نقد داستان کوتاه «مترسک»
داستان کوتاه «مترسک»
به قلم مبارکه اکبرنیا
_ نزن! بیشرف بچهمو نزن!
دهان مامان باز مانده است مثل دهان پارسا. نوک انگشتهایش را روی گونههایش میکشد. خطهای زردرنگ میماند روی صورتش. پارسا اما کبود شده بود. نه! آن لحظههای آخر دیگر سیاه شده بود. نسرین یک مشت دیگر میکوبد توی گیجگاهم. چشمانم سیاهی میرود. درد مثل باد میپیچد توی تنم و هوهو میکند. شهرام صورتش را میآورد توی صورتم. دهانش بوی یک چیز تند میدهد. شاید هم ترش.
_ هرزهی آشغال! آخر بچهمو کُشتی راحت شدی؟
دراز میکشم روی سرامیکهای بیمارستان. سرد است. لرزم میگیرد. مامان تیشرت شهرام را میکشد و به عقب هلش میدهد. خودش را سپر میکند جلوی من.
_ ولش کنید بچهمو!
پاهایم را توی شکمم میبرم. دستهایم را دور خودم
چم. حیف که پارسا نیست تا گهوارهبازی کنیم. پارسا را کجا گذاشتند یعنی؟ توی سردخانه؟ درون آن اتاقکهای افقی؟ چشمهایم باز سیاهی میرود. گوشهایم سوت میکشد. نسرین را نمیبینم اما صدایش انگار از جایی دور به گوشم میرسد.
_ تو گوه نخور زنیکه! با اون دختره روانیه مریضت!
” مریض” مثل آونگ توی سرم میرود و میآید. پارسا چقدر از آونگ ساعت خوشش میآمد. هروقت که میرفت روی دندهی لج، با آن آرامش میکردم. با هر رفت و برگشتش میخندید. روی لپهایش چال میافتاد. شهرام میگفت: ” به نسرین رفته! ببین چه ناز میخنده! “. من هم چال داشتم. وقتی که عمیق میخندیدم. لبهایم را تا آنجا که میشد باز میکردم تا شهرام چالها را ببیند اما میگفت:
_ چیه؟ میخندی؟ پول میخوای باز؟
زیرشکمم تیر میکشید. حالا هم میکشد اما بهخاطر لگدی است که شهرام زده. بوتش را خودم برایش خریدم. چرم اصل است. فروشندهاش راست میگفت که بدترین ضربهها هم خش رویش نمیاندازد. خون بینیام ریخته روی بوت قهوهای سوختهی شهرام. خش هم نیفتاده است. مامان هقهق میزند. صدایش دور رگه شده. احتمالا بغض چسبیده به گلویش.
_ تو و اون داداش کثافتت بچهمو مریض کردین! حالا طلبکارید؟
مامان میگفت شک نکنم. شک به هرچیزی و هرکسی و خصوصا شهرام. آخر من صداهای زنانهی پشت گوشی را میشنیدم. خندههای از ته دلش را میدیدم. عطرهای جورواجور پرههای بینیام را میلرزاند. مامان ولی میگفت ” بد به دلت راه نده! “
سیاهیها از جلوی چشمانم محو میشود. نگهبان آمده و شهرام را کشان کشان میبرد. دهان نسرین باز است. زبان کوچکش میلرزد. پرستاری دستش را میکشد تا بیرونش کند.
_ ببرید بیرون این وحشیها رو! زن بدبختو کشتن!
سایهی کسی میافتد رویم.
_ خوبی عزیزم؟
صدایش چقدر آشناست. همان لباس سفیدی نیست که آن را گفت؟ لبهایش کبود بود. مردمک چشمهایش میلرزید. ” پسرتون تموم کرده عزیزم! “
عزیزمش را دوست داشتم. بو نداشت. عزیزمهای شهرام بو دارد. عقم میگیرد. مثل یک تکه گوشت میافتم روی تخت. تمام حواسم میرود پی اینکه بالا نیاورم. راهش را یاد گرفتهام. نباید بو بکشم. باید چشمانم را ببندم و بو نکشم. بعد فکر کنم که با دستهایم محتویات معدهام را
هل میدهم پایین.
_ عزیزم؟ خوبی؟
بازویم را میگیرد تا بنشینم. درد دوباره هوهو میکند. لبهایم را گاز میگیرم.
_ یه تخت بیارین!
