن است که تو گرسنه ای و فردا که طعام لذیذی بخوری این فکرها از سرت به در میرود!» و بیشتر خندید. حنیف ناراحت شد و رویش را از حارث برگرداند.
حارث دلش بیشتر لرزيد. کمی لب هایش را گزید وگفت: «برادر به اینکار میگویند دیوانگی! بانویی شاهنشین ساکن درهای گشته و برای هر بار خرما یا گندم صد برابر پول میپردازد! این اگر اسمش دیوانگی نیست؛ چیست؟ تو بگو!» حنیف که انتظار این سوال را داشت به سرعت نشست و گفت: «چون به سودی بیشتر و بالاتر دست یافته است. همچنانکه وقتی زنان مکه ملامتش کردند ثروتش را به محمد بخشیده، از ورقه بن نوفل دایی خود خواست بر کوه صفا برود و اعلام کند که خدیجه میگوید من احساس نمیکنم چیزی بخشیدهام و حال آنکه از محمد هدایت را کسب کردهام.»
حارث دانست که نگرانیش بیدلیل نیست، دل آشوب پرسید: «از کدام هدایت حرف میزنی؟» صورت حنیف در زیر نور ماه درخشید. حنیف با شوری که نتوانست آن را پنهان کند گفت: «وقتی قرآن را از دهان محمد شنیدم برایم شگفتآور بود. او به سوال هایی که همیشه در ذهنم بود پاسخ میداد. من ناتوان از یافتن پاسخشان میکوشیدم تا به آنها نیندیشم…» حارث دست بر دهان حنیف فشرد: «هیس…باد فالگوش است صدایت را تا پیش بزرگان مکه میبرد!» حنیف دست برادر را كنار زد و گفت: «کدام بزرگ؟ بزرگ محمد است که حتی قبل از رسالتش او را امین و امانت دار میخواندند. بزرگ خدیجه است که همواره به او طاهرهی پاکدامن ميگویند.»
حارث یقه ی حنیف را محكم كشيد با دندان قروچه پرسید: «تو به دره برای شنیدن سخنان محمد شاعر رفتی؟» حنيف به زحمت گفت : «شاعر کدام است او حقایق را از نزد آفریدگار جهان برای ما آورده است. محمد آمده تا ما را از جهل به درآورد.» حارث یقه حنیف را رها کرد و بر دست خود کوبید: «خوب گفتی جهل، من جاهل بودم و البته طمع داشتم! بله جهل و طمع من تو را گرفتار كرد! با قبول نگهبانی دره ابوطالب خواستم تا از تنگدستی رها يابيم اما نادانسته تو را به خطری نزديك ساختم که بزرگان آن را از شهر دور كرده بودند.» حنیف گفت: «حارث كدام خطر؟ تو بايد سخنان محمد را بشنوي تا بداني كه خطر همان بزرگانند.» حارث آه بلندی کشید: «افسوس! ابوسفيان چه درست ميگفت كه محمد جوانانتان را سحر ميكند.»
حنیف آرام دست بر شانه ی برادر گذاشت و صورت خود را به او نزدیک کرد و گفت: «حارث چه ميگويي اگر بداني ما چون علفي سبز نیستیم که در بهاری پدید آید و در خزانی خشک و نابود شود. در این صورت از آمدن پی در پی نسل های انسان چه سود؟» و آنگاه هوا خنک را به داخل سینهاش کشید و بیرون داد: «آیا شگفت زده نمیشوی بدانی ما را حیاتی جاودان در پیش است که آنچه از خوبی و بدی انجام میدهیم نتیجهاش را آنجا خواهیم دید. پس نيكوست كه شايسته زندگي كنيم.» حارث پوزخندی زد و گفت: «عجب برادر ساده لوح من! عقل از سرت پریده!»
حنیف گفت: «ای حارث کدام به عقل نزدیکتر است اینکه دختران را همچون پسران گرامی بداریم یا زنده به گورشان کنیم؟ آخر چرا پدر، خواهرانمان را زنده به گور کرد؟!» ناگهان پاهای حارث به لرزه افتاد و نقش زمین شد. آنچه حنیف گفت همهی وجود او را غرق درد و رنج کرد. حارث زمین را چنگ زد و گریست. آهی از سوز دل کشید و گفت: «اتفاقی تلخ را به خاطرم آوردی، من خود شاهد زنده به گور شدن خواهرانمان بودم، پدر مرا همراه خود برد تا راه و رسم مردانگی بیاموزد! او بر خواهر کوچکمان خاک میریخت و دخترک بینوا ضجه میزد و من فریاد میکشیدم و التماس میکردم اما او سنگدلانه اعتنایی نمی کرد…» حارث بر زمین مشت کوبید. حنیف در کنار برادر نشست و گفت: «بیاد میآوری روزی که کنیز خدیجه کاسهای آبگوشتِ شتر بر در خانه آورد و گفت این به شادی تولد دختر محمد و خدیجه است. مادرمان آن روز چقدرگریست و دختران زنده به گورشدهاش را صدا زد…» دو برادر در آغوش هم سخت گریستند.
