نقد داستان کوتاه «مادرم گوشهی ایوان منتظر است»
داستان «مادرم گوشهی ایوان منتظر است»
نویسنده: طاهره امینی جزه
امروز یکشنبه است، اول دسامبر سال دو هزار و چهارده میلادی…
میخندی! ها!؟
خنده ندارد که. خوب من دوست دارم خاطرات زندگیام را به تاریخ میلادی بنویسم. اصلا غریبه که نیستی، یک روزهایی هم دوست داشتم، در آلمان دههی هفتاد زندگی کنم.
آن وقت، حتما میرفتم کنار دیوار برلین کلبهای به سبک اروپای شرقی میساختم تا ببینم چطور میشود یک شهر را با تمام رسم و رسوم و عقاید مشترکش، با تمام شعرها و اسطورههای یکسانش از وسط نصف کرد و بین آن دیوار مرزی کشید. یعنی آن موقعها نمیدانستند دلهای آدمها پریدن از سر دیوارها رایاد گرفته است و برای پریدن از سر فاصلهها ویزا نمیگیرد؟! حتما داری دوباره به من میخندی و میگویی: «بیخیال خواهر جان، چرا مثل همیشه، حرص همه چیز را تو میخوری؟»
خوب کار دیگری هم از دستم بر میآید؟ باز هم که داری میخندی! آن روز هم که به دیدنم آمدی خندان بودی. یادت هست؟ آمده بودی کنار آن راهروی بلند سفید ایستاده بودی و خوشحالتر از همیشه منتظرم بودی، بعد وقتی که من به آنجا رسیدم، سراسیمه پیش آمدی، دستم را گرفتی و مثل باد شروع به دویدن کردی. تو میدویدی و من به دنبال تو. درست مثل برگی که ناگهان به پرواز خیال انگیز یک طوفان دعوت شده باشد. حس غریبی بود، داشتم لذت میبردم که ناگهان همه چیز متوقف شد. یک آن، تو ایستادی و دستم را رها کردی… و من… به سرعت نور از تو جدا شدم. تو دور شدی و من به عقب کشیده میشدم به اول راه. آنگاه من ماندم و تمام آن راه آمده، که باید بر میگشتم، نمیدانی چقدر آن لخظات برایم سخت بود. آن روز من، تمام هزارههای تاریخ را دویدم، تمام جغرافیای هستی را، تا دوباره به همین جا رسیدم، به مرز بین مرگ و زندگی.
حالا برو! دیگر خسته شدهام میخواهم بخوابم، فردا شاید دوباره تاریخ را از نگاه تازهتری روایت کنم.
***
امروز دوشنبه است پنجم ربیع الاول سال…
باز هم که عجیب نگاه میکنی! مگر به حال تو تاریخ میلادی با هجری یا شمسی فرق میکند؟ اصلا میدانی چیست؟ شاید امروز دلم خواسته که بل تاریخ عربی بروم به سواحل شیخ نشین جنوب، بروم دبی کنار برجهای…
ای بابا! شوخی هم که سرت نمیشود، هنوز هم مثل آن روزها زود قاطی میکنی و غیرتی میشوی. راستش تاریخ را عربی نوشتهام چون روزگاری دلم میخواست یک بار هم که شده به طواف خانۀ خدا بروم. بروم کعبه، دور آن نقطه پرگار هستی بچرخم، ببینم وقتی ذرهای در وحدانیت کل فنا میشود، چه لذتی میبرد؟ اما نتوانستم، نه پولش را داشتم و نه حسش را.
از شما چه پنهان، از وقتی این شیوخ عربی، جای شیر خشک و شکلات، بر سر کودکان همنژاد خود بمبهای آتشزا میریزند و دست دوستی به سمت غاصبان میگیرند، دیگر دلم سفر به کعبه هم نمیخواهد. اصلا علی جان، امشب میآیم دور نگاه تو طواف کنم تا خدا را از نزدیکترین نقطۀ هستی مشاهده کنم. حالا هم برو، تا من ببینم فردا چه میشود و چه میگویم.