پنبه را فشار میدهد توی سوراخ چپ بینیام.
_ از دماغت خون میاد!
کاش نمیگذاشت. این باریکهی گرم که سُر میخورد توی دهانم را دوست داشتم. مثل همینی که از لای پاهایم بیرون میزند. پارسا به خون میگفت ” اون”. هیچکس جز خودم نمیفهمید. دکتر میگفت ” لکهبینیت اگه زیادتر شد حتما بیا مطب”. زیادتر شد. شهرام هنوز خبر نداشت. پارسا ولی میدانست. مدام دست میگذاشت روی شکمم و میگفت ” نی نی کِی میاد؟ “.
_ چرا اینقدر خون داری میری؟
دارند بلندم میکنند. مثل آنوقتها که بچه بودم. خودم را توی ماشین به خواب میزدم تا بابا بغلم کند. بابا که مُرد دیگر کسی بلندم نکرد. مامان همه جایش درد میکرد و فقط دستهایم را میگرفت و مرا روی زمین میکشید. مامان خون پشت لبم را پاک میکند.
_ خوبی شادان؟ خوبی مامان؟ خوبی؟ دستش بشکنه الهی!
بزرگتر که شدم، فهمیدم که چرا مامان دوست داشت که بمیرد. میزد روی رانهایش و میگفت ” کاش من میمُردم عباس! کاش! چرا من زندهم هنوز؟ “. من هم دوست داشتم بمیرم. تراپیستم هر دفعه دوز داروها را بالاتر میبرد تا علاقه به مرگم را از من بکَند. عینکش را روی بینی قلمیاش جا به جا میکرد و میگفت:
_ تمرینها رو انجام میدی دیگه؟
نمیدادم. خسته بودم. همیشه خستهام. پتو را میکشیدم روی سرم و میخوابیدم. شهرام با بوی عطر تازهای میرسید خانه. یخچال را باز میکرد و بطری آب را میگرفت. دهانهی بطری را میچسباند به لبهایش. فکش تکان میخورد و سیبک گلویش بالا و پایین میرفت. زل میزدم به قطرههای آبی که از دهانش سُر میخورد تا چانهاش. پارسا میدوید طرفش. میبوسیدش. زیر گلویش را. پیشانیاش را. گونههایش را. شکمش که به قار و قور میافتاد، تازه یادش میآمد که من هم هستم.
_ شام چی داریم؟بخدا خرس قد تو نمیخوابه! اسمش بد در رفته! زندگی رو گوه گرفته! پاشو دیگه مترسک!
خندهام میگرفت. آخر مترسک را راست میگفت. من توی زندگی شهرام نقش مترسک را داشتم. برای پارسا چه بودم؟
_ لااقل با این بچه یه ذره بازی کن! چقدر پول پرستار بدم من؟ خب چه مرگته؟ مادری مثلا تو؟
تراپیستم میگفت خوب میشوم. افسردگی حاد دارم. فقط به زمان و ادامهی درمان نیاز دارم. مامان میگفت ” من اگه افسردگی گرفتم شوهرم مُرد! تو چته؟ چی نداری تو زندگیت؟ “
چی نداشتم؟ چی گیر کرد توی گلوی پارسا؟ نداشتههایم؟ قرصهای لعنتیِ افسردگی خوابآورند. آن روز پرستار پارسا بیدارم کرد.
_ خانوم من باید برم. بابام حالش بد شده.
شانههایم را تکان میداد. دردم میگرفت.
_ خانوم؟ حواستون به پارسا هست؟ میوه دادم داره میخوره!
خودم را چرخاندم سمت پارسا.
_ برو! حواسم هست!
همه چیز تار بود. مژههایم التماس میکردند تا به هم برسند. پلکهایم روی هم آمد.
_ چرا جواب منو نمیدی دختر؟ میگم کجات درد میکنه؟
چطور بگویم کجایم درد میکند وقتی نمیدانم؟ خودم را روی تخت کمی تکان میدهم. بند بند بدنم میخواهد از هم جدا شود. شدهام پارچهی کهنهای که دستش بزنی پودر . پارسا سرفه میکرد. چندمین سرفه بود که از خواب پریدم؟ کبود شده بود. دهانش باز مانده بود. تا بروم سمتش دیگر سرفه نکرد. با مشت میکوبیدم پشتش. مردمک چشمهایش ثابت مانده بود. از پا آویزانش کردم و تکان دادم. تکنسین اورژانس میگفت چند بار محکم بزنم پشتش. بعد برش گردانم و وسط قفسهی سینهاش را فشار دهم تا کمک برسد. آدرس خانه را یادم رفته بود. داودی اسم کوچهمان بود یا خیابان؟
_ زن من یه نمه تو آدرس گیجه!
