نقد داستان کوتاه “لامی”

به قلم ریحانه ایزدی
مینویسم … من باید بنویسم… باید چیزی برای نوشتن پیدا کنم… با این اوضاع کم کم کک در جیبم لانه خواهد کرد… باید بنویسم… باید سوژه ای پیدا کنم. باید چیزی برای نوشتن این اطراف باشد. چیزی در خور توجه که کسی آن را نمیبیند.
چقدر باید باید نوشتم. باید بایدها را پاک کنم. خسته شدم از نوشتن این صفحات روزانه و سیاه کردن این کاغذهای بی پایان…
بروم چیزی بخورم. باید کاری هم برای این پرخوری عصبی بکنم. پرخوری عصبی است یا پرخوری از سر بی حوصلگی؟
یخچال کی خالی شد؟ گند بزنند به این زندگی زاهدانه هنرمندی. نه! واژه زاهدانه زیادی برایش شیک است.
همان فقیرانه بهتر است.
الان یک هفته است که دنبال سوژه ام. اما چیزی که قابل نوشتن باشد پیدا نمیکنم . باید بنویسم. باید یک داستان حسابی بنویسم که عوض تمام ننوشتن ها را دربیاورد.
کدام نوشتن؟ من که میدانم یک ماه هم بنشینم هیچ چیز از این سر کرم خورده من در نمی آید. دهان باز کرده و مدام چرت و پرت می بافد. چرت و پرت هایی که حداقل ارزش نوشتن هم ندارد.
مرگ… بهترین راه حل برای پایان این روزهای کوتاه است. روزهای کوتاهی که پر از صدای کلاغ و بوی گند دود ماشینها و درختهای لخت بی برگ و بار است.
من هیچ وقت در هیچ کاری خوب نبودم. نه در زاییدن، نه در بچه شیر دادن، نه بزرگ کردنشان و نه در کار کردن. هر شغلی را هم که امتحان کردم گند زدم. آخر من ماندم و نویسندگی. که در آن هم که هیچ.
در مردن هم خوب نیستم. میدانم. دوست دارم زودتر تمامش کنم این زندگی لعنتی را، اما میترسم. اعتراف به آن مسخره است، اما این تمام ماجراست.
مرگ با دارو؟ ریسکش بالاست. با طناب؟ می ترسم. با مرگ موش؟ حال بهم زن است اسمش.
بهترین راه این است که فردا صبح بروم لب رودخانه و خودم را در آن بیاندازم. من که شنا کردن بلد نیستم. خیلی سریع آب روی سرم را میگیرد و تمام. تنها بدیاش این است که از خیس شدن بدم میآید. مخصوصا خیس شدن با لباس.
تا صبح بشود چکار کنم؟ بهتر است کتاب بخوانم؟ نه حوصله ندارم. بهتر است بروم کمی خانه را مرتب کنم. گلدانها را آب بدهم؟ آخ گلدانهای نازنینم. بعد از من چه بر سر آنها خواهد آمد؟
گلدانها را آب بدهم اصلاً که چه؟
انگشترها و زیورآلاتم را بسته بندی کنم و رویش بنویسم سارا.
ظرفها را بشویم و خانه را گردگیری کنم. بعد گردگیری کتابخانه. آخ کتابخانه ام … کتاب هایم… حیف شد… همه اینها را به این امید خریدم که بخوانم. اما خب… وقت نیست.
بله وقت نیست. برای یک نویسنده فقیر که اگر تا آخر ماه چیزی ننویسد و برای مجله نفرستد از گرسنگی خواهد مرد وقتی باقی نمانده است.
بروم حمام؟ چه فایده؟ بدنم گیر میکند بین لجنهای رودخانه و بو خواهد گرفت.
و زمان همیشه زود میگذرد. سر بچرخانم و ساعت 9 صبح باشد.