مدتی طولانی میان دو برادر به سکوت گذشت و پگاه صبحگاهی پدیدار شد. حارث سکوت را پایان داد و گفت: «لازم است حرفهای محمد را بشنوم هر چند به مذاق بزرگان مکه خوش نیاید.» ایستاد و عبای غرق خاکیش را تکاند. حنیف شادمان شد. دو برادر از تخته سنگ به پایین پریدند و به سوی دره براه افتادند. خورشید از بلندای کوه مشرف به دره در حال بالا آمدن بود.
نقدی بر داستان کوتاه «معمای سود»
به قلم فاطمه سلیمانی
در سالهای اخیر بازنویسی روایتهای تاریخ اسلام به زبان داستان رواج زیادی پیدا کرده است. هم داستان درباره شخصیتها و هم داستان دربارهئ وقایع تاریخی. گاهی هم یک برهه از تاریخ بستری برای خلق یک داستان تخیلی میشود.
داستان «معمای سود» از این دست داستانهاست. هم داستان یک واقعه ئ تاریخی یعنی محاصرهئ مسلمانان در شعب ابیطالب و هم داستانِ تخیلی دو برادر که قرار است رستگار شوند.
برای نوشتن داستانهای تاریخی باید چند نکته را در نظر گرفت.
اول زبان روایت است که ترجیحاً بهتر است که با زبان و نثر امروزی متفاوت باشد. یعنی تاریخی بودن آن تا حدودی مشخص باشد. دوم آشنایی کامل با آن دوره تاریخی و…
یکی از نکاتی که باید در نوشتن داستان تاریخی به آن توجه کرد این نکته است: نویسنده باید فرض را بر این بگیرد که مخاطب هیچ اطلاعی از آن دوره خاص تاریخی ندارد. نه اینکه قرار باشد ماجراها را جزء به جزء روایت کند. آن اندازهای که روایت ابتر نماند.
نویسنده در این داستان با ماجرای شعب ابیطالب تا حدودی آشنایی دارد. و فرض را بر این گرفته که مخاطب هم با همه ابعاد آن آشناست. اما لازم بود که در دیالوگ ها کمی کامل تر به این موضوع اشاره شود. همه ما شنیده ایم که حضرت خدیجه کبری(س) همه دارایی خود را در شعب هزینه کرد. اما وقتی مسلمانان در محاصره بوده اند و حق خرید و فروش نداشته اند بانو چطور موفق به این کار شده است؟ کمتر کسی میداند که یکی از اقوام حضرت خدیجه(س) به صورت پنهانی آذوقه به شعب میرساند. این بخش در داستان به صورت کامل مشخص نشده است. آیا نویسنده نمیدانسته آن کسی که آذوقه به شعب میرسانده چه نام داشته و با حضرت خدیجه(س) چه نسبتی داشته.
نکته دوم زبان روایت است. نویسنده سعی کرده تا حدودی به قانون زبان پایبند باشد که تا حدودی موفق هم شده است.
اما نکته مهم تر، نکتهای است که در مورد همه داستانها صدق میکند. چه داستان معاصر و چه داستان تاریخی. داستان، روایتی است که بر اساس تخیلِ نویسنده شکل میگیرد و با یک عدم تعادل یا یک گره آغاز میشود و با کشمکش ادامه پیدا میکند و در نهایت به یک تعادل جدید میرسد.
نویسنده در نوشتن این داستان از تخیل بهره برده و سعی کرده که داستان را با کشمکش دو برادر پیش ببرد.
اما در این داستان با گره ئ مهمی مواجه نیستیم. یکی از گره های ابتدای داستان سد کردن راهِ مرد توسط دو برادر است. مرد اما مقاومت نمیکند و خیلی زود تسلیم میشود و رشوه ئ زیادی پرداخت میکند. این بخش از داستان قابلیت گسترش زیادی داشت. مقاومت نکردن مرد وتسلیم شدنش به اندازه کافی منطقی نیست.