شهرام هر وقت جمعی پیدا میکرد، میگفت و میخندید. دندانهای کامپوزیتیاش بیرون میزد. گوشهی چشمهایش چین میخورد. خندههای آدمها را که میدید، نمکش را بیشتر میکرد.
_ حالا نکه تو چیزای دیگه گیج نیست!
آخر همسایه را خبر کردم تا آدرس بدهد. پارسا مثل عروسک سفتی توی بغلم بود. دست و پاهایش یخ زده بود. زیر چشمهایش کبود شده بود. مثل زیرچشمهای عزیز. همان موقع که کفن را از رویش کنار زدند تا تلقین بخوانند. برای پارسا هم باید این کارها را بکنند؟ همسایه هاج و واج به عروسک سیاهِ درون دستهایم نگاه میکرد.
_ مادرجان دخترت چرا حرف نمیزنه؟
رد انگشتهای مامان روی صورتش حالا سرخ است. میآید کنار تختم.
_ شادان ننه؟ خوبی؟
وقتی پشتبند اسمم ننه میآورد یعنی اوضاع خراب است. یعنی خیلی دلش برایم میسوزد. شب عروسیام هم این را گفت.
_ شادان ننه! مرد خوبیه! کمکم دلت به روش باز میشه! من و باباتم همین بودیم!
دلم اما هیچوقت باز نشد. شهرام نمیگذاشت. مدام چیزی فرو میکرد توی دلم.
_ هیکلتو دیدی؟ بخدا آدم خجالت میکشه کنارت راه بره! بوی گوه میدی! حموم نداریم تو خونه مگه؟
هر کاری برای باز شدن دلم کردم. اوایل شهرام درآمدش زیاد نبود. خودم توی خانه موهایم را رنگ میزدم. سشوار میکشیدم. آرایش میکردم. هر چه که دوست داشت میپختم. شهرام ولی خسته بود. آبش را که از بطری سر میکشید، روی مبل میافتاد.
_ اگه بدونی صبح تا حالا مثل سگ دویدم.
صدای خروپفش ناگهان میآمد. پتو را میکشیدم رویش. دوباره فردا و روزهای بعدش مینشستم جلوی آینه. دوباره زل میزدم به شهرام و آب خوردنش. بطری را روی اپن رها میکرد و میرفت سمت مبل.
_ چته حالا اینقدر به خودت میمالی؟ خوشگلی بابا! لازمه هزارجور غذا درست کنی؟ میدونی من با چه بدبختی پول درمیآرم؟
موهای سفید یکی یکی میدوید توی دشت سیاه موهایم اما دستم به رنگ کردن نمیرفت. یک سینهی مرغ گریل میکردم برای شهرام. خودم چیزی نمیخوردم. مینشستم روی صندلی. دوباره نگاه میکردم به سیبک گلویش. به گونههایش که پُر و خالی میشود. به دستهایش که کارد و چنگال را گرفته بود. همیشه دلم میخواست جای آن مرغِ درون دهانش، میبودم. آب دهانم را قورت میدادم. زل میزدم و میخواستم حرفهایش را پس بگیرد اما نگرفت. میخواستم بگوید ” ببخشید که اون حرفا رو زدم. گرسنه نمون! یه چیزی بخور!”. بعد من حمله کنم به مرغِ درون بشقابش اما شهرام فقط میخورد و بعد ولو میشد روی مبل قهوهای.
پرستار زیر شکمم را فشار میدهد. چیزی گلویم را میبُرد و خارج میشود.
_ نکنه حاملهای؟
نسرین میگفت ” توروخدا تو یکی دیگه بچه نیار! رحم کن! هنوز تو کار پارسا موندیم! ” شهرام هم بچه نمی. عزیزم ولی میگفت و بوی عرقش میزد توی بینیام. بچه ولی نمیخواست. مامان ولی میگفت ” یه بچه دیگه بیار! شاید حال و هوات عوض شد ننه! بچه نعمت میآره! شاید شوهرت سر به راه شد ” نمیخواستم حرف مامان را گوش بدهم اما شد! شهرام “عزیزم” میگفت و دیگر نمیتوانستم عق نزنم. هر کار میکردم دیگر محتویات معدهام پایین نمیرفت.