بعد باید راه بیافتم. همه لباسهایم را در کمد برانداز کنم. برای چه کسی خواهد ماند؟ سارا؟ سارا که تا بزرگ شود اینها پوسیده. از این گذشته پدر پولدارش برایش بهتر از این را خواهد خرید.
بهترین لباسهایم را دربیاورم. پالتوی خز دار کرم رنگ با بوت قهوه ای. حسابی تیپ بزنم. برای آخرین بار تیپ بزنم . راه بیافتم.
ده دقیقه تا رودخانه راه باید باشد.
برف شروع شود و من شگفت زده شوم. بوی خوش رطوبت برف و صدای خرت خرت آن زیرپایم، سبکم کند.
به کتاب فروشی روبروی رودخانه برسم. تصمیم بگیرم نگاهی به ویترین بیاندازم تا ببینم ویترین همیشه خاصش را اینبار چطور چیده است.
قدم کند کنم و به سمت مغازه بپیچم. ویترینش را این بار با پارچه های بنفش تزیین کرده. جلوتر بروم. ناگهان چشمم به آن بیافتد. شکه شوم… خدای من… خودش است… خودنویس لامی … همان که آرزویش را داشتم. روان ترین خودنویسی که هر نویسندهای دوست دارد یکی از آنها داشته باشد. آن هم رنگ بنفش…
همان رنگی که دوست دارم …
زندگیم رنگی شود . رنگ بنفش. ابرها صورتی شوند و آسمان شفافتر.
…
و آنجاست که تصمیم میگیرم ، تصمیمم را یک هفته عقب بیاندازم. پیشنهاد دوستم را عملی کنم و سری به دکتر روانپزشک بزنم. شاید دنیا همینطور بنفش ماند.
وقت میگیرم. وقتی پا در مطب میگذارم از ظاهر دکتر خوشم میآید. مثل فیلمها نیست. خل و چل نیست. نرمال است. چه بسا مهربان و دلسوز. تشخیصش اختلال دو قطبی است و افسردگی حاد. میگوید اغلب هنرمندها همینطورند. از هنرمند بودن همینش هم به من رسیده باشد خوب است. میگویم نمیخواهم بخوابم. میگوید اینها حرفهای عوام است. قرصها را میخورم. روزها می گذرد. خلاقیتم کور شده. صبح که بیدار میشوم انگار اصلاً نخوابیدم. با اینکه عمیق خوابیدم و اصلاً نفهمیدم شب چطور گذشته و مثل نعش افتاده بودم . دوباره مثل نعش می افتم. روز شب میشود و شب روز. از گرسنگی بیدار می شوم. چیزی میخورم . دوباره می خوابم. شور میزند دلم برای کارهای انجام نداده.
…
دلپیچه دارم. استرس هم مثل آدمیزاد نمیگیرم . از گوشهایم آتش بیرون میریزد. دستهای گوشتالودم لرزان نرده ها را میگیرد و بالا میروم . این خوب است که کسی نیست که مرا ببیند و مانعم شود. حوصله چانه زدن ندارم. خودم را رها میکنم . هوای زمستان برای مردن هم غیر قابل اعتماد است. کاش حداقل شلوار گرمتری میپوشیدم. سی کیلو اضافه وزن در سه ماه خیلی راحت تعادلم را برهم میزند. جوری که بخواهم هم نمیتوانم از تصمیمم برگردم. جیغ کوتاهم خفه میشود میان غار غار کلاغها. شش صبح است. دستهای کلاغ از برخورد من با سطح آب از روی شاخه میپرند. فرو میروم .آب در بینیام پر می شود. چشمانم میسوزد و به سختی بازشان میکنم. دهانم پر از آب میشود. دست و پا که میزنم حس میکنم مرگم را نزدیکتر می کنم. آب در ریه هایم پر می شود. خودنویس لامی ام از جیبم در میآید. روبروی صورتم میرقصد و جایی میان سنگهای کف رودخانه برای خود جا میگیرد .