***
امروز سه شنبه است، بیست و پنجم آذر ماه و من هنوز روی این تخت لعنتی دراز کشیدهام.
راستش اصلا نمیدانم که آیا واقعا من دارم این مطالب را مینویسم یا اینکه اینها فقط تراوشات ذهن پراکندۀ من است که تو، نه میتوانی آنها را بخوانی، نه درک کنی!
این روزها حتی نمیدانم چند روز است که روی این تخت خوابیدهام. هی همه میآیند پشت این پنجرۀ شیشهای میایستند. نگاهم میکنند، بغض میکنند، گاهی اشکی میریزند، حسرت میخورند و میروند.
مادر اما زمینگیر شده است. انگار یکباره کمرش خم شده. آنروز هم که تو رفتی همینطور شد. هیچوقتیادم نمیرود. یک روز بعد از مراسمت وقتی نگاهش کردم، دیدم خدای من، مادر در ابن چهل روز، چهل سال پیر شده است.
میدانی؟ اوایل رفتنت اصلا قبول نمیکرد که شهید شدهای. طفلک همیشه میگفت علی بر میگردد. گاهی میرفت گلزار شهدا کنار قبر گمنامها مینشست، ساعتها درد دل میکرد، اشک میریخت و میآمد. اما بعدها راهش را پیدا کرد، یک قبر را انتخاب کرد که تاریخ شهادتش درست با خبر شهادت تو یکی بود. کم کم مثل مادری که بچهای را به فرزندی قبول کند او را به جمع خانوادۀ ما آورد. شبهای جمعه میرفت سر خاکش، قرآن میخواند، خیرات میداد و فاتحه میخواند. حتی سنگ قبر تازهای برایش سفارش داد که رویش نوشته بود: به یاد علی. مادر کنکم از تنهایی بیرون آمد اما علی جان حالا دوباره خیلی تنها شده.
راستی داداش علی، امروز از سر کنجکاوی راه افتادم رفتم به خانهی چند نفر از فامیل سر زدم. درست مثل سریالهای ماه رمضانی. میخواستم بدانم حواسشان به مادر هست یانه.
اول رفتم خانه خاله مهری. خانه نبود. رفته بود بازار برای خودش یک دست لباس مشکی شیک خریده بود، که اگر خدای ناکرده من فوت کردم، لباس آبرومندانهای برای ختم داشته باشد. دخترش هم که دماغش را تازه عمل کرده بود، گوشۀ اتاقش غمبرک زده بود، که حالا اگر من بیچاره از کما در نیامدم، چطور با این دماغ زخمی به خاکسپاریام بیاید. واقعا خودت بگو علی جان! زور ندارد که آدم بمیرد و دیگران بیایند سر خاکش پز دماغشان را بدهند؟
باز که خندیدی؟ اصلا تقصیر من است که در این وضعیت نابههنجار، برایت درد دل میکنم.
راستی این را نگفتم، یک سر هم رفتم خانهی عمه بتول. دخترش سمیرا را کهیادت هست؟ همان که مادر همیشه میگفت دختر نجیبی است و کدبانویی به تمام معنا و عروس گل من. و تو هر بار با این حرفها سرخ میشدی و کمینیشت باز میشد و سراپا گوش میشدی که بیشتر بشنوی. بله سمیرا را میگویم حالا بیا و ببین چه کیا بیایی راه انداخته!
چپ چپ نگاهم نکن، بخدا حسودی نمیکنم، امروز اگر او را ببینی اصلا نمیشناسیاش. اسمش را که عوض کرده گذاشته: سرنا، سرینا، سیروانا یا شاید هم سارینا، یک چیزی توی همین مایهها. البته او فقط اسمش را عوض نکردهها، خودش هم کلا عوض شده، حالا اگر از کنارش رد بشوی،په تنها نمیشناسیاش، بلکه به عنوان یک غریبه هم، سرت را پایین میاندازی و زود رد میشوی. مثل خیلی از ماها که بعد از شما سرمان را پایین انداختیم و از کنار خیلی چیزها رد شدیم. از اختلاسها، از فقر، از فحشا، از اعتیاد از جهل….