بخش دوم ماجرا کشمکش بین دو برادر است. اما کشمکشی که به بحران نمیرسد و فقط در حد دیالوگ باقی میماند. در نهایت هم برادر مخالف تسلیم میشود. حنیف اگر به اسلام علاقمند است چرا سد راهِ آن مردِ یاریرسان شده؟ اگر قصد هدایت برادر را دارد چرا زودتر اقدام نکرده؟
ایده ئ اولیه ئ داستان ایدهئ خوبی است و قابلیت گسترش دارد. برای بهتر شدن این داستان میشود در طرح تغییراتی ایجاد کرد. مثلاً حنیف در تعقیب برادر باشد برای اینکه او را از راهزنی منصرف کند. بعضی از حوادث داستان هم میتواند در ذهن حنیف اتفاق بیفتد. بعد از رسیدن دو برادر به هم به جای گفتگو یک دعوا و کشمکش جدی بین آن دو اتفاق بیفتد.
در یک داستان هرچه با گره، تعلیق و کشمکش های بیشتری مواجه باشیم آن داستان خواندنی تر میشود.
*********************
رزومه خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی
کتابها:
ردیف | نام کتاب | سال انتشار |
1 | خاکستری یک کابوس( مجموعه داستان اجتماعی) | 1392 |
2 | به سپیدی یک رویا( اولین رمان درباره حضرت معصومه) | 1394 |
3 | رد سرخ جامانده بر فنجان( مجموعه داستان اجتماعی) | 1396 |
4 | یک خوشه انگور سرخ( رمان درباره امام جواد) | 1397 |
5 | طلوع روز چهارم( رمان درباره چهار بانوی آسمانی) | 1397 |
6 | یک روز بعد از حیرانی( زندگی نامه داستانی شهید مدافع حرم محمد رضا دهقان امیری) | 1398 |
7 | دلی که نداشتی(رمان اجتماعی عاشقانه) | 1399 |
8 | برای میلگردها سعدی بخوان(مجموعه گروهی) | 1402 |
جوایز:
ردیف | نام داستان یا کتاب | جشنواره |
1 | کتاب به سپیدی یک رویا | نامزد جایزه پروین اعتصامی |
2 | کتاب به سپیدی یک رویا | برگزیده جشنواره کتابخوانی رضوی |
3 | کتاب یک خوشه انگور سرخ | برگزیده جایزه بینالمللی کتاب سال رضوی |
4 | داستان روشنی میبارد | برگزیده همایش سوختگان وصل |
5 | داستا این یک مشت استخوان | برگزیده همایش گنج پنهان |
6 | داستان کفش های قرمز خالدار | برگزیده همایش جلوه سوگ |
7 | داستان غریبِ آشنا | برگزیده همایش گنج پنهان |
8 | کتاب یک خوشه انگور سرخ | برگزیده جشنواره مکتوب رضوی(از بین آثار چهل سال اخیر) |
سوابق اجرایی:
ردیف | نوع فعالیت |
1 | کارشناس کتاب انتشارات سوره مهر |
2 | کارشناس کتاب انتشارات روایت فتح |
3 | کارشناس کتاب انتشارات معارف |
4 | کارشناس کتاب انتشارات نیستان |
5 | همکاری با خبرگزاری فردا نیوز به عنوان منتقد و کارشناس ادبی |
6 | همکاری با مجله کتاب فردا به عنوان منتقد ادبی |
7 | همکاری با انتشارات راهیار به عنوان منتقد ادبی |
8 | دبیر بخش کتاب نشریه شیرازه |
9 | داور بخش انتخاب مهرواره سوره مهر |
10 | داور بخش انتخاب جشنواره میخواهم بمانم انتشارات جام جم |
11 | اداره کارگاه داستاننویسی فرهنگسرای انقلاب |
12 | برگزاری مسابقه کتابخوانی در دبیرستان تکریم |
13 | همکاری با نشریه قفسه(ضمیمه جام جم) |
14 | همکاری با خبرگزاری ایبنا |
15 | دبیر پایگاه نقد باشگاه ادبی بانوی فرهنگ |
16 | سه دوره تدریس داستان نویسی |
17 | مجری کارشناس جلسات نقد بانوی فرهنگ سال 1401 |
18 | همکاری با تلویزیون اینترنتی کتاب در نمایشگاه کتاب |
دیدگاهتان را بنویسید