نقد داستان توسط خانم مریم دوستمحمدیان
لامی میتوانست یک شخصیت باشد و نه فقط یک خودنویس.
به نام خدا
عرض سلام و وقت بخیر خدمت همراهان پایگاه نقد داستان؛
این بار با داستانی از ریحانه ایزدی همراه شما هستیم. داستانی با عنوان لامی. عنوانی که قلاب خوبی برای جلب نظر مخاطب است. ریحانه ایزدی نه تنها در عنوان، چنین خلاقیتی به خرج داده است بلکه شروع داستانش نیز جذاب است. داستان نویسندهای با جنسیت نامشخص که کفگیر کلماتش به ته دیگ خورده و برای نوشتن کم آورده است. چنین مسألهای او را درگیر افسردگی کرده است. این نویسنده پس از کشمکش درونی با خود، تصمیم میگیرد خودش را بکشد. او در حین مرور انواع روش خودکشی در سفری تخیلی، به دامن روایت امکان پناه میآورد. چنین مروری، برای این نویسنده مفید واقع نمیشود و در نهایت در صحنهای تصویری، شاهد خودکشی شخصیت هستیم.
در واقع شخصیت داستان، به چیزی که در ابتدای داستان خواسته بود میرسد. و این بدان معناست که نویسنده این داستان حتی در کشمکش شخصیت با خودش هم درست عمل نکرده است. اجازه بدهید این طور پیش برویم. هیچ گاه شخصیت داستانتان را تنها نگذارید؛ حتی با ایجاد کشمکش قوی آن فرد با خودش. چنین امری داستان شما را به شدت ذهنی میکند. کشمکش یعنی مقابله شخصیتها یا دو نیروی خیر و شر با هم در رسیدن به هدف و خواستههاشان. طی همین کشمکش است که کنش داستانی صورت میگیرد و قصد و انگیزه شخصیتها مشخص میشود. بدون کشمکش، درامی به وجود نخواهد آمد. شاید اثری خلق شود که بدون کشمکش باشد و در عوض شخصیت جالبی داشته باشد؛ اما چنین اثری قطعاً دراماتیک نخواهد بود؛ حتی اگر شخصیت داستان را در صحنهای تصویری توی دریاچه خفه کنید. چرا نویسنده باید چنین تلاش بدفرجامی برای داستان خود داشته باشد. با وجود این که میتواند شخصیت دیگری را خلق کند که در تقابل با شخصیت اصلی، داستان را پیش ببرد. حتی اگر این شخصیت، عنصری خیالی مثل خودنویس لامی باشد. شیئی در داستان که دارای قابلیتی شود تا بار دراماتیک به داستان ببخشد.
درست است که یکی از انواع کشمکشها، کشمکش آدمی بر ضد خود است. اما در همین نوع هم باید شخصیتی بیرونی او را وادار به درگیری خود با خود کند. نرسیدن به موقعیتی و یا ناکامی در امری به تنهایی قادر نیست شخصیت داستان را دچار تصادهای درونی کند؛ آن چنان که عرصه بر او تنگ آید و خودش را بکشد.
این داستان، ظرفیت گسترش را دارد. نثر نویسنده و ذخیره خوب کلمات او چنین ظرفیتی را به این داستان داده است. بهتر است که نویسنده با خلق شخصیت دیگری و وارد کردن او به داستان، بار درام داستان را غنا بخشد تا از چنین سرانجام سهل و سادهای برای شخصیت داستانش دور شود.
نکته دیگری که در ابتدا به آن اشاره شد استفاده از روایت امکان است. روایت امکان، بستری مناسب و جذاب برای داستانگویی است؛ که در آن نویسنده، شخصیت داستان را راهی یک سفر در رؤیای خودش میکند؛ بهگونهای که شخصیت در این سفر به هر آن چیزی که میخواهد دست مییابد.
دیدگاهتان را بنویسید