_ خاک تو سرت! لیاقت نداری آدم سالی یه بار دست بهت بزنه!
شهرام این را گفت و البته دیگر ” عزیزم” نگفت. جواب آزمایشم که مثبت شد، جرقهای زده شد توی قلبم. دعا دعا میکردم توی دل شهرام هم زده شود.
حس میکنم کل پرستارهای بیمارستان دورم جمع شدهاند. ریز ریز حرف میزنند و همه را میشنوم.
_ چه شوهر بیشرفی داره! تف به ذات این مردا!
_ واقعا حاملهست؟
_ وای اون بچهشم مُرد؟ کاش این یکی زنده بمونه!
_ اوف خواهرشوهرشو دیدین چطور میزدش؟
_ حالا چرا اینقدر منگه؟
بچه مثل ماهی درونم وول میخورد. پارسا دستهایش را میگذاشت تا ماهی را بگیرد. نمیتوانست. من هم نتوانستم. ماهی زندگیام لیز خورد و رفت.
پارسا که به دنیا آمد، اوضاع مالی شهرام بهتر شد. عضلههایش هم. لباس پوشیدنش عوض شده بود.
_ عضله کردم واسه کی؟ ملت باس ببینن چشاشون دربیاد! شادان! جون ننهت تو هم برو یه کاری بکن واسه خودت! غصهی پولو نخور!
من اما به موهای سفید توی سرم نمیرسیدم. پشت میدویدم و دستهایم نمیرسید. قرصها گیجم میکرد. قرصها از کجا شروع شد؟ شاید از آنجا که پارسا آمد و دیگر نتوانستم زل بزنم به شهرام. شاید هم از وقتی که گوشیاش هر روز بیشتر زنگ میخورد یا دینگ دینگ میکرد.
_ کیه شهرام؟
_ همکارمه! سیاوش. یادته؟
یادم نمیآمد. میگفت:
_ از بس گیجی! چند وقت اون قرصا رو نخور لعنتی! همه میگن زنته یا ننهت؟
مامان ولی میگفت قرصها بالاخره خوبم میکنند. تراپیستم هم میگفت ” هورمونهاتو تنظیم میکنن. ولشون نکنیها ! “
پشت دستم میسوزد. بعد خیس میشود. مامان دوباره دارد به صورتش میزند.
_ به منم نگفت که حاملهست! ننهت بمیره شادان!
بابا که مُرد مامان هم دوست داشت بمیرد. با هم بمیریم. دعاهایش را روی سجادهی سبزرنگش میشنیدم. من ولی نخواستم که پارسا بمیرد. فقط دلم میخواست خودم از توی دنیا پاک شوم.
_ بخدا امثال تو توی این دنیا زیادیان! به درد هیچی نمیخوری.
نسرین میگفت و موهای طلایی پارسا را ناز میکرد. پارسا نسرین را خیلی دوست داشت. وقتی “مامان” صدایش میکرد، دلم مچاله میشد. مامان میگفت ” پارسا! اون عمته! مامانت اینجاست! نیگاش کن! “
پتو را میکشیدم روی سرم. تاریکی را دوست داشتم. پارسا اما میترسید. قفسهی سینهاش کبود شده بود. از بس تکنسین فشار داد. کاش شهرام بیشتر میزدم. کاش نسرین تمام موهایم را میکشید. سفیدها و سیاهها را. پرستار سرش را نزدیک دهانم میآورد.
_ چند وقتت بود؟
پارسا میگفت ” کِی نینی میاد مامان؟ “
کسی میزند توی صورتم. لبهای به هم چسبیدهام را باز میکنم.
_ یه کاری کنید بچه زنده بمونه! خواهش میکنم.
برگهی آزمایش را گذاشتم کنار تخت اما شهرام دیگر توی اتاقمان نمیآمد. گذاشتم کنار تلویزیون اما مدام سرش توی گوشیاش بود. قرصها را ریختم توی چاه توالت. تمام تمرینها را انجام میدادم. کلاس یوگا میرفتم. هر روز به یک سالن زیبایی سر میزدم اما شهرام غرق شده بود توی گوشیاش.
_ شهرام؟
بعد از سه بار که صدایش میکردم، میگفت:
_ ها؟
میرفتم نزدیکتر تا بوی عطرم بپَرَد زیربینیاش. تا لایتِ موهایم را ببیند.