علی جان! حالا از بسیاری از شما، تنها اسمی مانده بر دیوار کوچهها و سنگی گوشۀ قبرستانها، البته اگر قبری داشته باشید.
راستی امروز سر راه به مادر هم سری زدم انگار هزار سال پیر شده بود. نشسته بود کنار ایوان سنگی و تسبیح میگرداند و اشک میریخت
میدانی علی جان؟ راستش فکرهایم را کردهام، من بر میگردم. آخر اگر پیش تو بمانم، مادر حتی کسی را ندارد که برایش نان بگیرد. باید برگردم و کمکش کنم. ببین علی جان! دارد نبضم از دست میرود…
دارد خطوط ارتعاشات قلبم صاف میشود… پرستار! کمک!
دارد ضربان قلبم میایستد. کمک! باید برگردم پرستار! مادرم گوشهی ایوان منتظر است.
نقد داستان «مادرم گوشۀ ایوان منتظر است»
به قلم مریم مطهری راد
داستان لحن و نثر متعادل و خوبی دارد. روان میگوید و سکته ندارد. شروع داستان، راوی، خطاب به کسی میگوید: «من دوست دارم خاطرات زندگیام را به تاریخ میلادی بنویسم.» این در شرایطی است که نه راوی مشخص است نه مخاطبش. او خاطره مینویسد آن هم به تاریخ میلادی.
جلوتر که میرویم متوجه میشویم راوی با برادرش صحبت میکند و بعد میفهمیم برادر شهید شده و راوی با شخصی که نیست نامهنگاری میکند. و پس از آن معلوم میشود خود راوی هم در کما است و از دنیای دیگری این نامهنگاری را انجام میدهد. نهایت اینکه با همۀ دلتنگی نسبت به برادرش میخواهد برگردد با این انگیزه که مادرش تنها نماند.
پیداست که نویسنده دغدغۀ اجتماعی دارد. از مسائلی رنج میکشد که قالب داستان را برای حرفهایش انتخاب کرده است. داستان، اعتراضی است و افق امیدواری درش پیدا نیست. شخصیتها دیده نمیشوند. یکی حاضر است و دیگری غایب ولی هیچکدام چهره ندارند. فضا سازی انجام نشده، با اینکه رنج مادر در داستان پیداست ولی پرداختی از شخصیت وی صورت نگرفته است.
داستان با پرسش و ابهامات بسیاری پایان میپذیرد.
لحظۀ روایت این قصه کجاست؟
راوی کیست؟ شخصیتپردازی ندارد. چرا در وضعیت کما به سر میبرد؟ آیا خودکشی کرده؟ اگر اینطور است نشانهها برای خودکشی کافی نیست. چه بلایی سرش آمده؟ چه گذشتهای او را به ورطۀ مرگ کشانده است؟ راوی در اینجا کسی نیست جز نویسندۀ نامه، فقط همین؟ پس از آن باید پرسید: چرا راوی در حال مرگ باید نامه بنویسد؟ اصلاً چطور کسی در شرایطی که در کما هست میتواند نامه بنویسد؟ چرا تاریخ نامه سال دو هزار و چهارده میلادی است؟ آیا این تاریخ اتفاق افتادن قصه است؟ اگر اینطور هست داستان نیاز به مشخصههای دیگری برای این تاریخ و این سال دارد. باید معلوم شود چرا دو هزار و چهارده میتواند باشد ولی دو هزار و سیزده یا دو هزار پانزده نه؟ یا چه اتفاق مهمی در این تاریخ افتاده؟ اصلاً داستان قرار است مگر نقبی به تاریخ بزند؟ یا تاریخی باشد؟ (هر آنچه در داستان آورده میشود باید طبق علتمندی پیریزی شده بیاید.)