_ میگم… میگم این روزا بهترما! این پرستاره نیاد چی؟
انگشتهایش روی گوشیاش میدوید.
_ که بچهم مثل تو دیوونه و افسرده بشه؟
دوباره زیر دلم تیر کشید. برگهی آزمایش را مالیدم روی لبهایم تا رژ قرمز پاک شود. بعد هم مچالهاش کردم و انداختم گوشهی کیفم. پارسا ولی بچه را دوست داشت. همین برایم کافی بود.
یک سفیدپوش دیگر اضافه میشود کنار تختم.
_ باید سونو بشه. خیلی درد داری؟
حالا که پارسا هم نیست دیگر کی برایم کافی است؟ راستی پارسا نیست؟ کجاست؟ چرا یادم میرود؟ چرا گریهام نمیآید؟ چرا مثل مامان چنگ نمیاندازم به صورتم؟
_جواب نمیده خانم دکتر! جواب هیچکی رو نمیده! گمونم شوکه شده.
پرستار صدایش را پایینتر میآورد اما میشنوم که میگوید ” پسرش همین یه ساعت پیش فوت کرده! خفه
شده! ” واقعا فقط یک ساعت گذشت؟ پس چرا برای من قد سالها طول کشیده؟
چند بار به دلم زد از شر بچه خلاص شوم. نسرین راست میگفت! مرا چه به دوباره بچه آوردن. من مریضم. افسردهام. لیاقت اسم مادری را ندارم. پارسا اما سرعتم را کم میکرد.
_ مامان نینی کِی میاد پس؟
_ مامان نینی خوابه؟
_ مامان نینی چطور غذا میخوره؟
ذوقش، غار یخی قلبم را ذوب میکرد. تراپیستم هم میگفت ” به خاطر دو تا بچههاتم که شده باید سعی کنی خوب بشی. اصلا فقط به خاطر خودت! منتظر توجه شوهرت نباش! “
دیگر منتظر نبودم. ریشهی شهرام توی دلم دیگر خشک شده بود. ” چرا باهاش زندگی میکنی پس؟” چرا؟ نمیدانم. کسی نبود مرا بیرون بکشد. بابا مُرده بود. مامان هزارجور درد داشت. مهریهام پنج تا سکه بود. میدانستم اسم طلاق را بیاورم، شهرام آن پنج تا را میکوبد توی صورتم. بعد هم پرتم میکند بیرون از خانه.
_ زر زیادی بزنی باس گورتو گُم کنی!
زر زیادی نمیزدم. افتاده بودم دنبال کار. بچه وول میخورد توی شکمم و میگفت باید یک غلطی بکنم.
شهرام بو بُرد.
_ کار کنی که چی؟ تو اگه آدمی به فکر بچهت باش!
نمیدانست به فکر آنها هستم که در به در کارم. میخواستم بکشمشان بیرون از این زندگی.
دکتر ژل خنکی را میزند روی شکمم. پروب را روی شکمم میگذارد. چشم میچرخانم به صفحهی نمایشگر.
کار برایم پیدا نمیشد. نه کامپیوتر بلد بودم نه حتی حرف زدن! دوباره قرصها را شروع کردم و گیجم کردند. همه چیز دوباره تار و محو شده بود. آنقدر محو شد که پارسا را ندیدم که دارد خفه میشود. دکتر پروب را همچنان میچرخاند.
_ جای تعجب داره! گفتین ضربه خورده؟ اما بچه سالمه! شاید بتونیم خونریزیشو بند بیاریم!
باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ شناسنامهام را کجا گذاشتهام؟ پارسا را که پیش بابا گذاشتم باید بروم دادگاه و کار را تمام کنم. بعد هم دست مامان و بچه را بگیرم و برویم به خونهی نقلیای که بابا خریده بود.
آره! باید بروم.
————————————————————————————————-
نقد داستان مترسک
به قلم مرضیه نفری
مبارکه عزیزم: خدا قوت
نمیدانم که داستان «مترسک» چندمین داستان کوتاه شماست؟ چقدر با داستان کوتاه و پتانسیلهای آن آشنا هستی و این داستان را چند بار بازنویسی کردهای؟ برای نقد این داستان مجبوریم دو مسیر را انتخاب کنیم نقد ساختاری و توجه به عناصر داستان، نقد فمنیستی اثر.
داستان سوژه خوبی دارد که به خاطر ایجاز مخل از بین رفته است. نویسنده با شخصیتها و فضای داستان آشناست. حال و هوای زن افسرده داستان را خوب درک کرده است اما به خاطر نگفتنها و حذفکردنهای بیمورد داستان را گنگ و نامفهوم کرده است.
شخصیت پردازی اثر:
رفتارهای زن به عنوان شخصیت اصلی، منطق داستانی ندارد. زنی که مثل یک مرده متحرک است به طوری که توانایی نگهداری فرزندش را هم ندارد، مراقبت از خود را هم بلد نیست و بوی گند میدهد. وقتی پرستار برای ساعتی خانه را ترک میکند فاجعه رخ میدهد و بچه خفه میشود. او حتی نمیتواند آدرس خانهاش را بگوید. بیهویتی و سرگشتگی، ناامیدی و افسردگی در تمام رفتارهای او مشخص است. حالا همین زن بعد از اطمینان از بارداری، امیدوار میشود و کلی تلاش میکند. تلاشهایی که هیچ کدام به چشم شهرام نمیآید و زن دوباره ناامید میشود. دلیل این امید و ناامیدی چیست؟ مگر روانشناس تاکید نکرده بود که به توجه و عدم توجه همسرش کاری نداشته باشد! علت و معلولهای داستان میلنگند و پایان داستان را دچار بحران میکند. زنی در اوج بیماری و افسردگی، ساعتی بعد از مرگ فرزندش، مهمترین تصمیم زندگیاش را میگیرد. این زن قرار است کاری کند. قرار است زندگی ببخشد و زاینده باشد. پایانی که به داستان منگنه شده است و با نوجه به این شخصیت باورناپذیر است. چرا این تصمیم را زودتر نگرفته بود؟ او که از بارداریاش خبر داشت. چه چیزی عوض شده است؟ علاوه بر اینکه فرزندش را هم از دست داده است. گاهی اوقات از دست دادنها بهانهای برای نزدیکی میشود اما اینجا زن بیمار تصمیم به جدایی میگیرد. از برخوردهای شهرام میتوان فهمید که او جدایی را حق خودش میداند و علیه این زن شکایت هم خواهد کرد. واکنش پایانی زن را چه مینامیم؟ آیا زن نجاتدهنده است؟ زندگی بخش است و هویت خود را پیدا کرده است؟
شخصیت مخالف عمق پیدا نکرده است. شهرام و اطرافیانش برای ما باورپذیر نمیشوند. نسرین به عنوان خواهرشوهر، چرا دارد او را کتک میزند؟ شخصيت شهرام زورگو، خودخواه، بيتفاوت به زندگي زناشویي و احساسات است. مردی که احتمالا در رابطهی دیگری وارد شده و به همسرش خیانت کرده است. چرا ما از شخصیت مخالف، شهرام، متنفر نمیشویم؟ زیرا شخصیت مخالف در داستان «مترسک» قویتر از شخصیت اصلی است. علاوه بر اینکه بعضی رفتارها باورپذیر نیست. چرا شهرام زن را طلاق نمیدهد؟ با افسردگی شدیدی که زن دارد و مهریه پنج سکهاش و هزینههای پرستار و … با توجه به جایگاه اجتماعی زن و حذف حمایتهای اجتماعی و خانوادگی در داستان، حذف زن کار سختی نیست. شخصیتی مثل بهرام به راحتی میتواند ثابت کند که زنش صلاحیت نگهداری فرزندش را ندارد.
ممکن است نویسنده شهرام را مرد حامیدر نظر گرفته باشد، مردی که برای زن به عنوان مادر فرزندش احترام و ارج و قربی قائل است، بنابراین برخوردهای بعدی اش را چگونه میتوان توجیه کرد؟ کتکزدنهای یک زن فرزندمرده آخر داستان چه میگوید؟
سوالهایی بیپاسخ
به پایان داستان میرسیم و برخی از سوالها در طول داستان، جواب داده نشده و ابهامها رفع نگردیده است. بعضی از این سوالها حیاتی و اساسی هستند و عدم پاسخگویی باعث سرخوردگی خواننده میشود.