راوی گذشتهنگری که نجات پیدا کرده و دارد داستان را سال دوهزار و بیست و سه تعریف میکند چرا با فعل حال حاضر مینویسد؟ و اگر حال حاضر داستان همان دوهزار و چهارده است دوباره این ابهام وجود دارد چرا؟
راوی که ظاهرا با حواس جمع اطراف را میبیند و همهجا سر میزند و میآید تعریف میکند چرا ناگهان میگوید نمیدانم این مطالب را مینویسم یا اینکه اینها فقط تراوشات ذهنی من است که تو نه میتوانی آنها را بخوانی، نه درک کنی!؟
در اینجا با اینکه راوی اشراف کامل به وضعیتش دارد ولی از واژۀ نمیدانم استفاده میکند.
داستان به وضوح، محض اطلاعرسانی به خواننده تعریف میشود. با وجود حرفهای بسیاری که دارد هیچکدام از حرفها و دغدغهها داستانی نشده است. راوی حوصله ندارد و پیش از آن نویسنده حوصله به خرج ندارده است.
غیر از عدم شخصیتپردازی، فضاسازی و صحنهپردازی هم در داستان نداریم. مادرِ زمینگیر گفته میشود ولی نشان داده نمیشود. رفتن مادر به گلزار و انتخاب قبری به جای قبر پسرش تعریف میشود در حالیکه میشد تصویر کرد و نشان داد. معلوم نمیشود اگر مادر، شهادت علی را قبول نکرده چرا میرفته سر مزار شهید دیگری و برای او مادری میکرده؟ چه اتفاقی افتاده؟ منطق روایت درست نیست.
محور داستان چیست؟ مادر و رنجی که میکشد؟ اگر اینطور باشد لازم است وضعیت مادر به درستی در صحنهها و فضاهای متعدد نشان داده شود. فضاسازیها نباید کلیشهای باشد. داستان باید حرفهای دیگری غیر از آنچه در واقعیت و اطرافمان وجود دارد داشته باشد.
سر زدن راوی به خاله و عمو و فامیل و بررسی وضعیت آنها چه گرهای از داستان گشوده است؟___ متوجۀ پیام نویسنده میشویم که میگوید هیچکس در فامیل از مرگ کسی ناراحت نمیشود ولو آن مرگ، شهادت باشد و برای حمایت از خود آنها کسی جانش را به خطر انداخته باشد. ___ و البته متوجۀ درد دل راوی با برادرش هستیم ولی اینها هر کدام نواقصی برای داستان شدهاند چرا که داستان را به پراکندهگویی و پریشانی کشاندهاند.
نویسنده حرفهای زیادی را در ظرف کوچک داستانش ریخته بدون اینکه سامانی داستانی به آنها داده باشد.
سامان داستانی یعنی نیازمندیهای داستان ایجاد بشود. درونمایه در خدمت بیاید و شخصیتها نمایانده شوند.
لازم است پیرنگی منسجم با منطقی قدرتمند زیر کار قرار بگیرد. داستان باید بزنگاهی غیرکلیشهای داشته باشد که قلاب تعلیق به آن گیر کند. در واقع در این متن قصهای به معنی قصه وجود ندارد. آغاز، میانه و پایان، اوج و فرود، حادثه و تعلیق همه در گرو تعاریف راویِ یک طرفه گو هستند که از پس اینهمه بر نیامده است.
پایان نیز باورپذیر نیست. راوی تمایل دارد از کما به دنیا باز گردد. این را در حالی میگوید و در حالی به برگشتنش تأکید میکند که انگار اختیار مطلق سرنوشت خود را دارد. اگر قرار بود داستان این را نشان دهد و برگشتن به انتخاب و اختیار راوی باشد باید پیشتر فضاسازی دنیایی که در آن حضور داشت و علتمندی این نوع توقع، در کار در میآمد چرا که در شرایط عادی اینطور نیست که هرکسی در شرایط کما و نزدیک به مرگ هست با اختیار خودش به زندگی برگردد.
پس ساختار پیرنگ در شروع ، میانه و پایان، نیاز به منطقی جدی و مستحکم دارد.
2 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
سلام وقت بخیر هم از موضوع لذت بردم نامه نگاری در کما هم از نقد استفاده کردم. دو سه جا اشتباه تاپیک وجود داشت
سلام و ادب
ممنون از حسن توجه شما