چرا این زن فکر میکند میتواند فرزند توی رحمش را حفظ کند؟ آیا شهرام و قانون چنین اجازهای به او میدهند؟ نویسنده به خانه کوچکی که از پدر به جا مانده اشاره میکند. یعنی سرپناهی برای شخصیت داستان. خب این خانه که قبلا هم بوده است چرا شخصیت قبلا به رفتن و طلاق فکر نکرده است؟
میخواهم بگویم ما یک مرگ در داستان داریم مرگ یک فرزند! مرگی به خاطر کوتاهی و نابلدی مادر! هدف نویسنده از نوشتن این داستان چیست؟ ایده اولیه کار قرار است چه درونمایهای را انتقال دهد؟ این مرگ چه کاربردی دارد؟ نویسنده باید به همه اینها فکر کند و پاسخ داشته باشد. چرایی رفتارهای شخصیت و کنشها و واکنشهای داستانی و نگاهی که نویسنده به داستان و چگونگی روایت دارد، طرح داستانی ما را میسازد. به نظر میرسد، نویسنده در مورد اینها کامل فکر نکرده است. صحنهها و شخصیتهایی را در ذهن داشته که روی کاغذ آورده است ولی نیازها و انگیزههای شخصیتها، امیدهاو آرزوهای آنها را نمیشناسد . نقاط اوج و فرود داستان را بررسی نکرده است.حالا وقت آن است که بنشیند و در مورد داستانش خوب فکر کند. پیدا کردن ایده اولیه داستان کمک شایان توجهای به داستان خواهد کرد. داستان چه میگوید؟ آیا این همان حرف نویسنده است؟ نویسنده قصد دادن چه پیامی را داشته؟ آیا با این شخصیتها و عناصر داستانی توانسته پیام خود را انتقال دهد؟ آیا ایده اولیه داستان منعقد شده است؟
نقد فمنیستی مترسک
به طوركلي، در داستان «مترسک» زن و شوهر نميتوانند برای از بين بردن بحرانهای روحي و آشفتگيهای ذهنيشان به یکدیگر كمکي بکنند و داستان تمام تلاش خود را به كار ميگيرد تا با عمق بخشيدن به بحران روابط زناشویي زن و همسرش و نشان دادن بیتوجهی شهرام، اساس زندگي زناشویي را موردتردید قرار دهد. این همان نکتهای است كه فمينيستهای رادیکال بر آن تأكيد دارند. فمينيستهای رادیکال، مخالف الگوی زندگي «زن با مرد» بوده و خواستار اعمال قوانين برتری به نفع زنها هستند؛ زیرا مدعياند كه مردان منشأ اصلي همه مشکلات ميباشند و طلاق میتواند راهگشا باشد. حالا باید پرسید زنی که بیمار است و همیشه در بستر خوابیده است میتواند نگهداری از یک نوزاد و یک پیرزن را برعهده بگیرد؟ آیا طلاق او را به رستگاری میرساند!
تلاشهای نویسنده در نمایش بي هویتي شخصيت زن، میزان افسردگی و نامهربانی مرد، چه راهکاری را ميتواند برای زن معاصر داشته باشد؟ زنی که دوست دارد به جایگاهی بالاتر برسد و زندگی بهتری را تجربه کند.
مبارکهجان: این نکات را بارها و بارها مطالعه کن. سوالها را پاسخ بده . به خصوص در مورد ایده اولیه کار، کنکاش کن و داستانت را بازنویسی کن. مطمئن هستم با کمی اراده و تلاش میتوانی مسیرت را همواره کنی و داستان بهتری را بنویسی. منتظر خواندن نسخه بازنویسی شده «مترسک » میمانم.
***************
گوشه ای از رزومه سرکار خانم نفری
- مدیر نمونه کشوری در زمینه مدیریت کتابخانه
- کسب رتبه به عنوان کتابدار نمونه، کارشناس فرهنگی نمونه در استان و کشور.
- فعال در زمینه نویسندگی و داستان نویسی
تالیفات:
- رمان نوجوان شبهای بی ستاره، انتشارات شهرستان ادب
- رمان بزرگسال جامانده از پسر، انتشارات سوره مهر.
- مجموعه داستان شاید عشق باشد شاید عادت انتشارات انجمن قلم( چاپ دوم این کتاب انتشارات سوره مهر می باشد)
- چاپ مجموعه داستان گروهی شبهای آفتابی انتشارات زمزم هدایت
- چاپ مجموعه داستان گروهی یخ در بهشت انتشارات جمکران
- رمان بزرگسال”برفاب” در دست چاپ انتشارات معارف
دیدگاهتان را بنویسید